خیلی کوتاه
دستم رو با دو تا دست هاش گرفت و از تمام قدرتی که براش باقی مونده بود استفاده کرد تا دست هام رو بهم فشار بده .
بعد به سختی برگشت سمت من و یه نگاه طولانی بهم کرد
از اون نوع نگاه هایی که پلک زدن توش دخالتی نداره
مقطع مقطع بهم گفت
یه آدمی بود که یه روز - یکجایی بهم گفت که زندگی خیلی کوتاهه ، خیلی کوتاه
خیلی کوتاه شاید به اندازه یک بوسه قبل از خواب
خیلی کوتاه به اندازه سر کشیدن آخرین جرعه استکان قهوه ات
کوتاه به اندازه لذت بردن از جمله " خیلی دلم برات تنگ شده بودش "
کوتاه و کوتاه به اندازه روشنایی بعدازظهر ها تو فصل زمستان ..
خیلی کوتاه به اندازه زنگ تفریحی که بین کلاس های علوم و ریاضی دوران مدرسه بود
کوتاه به اندازه شیرینی اول یه دونه آدامس
کوتاه به اندازه ی یه بارون رگباری تو ماه وسط تابستان
و تو معنی این "خیلی کوتاه " رو درست تو دقایق آخر زندگیت قراره بفهمی
درست موقعی که تو تخت دراز کشیدی
و ملافه ای که روت انداختن فقط چند سانت فاصله داره تا روی سرت کشیده بشه ..
اون آدم ، اون روز بهم گفت
طوری زندگی کن که معنی کوتاه بودن زندگی رو قبل از روز آخر بفهمی
حرفش رو شنیدم ، تاکیدش رو هم متوجه شدم
اما نتونستم ، نشد.
برای این نتونستن و این نشدن
خیلی ها رو مقصر دونستم اما تقصیر هیچکس نبود
خودم نتونستم ، همه اش پای خودم بود.
تو حرف اون آدم رو گوش بده ،
تا مثل من و اینقدر دیر به معنی "خیلی کوتاه" نرسی .
بعد از گفتن این حرف ها دست هام رو ول کرد
و " خیلی کوتاهش " برای همیشه براش تموم شد .
| هیوده سالگی به بعد / پویان اوحدی |