عشق، خودش به موقع از راه میرسه
عصرا صدای بنان و عطرِ چای دارچین خونه رو برمیداشت.
اولین باری که منو آوردی تا این خونه رو ببینم فکر نمیکردی که دوسِش داشته باشم
خب درست هم فکر میکردی، چون من عاشقش شده بودم، اون در و پنجرههای قشنگ با شیشههای رنگیش و اون معماری و حس و حالش همیشه رویای من بود، پنجرههایی که هر روز بغل بغل رنگین کمون رو برامون میاوردن و انگار مهربونی ازشون میبارید ، اصلا این خونه، خونهی عاشق شدن بود، نمیشد توش زندگی کنی و عاشق نباشی ، برای ما هم با عشق شروع شد.
ذوق داشتم برای همه چی، برای اینکه وقتی از سرِ کار میای حیاط آب پاشی شده باشه، لباسِ آشپزیم جدا باشه که وقتی اومدم در رو برات باز کردم پیرهنهای قشنگ و رنگی تنم باشه و به جای بوی پیاز داغ یه عطرِ خوب و خنک بپیچه تو وجودت و لبخند بیاره رو لبات .. ذوق داشتم که بشینیم رویِ فرشای سُرخ رنگمون و با هم انار دون کنیم ، تمامِ سر و شکلمون اناری بشه کُلی بخندیم و بعدم سرِ اینکه کی دونهی بهشتی رو بخوره دعوا کنیم و تو بگی اصلا من بی تو نمیخوام برم بهشت بعدم باز به دیوونگیامون بخندیم که اصلا از کجا معلومه که کدوم دونهی بهشتیِ
ذوق داشتم که شبا بشینیم رو تختِ توی حیاط و تو برام بگی که به نظرت من وقتی یه روزی پیر بشم و مادربزرگ چه شکلی میشم و من بگم تو وقتی پیر بشی و پدربزرگ چه شکلی میشی ، از نظرِ تو من یه مادربزرگ میشدم با موهای بلند و یه عینک که هیچوقت نمیتونست خوشگلی چشمامو محو کنه با یه عالم پیرهنِ گُلگُلی و یه کتاب که داستاناشو با صدای آرومم برای نوههامون میخوندم، و از نظرِ من تو یه پدربزرگِ مهربون میشدی که برای نوههامون از بنان میگفتی و باهاشون چای دارچین میخوردی و صبوری و عشقو یادشون میدادی ... ذوق داشتم وقتی که برای اولین بار بعد از کلی تلاش تونستم برات یه پلیور ببافم و آخرشم وقتی تنِت کردی یکی از آستیناش از اون یکی بلند تر بود و هی سعی میکردی جلوی خندتو بگیری و آخرشم جفتمون با هم زدیم زیر خنده
ذوق داشتم، ذوق داشتم برای نفس کشیدنِ عطرِ خاک بارون خوردهی حیاط و هم نفس شدن با تو ..
هنوزم ذوق دارم
اینجا هنوزم صدای بنان میپیچه
صدای بنان از تو
چای دارچینش از من ..
عشق،
خودش به موقع
از راه میرسه ...
| مهسا رضایی |