این روزها
هر کسى به کارى مشغول است
پدر
حساب هاى آخر سال را جمع مىزند
مادر
نشسته است کنار تنگ بلور تا بهار بیاید
و برادرم
در راه رفتن به دانشگاه بزرگ تر مى شود
من اما
یک گوشه نشسته ام
به تو فکر مى کنم
به تو فکر مى کنم
به تو فکر مى کنم...
| نیما معماریان |