لک زدگی
ازش پرسید : میخوای بمونم اینجا ؟
بهش در جواب گفت : موندن و نموندن ات چه فرقی به حال من میکنه !
میدونی گاهی وقت ها نمیدونم چطور باید توضیح بدم که دلم لک زده برای اینکه یکی بشه در نقش تصمیم گیرنده تمام کارهای بیخودی و باخودی زندگیم . یکی که به آدم بگه این کار رو بکن و این کار رو نکن.
یکی که بگه دیروقته خب - بمون همونجا،
یکی که بگه داره دیروقت میشه ها - نمیخوای بری ؟
نمیدونم چطور این رو بگم که یاغی ترین آدم های تاریخ هم تو یه جایی از زندگی شون اهلی بودن ،
آروم بودن ،
رام شدنی بودن ،
همونطور که ناپلئون با ژوزفین ش بود یا نادیا با استالین . همونطوری که وقتی داشتن برلین رو فتح میکردن ، وقتی محاصره نزدیک تر از همیشه بود ، هیتلر تنها پناهگاه ش دست های ایوا بود.
همه شون یه بالین و یه دامن داشتند که سرشون فقط و فقط همونجا آروم میگرفته . جایی که آدم خودش رو فرای خود بودنش میبینه .
نمیدونم چطور باید بگم که باباجان گاهی وقت ها لازمه تو زندگی یکی باشه که بتونه از آره ی تو یه نه محکم بسازه و از نه محکم تو یه آره ی آسون . یکی که نزاره مرغ تو همیشه یک پا داشته باشه . یکی که بدونه وقتی تو سوار خر شیطان شدی چطور از اون بالا باید بیارتت پایین .
نمیدونم که چطور باید این رو توضیح بدم که خیلی وقت ها آدم دلش میخواد زندگیش رو سوار کارتن کنه و بعد دو دستی تقدیمش کنه به تو و با یه صدای درگوشی بهت بگه یه چند وقتی تو پازل زندگیم رو کنار هم بچین .
بگه من خیلی وقت که حوصله بازی ندارم ، تو جای من بازی کن.
بگه من تعطیلات تو بوی موهات رو میخوام ، نه هیچ چیز دیگه رو .
آدم گاهی وقت ها برای توضیح دادن چیزهای ساده و ابتدایی زندگی هاج و واج میمونه ،
نمیدونه باید از کجا شروع کنه و به کجاش برسه که کسی از شنیدنشون نزنه زیر خنده ،
شروع نکنه به مسخره کردن ..
میدونی همه ی حرف های گفتنی زندگی و سختی گفتنشون به کنار
تو زندگی چیزهایی وجود داره
که آدم روش نمیشه در موردشون حرف بزنه
آره ..
آدم روش نمیشه ...
همین .
| پویان اوحدی |