عطرِ آرامش و خوشبختی
نشسته بودم توی آشپزخانه و کتابی که به تازگی همسرم برایم هدیه خریده بود ورق میزدم ، صفحه ی اولش را که با یک بیت شعرِ مِهربان تزئین کرده بود بارها خواندم و خوشبختی مثل خون در رگ هایم جریان گرفت .
صدای دخترم که مرا صدا میزد از اتاق به گوشم رسید ، از جایم بلند شدم و کنار گاز ایستادم ، به قٌرمه سبزی خوش رنگی که درحال آماده شدن بود نگاه کردم و به طرف اتاق رفتم ، روی زمین نشسته بود ، شانه ی عروسکی اش را به طرفم گرفت.
_مامانی موهامو شونه کن
با مهربانی روی زمین نشستم و روی پایم نشاندمش ، تار موهای صاف و لطیفش مثل ماهی از دستم میلغزید و روی گردنش میریخت ، قربان صدقه اش رفتم و از برنامه ی تفریح آخر هفته برایش حرف زدم و هردو ذوق کردیم و برای مردِ مهربان خانه یِ مان بوسه فرستادیم.
شانه زدن موهایش که تمام شد مٌشت بسته اش را مقابلم گرفت.
_میخوام اینو بزنی به موهام ، دعوام نکن اما از تو جعبه ی قهوه ای تَه کمد برداشتمش..
با لبخند او را به باز کردن مٌشتش ترغیب کردم و از دیدن گلِ سرهای فراموش شده ای که تو برایم خریده بودی جا خوردم.
نخواستم توی ذوقش بزنم، گلِ سرهای ظریف نقره ای را به موهایش زدم و از جایم بلند شدم و اتاق را ترک کردم روی مبل نشستم و به تمام آن روزها فکر کردم، دوستم داشتی و این تنها چیزی بود که از تو به یادگار مانده بود ، دفترِ یادداشتم را از رویِ میز مقابلم برداشتم و نوشتم چه خوشبخت باشیم چه نباشیم تمام آدمهای فراموش شده ای که در گذشته جامانده اند یک روز ، حتی برای لحظه ای به زندگیمان برمیگردند ، یا خودشان یا خاطراتشان...قطره اشکی که به مژه هایم چسبیده بود روی دفتر چکید.
بویِ تَه گرفتن قٌرمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود...با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و شعری که همسرم برایم نوشته بود زمزمه کردم ، تمام زندگی أم عطرِ آرامش و خوشبختی گرفت...
| نازنین عابدین پور |