من عاشقم این منتظر ماندن را
خب!
در اینکه تو در آمدن یا نیامدن مختاری، هیچ شکی نیست!
اما خودت بهتر از هر کس دیگری میدانی که من بین منتظر ماندن یا نماندن مختار نیستم.
من عاشقم این منتظر ماندن را... عاشقم که هر شب وعده بگذارم توی دلم که تو از راه میرسی با تمام خستگیهایت که حالا گرد سپیدی روی موهایت گذاشته...
من عاشقم که همان دامن پُرچین و بلند ترکمنی را بپوشم... زیر چای را کم کنم تا بوی هِل و بهارنارجش بپیچد همه جا تا همه بدانند من و تو باهم وعده داریم.
من عاشقم که توی دلم مرور کنم، شمع یا فانوس؟
بعد بگویم: برای امشب حتماً فانوس لازم است.
بعد فانوسم را از پشت کتابهای شعرم بیرون بکشم و گرد و خاکش را بگیرم تا وقتی تو آمدی، شعلهی کوچکش صورت منتظرم را توی قاب چشمانت منتشر کند.
من عاشقم به اینکه توی دلم مرور کنم که وقتی آمدی تو را به میزبانی گلهای آفتابگردانم دامنم دعوت کنم.
بگویم: بیا... بیا سرت را بگذار اینجا... بعد از قلبم اینجا وطن توست! سرت را بگذار روی آفتابگردانهای دامنم که سپردهام، برای تو قشنگترین باشند تا قصهی شبهایی را بگویم که با آقاجانم زیر نور مهتاب برای آبیاری تنها درخت آلوی حیاطشان میرویم... برایت بگویم که بعدش آب چاه را میکشانیم سمت دستهی ریحانها... بگویم دستم بوی ریحان میدهد... ببین حسش میکنی؟!
من عاشقم که شعر بخوانم برایت... که سهتار بزنم... که بگویم: غمت نباشد... من همینجایم... نفسبهنفست! زنانه ایستادهام پای همهی بیقراریهایمان و به جای تو، گلدانها را آب میدهم، موهای سپیدت را میشمارم... به دستهایت زل میزنم که شاید روزی توی دستهایم گره بخورد...
من عاشقم که تمام شبها را به انتظارت بنشینم و تو آخر داستان، دستت به گلهای آفتابگردان دامنم، سوسوی فانوس کنار سهتار و عطر ریحانها نرسد!
من عاشقم، منتظر بودن خودم را،
حتی اگر نیاییام!
| فاطمه بهروزفخر |