فوبیا و مازوخیسم
ما زنها همگی از دو بیماریِ روحی رنج میبریم که در علم روانشناسی به آن "فوبیا" و "مازوخیسم" میگویند!
"فوبیا" یعنی ترس!
ما ترسِ از دست دادن داریم، خدا اگر به مردها یک قلب داده به ما هم یک قلب داده با این تفاوت که یک حفره درونش گذاشته که به آن "دلهره" میگویند!
ما حتی وسطِ یک سالن بزرگ در حالیکه لباسِ سفیدی که دامنش پف دار است پوشیده ایم ، دستمان دورِ گردنِ یار است و قند توی دلمان آب میشود هم نگرانیم!
نگرانِ تمام شدنِ شادی هایمان و حالِ خوشمان، یا وقتی که در آغوشش آرام گرفته ایم ، لمس دستانش را روی پوستِ تنمان حس میکنیم و حالمان خوب است به ناگاه دلمان میلرزد ، حفره ی قلبمان شروع میکند به بزرگ شدن و ترس به جانمان می افتد که مبادا روزی برسد که نداشته باشیمش و شبی بیاید که بدون دستهایش ، بدون نگاهش و بدون صدایش بمانیم!
بخاطر همین بعد از هر نوازش و بوسه ای بعد از هر حالِ خوبی با چهره ای نگران و مردمکی لرزان نگاهش میکنیم و یک جمله مشترک میگوییم: "قول بده هیچوقت تنهام نزاری"
اینجاست که مازوخیسم وارد عمل میشود، "مازوخیسم" یعنی خودآزاری، شروع میکنیم به ثبت خاطره، به عکس گرفتن های گاه و بی گاه ، از صورت کفی و ریشِ نصفه نیمه اش بگیر تا نیم رخ جذابش وقتی خیره به جاده می راند!
میگوییم دوستت دارمی را که گفت تکرار کند تا صدایش را ضبط کنیم ، هر آهنگی را که خیلی دوستش داریم برایش میفرستیم و میگوییم هر جا که هستی باید همین حالا برایمان بخوانی اش و همان را ده جا سیو میکنیم که مبادا گم بشود!
عاشقِ پیراهنِ آبی اش میشویم و یک روز که از تنش درش آورد بدون آنکه توی ماشین بیندازیم ، گوشه ی کمد پنهانش میکنیم که همیشه عطرش بماند!
و تمام این کارها را در حالی میکنیم که مطمئنیم همین یادگاری ها یک روزی وقتی که نداریمش دمار از روزگارمان در می آورد، اما بیماریم و کارهایمان دست خودمان نیست!
بالاخره نگرانی هایمان کار دستمان میدهد و همان بیقراری های مداوممان بلای جانمان میشود!
مرد است دیگر به قدرِ ما تحمل ندارد، زده میشود از بس در گوشش گفتیم "قول بده بمانی" ، "قول بده جز من نخواهی" ، "قول بده زود برگردی" قول بده فلان ، قول بده بهمان!
خسته میشود و درست وقتی جانمان بدون صدایش و حتی داد زدن ها و "خسته شدم" گفتن هایش در میرود ، بدون آنکه چمدانی ببندد و یا خداحافظی کند ، میرود!
حالا نه فوبیا داریم نه مازوخیسم از این پس ما دیوانه میشویم!
دیوانه ها که قرار نیست فقط قیافه ی زمخت ، دهان نیمه باز و چشم های خیره داشته باشند!
این دنیا پُر است از دیوانه هایی با دست های ظریف، ناخن های لاک زده، موهای پریشان و لبهایی سرخ!
دیوانه هایی که با دیگران کاری ندارند فقط شبها به جان خودشان می افتند، خاطراتشان را دورشان میچینند و با تماشای هر کدام یک تکه از قلبِ ترک خورده شان می افتد!
| پریسا امیریان |
- ۹۶/۰۴/۱۲
- ۸۲۴ نمایش