آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟
«... هیچکس نمیتوانست به عمق چشمهاش پی ببرد و من این را از همان اول دریافتم.
اما جوری تربیت شده بود که رفتارش با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدیتر از آن میدانست که دیگران خیال میکنند.
آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده اما بعدها به اشتباه خودم پی بردم و دانستم که درک او آسانتر از بوئیدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند.
و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟
آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟
آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود.
نه. او با همان پالتو بلند و بلوز دستباف زبر و پاپاخ کهنه، تنها ظاهر را نداشت.
این پوششها را که از تنش برمیداشتنی، آفتابت طلوع میکرد.»
| سمفونی مردگان / عباس معروفی |