خدا باید مرد باشد...
خورشید
زنی است با پیراهن طلایی!
هر روز
میز صبحانه را می چیند
از پرده ها عبور میکند
و با نوازش گونه هایت
تو را به زندگی برمیگرداند...
جنگل
زنی است با موهای سبز!
باد که می وزد، دست های تو را به یاد می آورد
و هربار بغض میکند
گنجشک ها از میان گیسوانش
کوچ میکنند
دریا
زنی است با گوش واره های صدفی!
که وقتی ترکش کردی
خودش را درون گریه هایش غرق کرد
زمین
زنی ست با رد پاهای بسیار روی تنش
که گوشه ای از خیابان نشسته است
زیر باران
که دامنش را باز کرده
تا به انسانیت امان بدهد...
خورشید زنی است
که وقتی دوستش نداشتی
فکر کرد چاقو به جز تکه کردن گوشت
چه کار دیگری بلد است؟!
بعد پاشید روی آسمان
چکید روی کوه
چکید روی تنهایی اش
و غروب کرد...
همه ی این زن ها منم
که پاییز را به گردنم انداخته ام
و حیات از پیرهنم کوچ کرده است...
همه ی این زن ها منم
و فکر میکنم
اگر کسی گریه هایم را نبید خوش بخت ترم
خدا مرد است
که زن هارا دوست دارد
که مرا دوست دارد
خدا باید مرد باشد...
که همیشه برای پاک کردن اشک هایم
دیر می رسد...
| اهورا فروزان |