امروز نقطه ای سر خط باش
می بلعدت... دهانِ بزرگی ست
تهران زباله دانِ بزرگی ست
حس می کنی سقوطِ تنت را
پایان دست و پا زدنت را
حس می کنی غرور نداری
نعشی شدی که گور نداری
حس می کنی که طعمه ی گرگی
پایان یک شکستِ بزرگی
حس می کنی گرفته زبانت
خون گیر کرده در شریانت
حس می کنی برای تو جا نیست
هر تکه ات میان دهانی ست
حس می کنی شکسته و پیری
در تارِ عنکبوت اسیری
کرمی شدی که پیله نداری
آواره ای، قبیله نداری...
.
چون ابری انتظار کشیده
چون سایه ای به دار کشیده
مانند روح دلزده ای که
از زندگی کنار کشیده
سرباز مرده ای که پس از جنگ
فریادِ افتخار کشیده
یک لاک پشتِ مرده که خود را
تا زیر یک قطار کشیده
دنیا تورا شکسته و کمرنگ
یک جورِ خنده دار کشیده
دنیا به دور سینه ات انگار
صد سیمِ خاردار کشیده
مانند یک جنازه ی در قبر
که نقشه ی فرار کشیده
مغزت شبیه زودپزی شد
که سوتِ انفجار کشیده...
.
امروز نقطه ای سر خط باش
دیوانه شو، شبیه خودت باش
بردار بوفِ کور خودت را
پس مانده ی غرور خودت را
آماده است باقیِ جانت
فریاد می زند چمدانت
خود را میانِ چاه نینداز
به پشت سر نگاه نینداز
نگذار دست پیش بگیرد
روح تو را به نیش بگیرد
شهر تو نیست،لانه ی گرگی ست
این شهر سنگِ قبر بزرگی ست
| حامد ابراهیم پور |