دنیا عجیب تکرار می شود ...
در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری وخلاصی از ترافیک
به خانه می آیی درب را باز میکنی
منتظر نگاه خندانش هستی
همین هم می شود
همان لبخند همیشگی
که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند
به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی
چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد
کتت را درمی آوری
آبی به صورت میزنی
برایت چای میریزد
از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد
می نشیند کنارت
پیشانی اش را میبوسی
حس داشتن آرامش در کنارش
همانی که همیشه میخواستی
اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد
امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست
سراغ دخترت را میگیری
به اتاقش میروی
میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده
کنارش مینشینی
در آغوشش میگیری
به چشمانش نگاه میکنی
قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود
حال دخترکت را میپرسی
دخترت اما طفره می رود از جواب دادن
و تو همچنان مشتاق دانستن
آخرسر لب باز می کند
می گوید پدر!
من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود
مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن
و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود
پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی
در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد
دلت میلرزد
میروی به بیست سال قبل
گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید
بیست سال قبل...
جایی...
زمانی...
روزی...
مکانی...
دختری گفته بود دوستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم
دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی...
آری...
تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی
اما
دنیا عجیب تکرار می شود....
| ناشناس |
- ۹۵/۰۷/۰۶
- ۷۹۹ نمایش