خنده بازی
پاییز قشنگی بود ، رو نیمکت سرد و خیس پارک چارزانو نشسته بودیو به نیم رخ صورتم نگاه میکردی ، بدون اینکه به طرفت برگردم خندیدم و گفتم :به چی نگاه میکنی ؟!
بلند خندیدی !!
از خنده ی تو خنده ی منم کش اومد و صدامون تو محوطه ی خلوت پارک پیچید ...
برگشتم طرفتو چارزانو نشستم رو به روت ، هنوزم داشتی میخندیدی ، چشات میخندید ، لبات میخندید ، انگار تو اون لحظه خنده ی تموم آدما تو چشمای تو جمع شده بود و خنده ی تو رو لب های من....
+دلدارجان حالا که افتادی رو دور خنده ، بیا بازی کنیم..
بازم خندیدی ، بدون اینکه جواب بدی دستاتو آوردی بالا و انگشت هاتو چرخوندی ، یعنی "چی بازی"؟!
+خنده بازی ، باید به چشم های هم خیره بشیم و نخندیم ، هرکی بخنده بازندس ، اصن تو میتونی به من نگاه کنی و نخندی؟!
دوباره خندیدم اما خنده ی تو مثل یه پرنده ی گریزون از رو صورتت پرید و رفت .
-آره میتونم نخندم وقتی ...
+وقتی چی؟!
غم تو چهرت مثل بارون نم نم اون روز زار میزد.
-وقتی فکر کنم ندارمت ، وقتی کنارم باشی اما مال من نباشی ، وقتی تموم آرزوهایی که باهم داشتیم با یکی دیگه تجربه کنیم ، وقتی فکر کنم تموم خاطرات خوب این روزا اگه نباشی برام کابوسه...وقتی...وقتی...وقتی!!
دیگه نمیتونستم بخندم ، دلم گریه میخواست ، شاید توأم گریه کردی اما قطره های بارون رو صورتت حواسمو پرت کرد.
چند دیقه سکوت کردم ، از تموم فکرای ترسناکی که به یادت آوردم ترسیدم .
+اصلأ دلدارجان بیا بازی رو عوض کنیم ، هرکی بیشتر خندید برندس ، تو که میتونی وقتی به من نگاه میکنی از ته دل بخندی نه؟؟
خندیدی ، از ته دل خندیدی!!
حالا
هر وقت
بهم خیره میشی
و لبخند نمیزنی
میدونم
حتمأ داری به نبودنم
فکر میکنی...
| نازنین عابدین پور |