حالا که مرا نداری
حالا که مرا نداری، کسی هست مراقبت باشد؟
کسی هست وقتی دلت گرفته تو را بخنداند؟
کسی هست وقتی خوابت نمیبرد بنشیند تا خود صبح با تو حرف بزند؟
کسی هست؟ کسی هست مثل من حرصت بدهد و با اخم نامش را که صدا میکنی برایت بمیرد؟
کسی هست نوازشت کند؟
کسی هست بداند کدام آهنگ را برایت بگذارد وقتی دلت گرفته ؟ کسی هست آهنگهای غمگین را تندتند رد کند؟
کسی هست درباره کتابی که میخوانی با او حرف بزنی؟
کسی هست؟ کسی هست همینطور که راه میروی برایت بمیرد؟
کسی هست کف دستت را ببوسد و مست شود از بوی تنت، عطر گندم خام؟
حالا که مرا نداری، تنها نماندهای؟ دلتنگ نیستی؟ دلت بوسه و نوازش نمیخواهد؟ دلت یک مرد کلافه نمی خواهد که از همه دنیا پناه بیاورد به امن آغوشت؟ دلت یک کشتی شکسته نمیخواهد که در بندر دستانت پهلو بگیرد؟ دلت تنگ نشده برای این که بخندانمت، و بعد برگردی و نگاهم کنی که محو شدهام در حالت چشمانت، وقتی که میخندی از ته دل؟
خوش به حال باد. خوش به حال ماه. خوش به حال رژ لبت. خوش به حال شال آبی لعنتیت. خوش به حال آینههای آسانسور. خوش به حال خورشید. خوش به حال رانندههای تاکسی که روزی دوبار صدای تو را میشنوند. خوش به حال تمام هفت میلیارد و خرده ای آدم دنیا، که می توانند صدایت کنند و جوابت سکوت نباشد.
حالا که مرا نداری...میبینی؟ مرا نداری. چه اهمیتی دارد بعد از این جمله لعنتی چه می نویسم...
| حمید سلیمی |