یعنی هیچ وقت یادِ من نیوفتادی؟
این طوری که نمیشود؛
یعنی هیچ وقت یادِ من نیوفتادی؟
هیچ وقت دلت برای من تنگ نشد؟
مثلا دل تنگ آن بستنیِ شکلاتی وسطِ میدآنِ شهر...
یا هیچ وقت یادت نیامد که باهم رفتیم کوه تا غروبِ جمعه را از بالای کوه ببینیم؟
نمیشود ک عزیز دلم؛
یعنی هیچ جای زندگیت چایی نخوردی که یادِ کافه یِ دنجِ خیابانِ ۲۴ بیوفتی؟
یآ قهوه ی ترک که بخواهی مثل آن شب ها تا صبح کتابِ لعنتی را تمام کنی که داستانش موقع خواب نصفه نیمه نماند؟
هرجور که فکر میکنم نمیشود عزیز دلم...
اصلا بگو با لباس سورمه ای ت چه کردی؟
همان که عصربهاری با یک باران دل چسب باهم خریدیم و به تنت می آمد...
اصلا قبول...این ها هیچ!!!
چطور هنوز در آن خانه نفس میکشی؟چطور خیابان های شهر را بالا پایین میکنی؟
چطور وقتی در تمام این سالها هیچ خبری از تو نیست؟
یعنی هیچ کدامشان من را یادت نمی آورد؟
یعنی هیچ کدآم زل نمی زنند به چشم هایت و بپرسند: لعنتی ؛ شما که دونفر بودین...از اون یکی چه خبر؟فراموشش کردی؟
| فاطمه زهرا عباسی |
- ۹۵/۰۸/۲۸
- ۴۳۴ نمایش