هی اشک من و شانه ی دیوار، نشد که!
جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ
هی اشک من و شانه ی دیوار، نشد که !
تو، عشق، پدر، دلهره، اخطار، نشد که !
از عشق بگویی و تب دیدنم، اما
بر آمدنت اینهمه اصرار، نشد که !
من بند به بندم به قرار تو بیاید
هر روز کنی بودنم انکار، نشد که !
از وحشت رسوایی خود خسته بگویم
تردید من، انگار نه انگار، نشد که !
دنیای مرا برق نگاه تو بگیرد
هی بگذردم کار من از کار، نشد که !
دلداده ی خندیدن تو باشم و هربار
لبخند، ولی از سر اجبار، نشد که !
وقت سفر از درد نبود تو بگویم
هربار بگویی فقط این بار، نشد که !
تو دور شوی باز بماند ته فنجان
یک عاقبت خسته و تبدار، نشد که !
من، بی تو، خطر، خود کشی و حادثه،از مرگ
هر شب بدهد یک خبر اخبار نشد که
باید که از این مهلکه راحت شوم این بار
هی اشک من و شانه ی دیوار، نشد که!
| مریم صفری |