آنقدر از حادثه پُرم
که وقتی به خانه می رسم
تلویزیون، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود
و چشم هام می روند بخوابند...
اما دست هام هنوز در دست های تو
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی جا مانده اند.
| وحید پور زارع |