آبیِ غمگین
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ
میگفت: اگه از بلندی موهاش تعریف میکردم دیگه هیچوقت کوتاهشون نمیکرد،
از وقتی فهمید عاشق رنگ آبیَم، کمد لباساش پر شد از شال و روسری های آبی رنگ.
بهش گفتم دلتنگ قدم زدن زیر بارونم. روز بعد وسط چله ی تابستون دیدم وایساده بود زیر آفتاب، منو که دید گفت:«آدما چجوری بخار میشن، ابر میشن، میبارن؟».
یه بار بهش گفتم:«وقتی خوابی، توی خواب انقدر معصوم و قشنگی، که گاهی تعجب میکنم چرا جای دستات دو تا بال نداری». اونشب خوابید، و دیگه هیچوقت بیدار نشد.
موهای تموم عروسکای مغازه ی حاج احمد لَخت و بلند بود، تن همه ی عروسکا لباسایی به رنگ آبی آسمون، با یه ابر پنبه ای کوچیک بالای سر هر کدومشون. همیشه خواب بودن، چشمای عروسکای مغازه ی حاج احمد همیشه بسته بود.
| محمدرضا جعفری |