هیچ منظوری نداشتم
دست به سینه ایستادم روبهروش و گفتم: «اما من هیچ منظوری نداشتم».
بند کیفش از روی دوشش ول شد.
- تموم اون کارا و حرفا...
حرفشُ قطع کردم: بیمنظور بود.
- اما...
+ هیچ منظور خاصی پشتشون نبود.
ناباور زل زد تو چشمام. مرتب اون دو تا تیلهی شیشهایشُ بین دو تا چشمام میچرخوند. زیپ بیرونی کیفشُ باز کرد و سیدی مورد علاقهشُ اورد بیرون. اومدم بگم تیلههای چشمات خوشرنگن؛ به جاش گفتم: «میخوای هدیهمُ پس بدی؟»
گفت: «میخوای دلتُ پس بگیری؟»
- دلم پیش خودمه
+ وقتی آلبوم مورد علاقهمُ توو یه بستهبندی خوشگل بهم هدیه دادی...
- فقط میخواستم خوشحالت کنم.
+ وقتی توو انجمن بعد از اون پیشنهادم تو تنها کسی بودی که ازم دفاع کردی...
- من فقط از نظرم دفاع کردم.
- وقتی یه هفته بیمارستان بودم و تو توو انجام پروژههام کمکم کردی، وقتی همیشه همهی حرفامُ شنیدی و قضاوت نکردی، وقتایی که بهم اعتماد به نفس میدادی...
- همیشه، همیشه، همیشه دلم پیش خودم بود.
+ حتی... حتی یه وقتا یه حرفایی میزدی که...
محکم و با عصبانیت گفتم: «من هیـــــچ منظوری نداشتم!»
دو تا تیلهی شیشهایش، غمناک برق زدن. تلاشهاش برای اثبات وجود حسی که میگفت بهش دارم بیفایده بود. راست میگفت. خیلی حرفا بهش زدم. کمترینش تعریف همیشگیم از خوشرنگی تیلههای نافذش بود. همه چیزی میگفتم که تو دلش زلزله راه بندازم، اما همیشه مراقب بودم نگم دوستت دارم. دوست داشتن مثل گل زدنه و اعتراف به دوست داشتن مثل زدن گل به تیم خودت... میدونستم وقتی نگم، هر موقع که بخوام، راحت میتونم بزنم زیرش... الانم زدم زیرش. زدم زیر دوست داشتنهام، زدم زیر تیلههای عسلیش و پرتشون کردم توو درهی سردرگمی.
میدونستم که باور نمیکنه. میدونستم که توو ذهنش کلی «چرا» دارن چرخ میخورن؛ اما خودم هم نمیدونستم چرا... فقط میدونستم توو این زمونهای که همه گل به خودی میزنن، من دلم نمیخواد جزو لشکر شکست خوردهها باشم...
| آنا جمشیدی |