بیشتر بمان
دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۵۳ ب.ظ
دستش را از روی زنگ بر نمی داشت!
گفتم: حتما خانه نیست، بیا برویم، شب باز برگرد!
گفت: خانه است!
اینبار با فشارِ بیشترى دستش را روی زنگ گذاشت، و آرام آرام شروع به شمردن کرد!
یک
دو..
گفتم: ببین، باز نمی کند، حتما نمی خواهد تو را ببیند!
سه
چهار...
گفت: خودش گفت، اگر گفتم برو، یعنی بیشتر بمان، بیشتر سمج باش در خواستنم، در بدست آوردنم.. حتا اگه در را باز نکردم، آنقدر بمان که لبخندهایم پهن تر شود، که صورتم جوان تر شود، که این دل بیشتر قرص شود...
نگاهم کرد، گوش هایش را تیز کرد، پرسید: " صدای نفس هاش تا تو کوچه میاد، میشنوی؟ "
بیست
بیست وُ یک...
| سپیده امیدی |