به خاطرت یک بار دیگر باید بدنیا بیایم
تولد من
برمى گردد
به سالهاى پنجاه و برف
به روزهایى که خدا تدارک تو را مى دیدند
بارها در گوش چپم زمزمه کردند:
بگو
بگو
بگو
من اما هى اسم تو را تکرار مى کردم
و مى دانستم
روزى روزگارى
در یکى از اتوبوس هاى اصفهان تو را خواهم بوسید
شبى که بدنیا آمدم
ربابه قابله گفت:
این پسر قلبش را جا گذاشته است
تشت زائو را گشتند
مادر را گشتند
بعدها تو در جنوب بدنیا آمدى
با قلب کوچکى در مشت
پرستار مى گفت:
براى زندگى یک قلب بس است
تو اما گریه مى کردى
و مى دانستى
با یک قلب
فقط مى شود تا سر کوچه رفت
روز تولدت
یکى از مردمک هایم را در مى آورم
جاى خالى روى گونه ات مى کارم
تو اول نامت مریم نبود
بعدها وقتى چشم هایت درشت تر شد
وقتى قلبى را که در مشت بود فشردى
وقتى ربابه قابله گفت:
این پسر از دست مى رود
وقتى مادر
با تمام گلبول هایش جیغ مى زد
یا قاضى الحاجات
من داشتم به اسم کوچک تو فکر مى کردم
به این که یک روز زاینده رود خشک مى شود
و همه مى بینند
سنگى که به آب پرت کردى
سنگ نبود
مى بینند جوى نازکى از خون دامنت را گرفته
براى تولدت کارى نمى شود کرد
جز اینکه این روزها
به خاطرت
یک بار دیگر بدنیا بیایم.
| علیرضا نوری |
- ۹۵/۰۸/۱۷
- ۵۳۳ نمایش