شاید الان عاشقت نبودم
داشتم فکر می کردم اگر تو آنطور دستت را به شیشه ی پایین کشیده ی پنجره ی ماشین تکیه نمی دادی
و به چراغ قرمز چهار راه خیره نمی شدی شاید الان عاشقت نبودم.
داشتم فکر می کردم
که اگر لیوان داغ چایت را هر صبح بخاطر آن میگرن لعنتی به پیشانی ات نمی چسباندی تا گرمایش را حس کنی و بعد یک لکه ی قرمز روی پوستت نمی افتاد
شاید الان عاشقت نبودم .
داشتم فکر می کردم
اگر که ساعت دو نیمه شب زنگ نمی زدی و یک شعر برایم نمی خواندی
شاید الان عاشقت نبودم .
شاید الان عاشقت نبودم و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی
که توی پیاده رو از کنار هم رد می شویم و احتمالا با بی حوصلگی شانه هایمان بهم بخورد ،و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنیم کیفمان را سفت بچسبیم و با قدم هایمان شلنگ تخته بیاندازیم.
شاید الان عاشقت نبودم
و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی
که فروشنده ی کتاب فروشی ِ انتهای خیابان است .
که مردی با قدی متوسط است ، دکمه ی یکی از آستین هایش افتاده و توی مترو بلند بلند با تلفن حرف می زند.
یا مردی که لیست خرید زن مورد ناعلاقه اش را در دست دارد و اصلا برایش مهم نیست سیب زمینی های پلاسیده را انتخاب کرده .
شاید الان عاشقت نبودم
اگر که توی تراس ات،گلدان شمعدانی نداشتی
اگر که برای صاف کردن یقه ی پیراهنت
حواس جمع مرا لازم نداشتی
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم...
| الهه سادات موسوی |