کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمید سلیمی» ثبت شده است

 

دوست داشتم برای سالیانی که با تو بوده‌ام،

به احترام تمام حادثه‌هایی که در ولیعصر قهقهه زدیم،

به خاطر ایستگاه تئاتر شهر و سروده‌ها و آواز خوانی‌ات،

بخاطر اولین قرارمان در پارک ساعی،

به احترام دستانی که موهایت را نوازش کرد

و گوشی که صدای تپش قلبت را شنید،

بخاطر آن پیرمرد که بهمان گفت "خوشبخت شوید

به احترام اشک شوقی که بخاطر این جمله در چشمانم حلقه زده بود،

برای تمامی داستان خوانی‌ام در شب های تاریکت،

برای  چشمهایی که در طولِ فیلم سراسر تو را تماشا می‌کرد،

برای آن بعد از ظهر بارانی تهران و عطر موهایی که مستت کرده بود

و آن چاییِ روضه حتی...

به احترام واژه‌های شعرم

و برای دوست داشتنی که یک زمان همه غبطه‌اش را می‌خوردند،

مرا عاشقانه‌تر ترک می‌کردی....همین.

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

خاطرات تو

۱۶
آبان

 

من خاطرات تو بودم،

خاطرات تلخ و شیرینت.

بگو کدام دست،

کدام بوسه،

کدام تن مرا از ذهن تو خط زد؟

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد.

خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتنِ آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد.

محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند.

دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی.

هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

 

بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازی های تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟ 

بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را. به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو. به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دست های نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود. به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد

صبح شده. کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی. رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست می کند. صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر می کند که از یاد برده

از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبر در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا

خیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی...

 

| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

اما نشد...

۰۶
تیر


دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل.

دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه.

دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها.

دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های برهنه ات کنار پنجره.

دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند.

دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی.

دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو.

دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی. 

دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد.

نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام....


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.

هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.

هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.

هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان. 

هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد. 

تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی...همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.

من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


خدا را چه دیدی؟ شاید هم به کام ما شد دنیا. یک شب لااقل...

یک بار کنار هم بیدار می مانیم تا صبح. تو شبِ گیسوانت را بریز روی ظهر داغ تنت، بخند، آن طوری از ته دل بخند که چشم هایت هم می خندند، چشم های درشت دلنشینت.

نیمه های شب که خوابت گرفت، بیا مثل دخترکی سه ساله آرام دراز بکش کنار من، برایت شعر بخوانم به زمزمه، نوازشت کنم، ببوسمت. بی هیچ هراسی، سرت را بگذار روی سینه من و چشمهایت را ببند.

من با تمام جانم سرباز بی وطن نترسی میشوم که خلق شده برای محافظت از مرزهای بودنت. با هر نفست، دوبار شهید گمنام می شوم در تیرگی های شبی که خورشیدش تویی. بوی تنت بپیچد در تمام روزگارم، مست شوم از عطر بودنت، بی باده.

باده تویی، شراب ناب تویی، بید مجنون جوان من...

دیر رسیده ایم به هم. حیف از تو که با من بمانی، گل نیلوفر مرداب شوی...

اگر هم شبی کنار هم بودیم، یادت باشد صبح که شد، از تمام خیال ها بروی.

قبل از آن که عادت کنی به تیرگی های طولانی دنیای من، ماه صورتت را بردار و برو.

قبل از آن که عادت کنی به آغوش سرد ناامنم. به تلخی مداومم. به دردهای جاری در ثانیه های زشت شبانه روزم....برو.

تو فکر کن گم شده بوده ای، من هم فکر می کنم خواب دیده ام، خواب دلچسبی که هرگز تکرار نخواهد شد...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.

زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند. 

آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند. 

زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.

راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید... 


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

شب گردی

۰۱
آذر


مرد نوشت: گلوت حساسه به گرد و خاک، اگر درد گرفت لیموترش و لیموشیرین رو قاطی کن با عسل، اول صبح یه لیوان بزن به بدن روبراه میشی. لباس گرمم ببر، اونجا شباش سرده باز نری سرما بخوری تحفه. شارژر اصلیت رو نبر، جا میذاری دوباره حرص میخوری. شال روشن بهت خیلی میاد رنگی رنگی ببر، اما دو تا تیره هم بردار اگه خواستین محله های قدیمی شهرو بگردین اونجا هنوز بافتش سنتیه. بهش بگو حتما قبل از این که بخوابی ماچت کنه، لوس نکبت. بگو گردنتو بوس کنه، چهار بند انگشت زیر گوش چپت رو. قبل از توئم نخوابه، بیخواب میشی تو. صبحونه سرشیر نخور با اون معده ضعیفت، جوگیر نشی؟ لوسیون بدن ببر، ضدآفتابت جا نمونه تو کشوی دراور. اگه شب راهی شدین تو رانندگی نکن، زرتی خوابت میبری دور از جون یه طوریتون میشه خوابالوی خوشمزه. 

بعد، انگار از خواب بیدار شده باشه، همه چی یادش اومد. همه رو پاک کرد. به جاش نوشت: حرفی نمونده دخترک، گفتنی ها رو گفتیم، حرف عقلت درست تر بود خوب کردی گوش کردی. سفر خوش بگذره. من شمارتو پاک کردم، توام پاک کن. ببخش که بلاکت میکنم.

بعد موبایلشو خاموش کرد. راه افتاد بره شب گردی، روح سرگردون کوچه های خلوت بی عابر بشه. و سعی کرد همونطور که مشاور یادش داده به یه دلفین حامله فکر کنه، نه به زنی ظریف، که روی صندلی کنار راننده خوابش برده، و نور آفتاب از همیشه زیباترش کرده. زیبا و بوسیدنی. در انتظار تماس لبهای گرم کسی که.... 


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

نهنگ مرده

۲۳
مرداد


میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛

شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد. ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...

چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟

چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟

چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟

چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟

چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟ 

تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد. و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


یک/ گفت میدونی این نویسنده ای که تازه مرده خودکشی کرده؟ گازو باز گذاشته و تموم. گفتم میدونم، نگران نباش، خونه من پنجره زیاد داره نمیشه با گاز خودکشی کنم. غش غش خندید. گفتم وقتی الکی میخندی زشت میشی. گفت تو همیشه زشتی. گفتم واسه همینه که دوستم نداری. گفت دارم، خر. گفتم نه، فقط نگرانم میشی. نگران میشی نباشم، کسی نباشه نگرانش بشی. گفت باز شروع نکنا، من با بچه ها بیرونم، شب زنگ میزنم حرف میزنیم، خب؟ گفتم خب. من می دونستم زنگ نمیزنه، اون هم می دونست من با گاز خودکشی نمیکنم. داشتیم دوستانه خداحافظی می کردیم، تا بازی بعدی.


دو/ گفت من اون وقتا دوست داشتم از تو یه دختر داشته باشم. گفتم دیره حالا، بذار فردا صحبت می کنیم ببینیم چیکار میشه کرد. خندید، گفت تو جدی هم میشی؟ گفتم ظهرها، دو تا چهار. گفت میدونی هیشکی اندازه تو منو تو زندگیم نخندونده؟ گفتم میدونم. واسه همینه که نمیشه از من دختر داشته باشی. گفت وا. گفتم والا. دلقکها پدرهای خوبی نمیشن، همه دنیا سیرکشونه، هیچی رو جدی نمی گیرن، یهو می بینن پیر شدن هیچ گهی نشدن. واسه همین یه جا باید از سیرک اخراجشون کنی، بری زن اون مدیر سیرک بشی که خارجی بلده. گفت وقتی تلخ میشی ها، اَه، حالم ازت به هم میخوره. گردنشو بوسیدم گفتم خوابیم مثلا، هی حرف نزن بیدار میشیم. سرشو قایم کرد تو گودی بین شونه و گردن من. خوابید. بوی موهاش مستم کرد، ولی هیچی نگفتم. خوابیدم.


سه/ چند قرن پیش بود؟ کی یادشه؟ گفت من آخر همین ماه دارم میرم. هیچی نگفتم. گفت انتخاب خودم که نیست، مجبورم، اینجا میشه آخه زندگی کرد؟ هیچی نگفتم. گفت دق نده منو. چیکار میشد کرد که نکردم؟ هیچی نگفتم. چشماش پر شد، خالی شد، هیچی نگفتم. گفت یه کلمه بگو منو می بخشی. خم شدم کف دست راستشو بوسیدم، هیچی نگفتم. ماه داشت از پشت دریاچه شورابیل بالا می اومد، گفت یه شعر میخونی برام؟ هیچی نگفتم. هیچی نگفت. ماه خودشو کشوند تا وسط آسمون، بی رنگ و بی رمق. خودش هم می دونست هیچ جای دنیا رو روشن نکرده.


چهار/ گفت تو خودت خبر نداری، اما من هرشب تو بغل تو میخوابم تو خیالم. واژه هاتو تن می کنم، نوشته هاتو می پوشم، میخوابم تو بغلت. نگاه کردم به مسیجش، خواستم بگم بابا صاحب حسن، دست بردار. دلتو گرفتی دستت، هر ده دقیقه یه بار به یه خر تازه می بندیش، ما رو چیکار داری این وقت شب؟ نگفتم. گفتم شب خوش، ممنونم که می خونی.


پنج/ گفت موهام ریخته زشت شدم؟ گفتم زشت بودی تو. خم شدم بین ابروهاشو بوسیدم. گفت سر خاک من گریه نکنین. تو نذار بچه ها گریه کنن. اصلا نیاین. گفتم باشه بابا، هی ور ور. هی اون گفت، من گفتم. منو خندوند، خندوندمش. پرستار اومد آمپول آرامبخشش رو زد که بره برای عمل. گفت من برنمیگردم به این اتاق و این بو و این تخت، گفتم غلط میکنی. برنگشت. سرخاکش گریه نکردیم. مارال سازدهنی زد، بقیه حرمت قولی که داده بودیم رو نگه داشتیم. همیشه با خودم فکر میکنم اون موقع که پرسید حالا که موهام ریخته زشت شده باید می گفتم نه بابا قرص قمر، زشت نمیشی تو که، همین که بخندی دل دنیا آب میشه.


شش/ علی تو فیلم "چیزهایی که هست نمی دانی" میگه: من همینجوریم. همیشه وقتی باید یه کار مهمی بکنم، یهو هیچ کاری نمی کنم. منم همینجوریم. همیشه وقتی میخوام یه چیز مهمی بگم، یهو هیچی نمیگم.


هفت/ شب بخیر، شب...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


می رفتیم احیا، می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثه‌ای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.

استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قومان نمی مانیم. دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت. 

کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمی آید و خدا حتا اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟ 

من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم من آن وقتها را پیدا کنیم که از تو ناامید نشده بود، توی آن وقتها را پیدا کنیم که سرد و عبوس و ساکت نبودی، با هم بنشینیم به تماشای معاشقه گرمشان. حالش را داری؟

یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟

آن وقت ها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.

بی رفیق نمانی خداخوشگله، بی رفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتا حالا که پاک از هم ناامید شده ایم...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


حالا که مرا نداری، کسی هست مراقبت باشد؟

کسی هست وقتی دلت گرفته تو را بخنداند؟

کسی هست وقتی خوابت نمی‌برد بنشیند تا خود صبح با تو حرف بزند؟

کسی هست؟ کسی هست مثل من حرصت بدهد و با اخم نامش را که صدا می‌کنی برایت بمیرد؟

کسی هست نوازشت کند؟

کسی هست بداند کدام آهنگ را برایت بگذارد وقتی دلت گرفته ؟ کسی هست آهنگهای غمگین را تندتند رد کند؟

کسی هست درباره کتابی که می‌خوانی با او حرف بزنی؟

کسی هست؟ کسی هست همینطور که راه می‌روی برایت بمیرد؟

کسی هست کف دستت را ببوسد و مست شود از بوی تنت، عطر گندم خام؟ 

حالا که مرا نداری، تنها نمانده‌ای؟ دلتنگ نیستی؟ دلت بوسه و نوازش نمی‌خواهد؟ دلت یک مرد کلافه نمی خواهد که از همه دنیا پناه بیاورد به امن آغوشت؟ دلت یک کشتی شکسته نمی‌خواهد که در بندر دستانت پهلو بگیرد؟ دلت تنگ نشده برای این که بخندانمت، و بعد برگردی و نگاهم کنی که محو شده‌ام در حالت چشمانت، وقتی که می‌خندی از ته دل؟ 

خوش به حال باد. خوش به حال ماه. خوش به حال رژ لبت. خوش به حال شال آبی لعنتیت. خوش به حال آینه‌های آسانسور. خوش به حال خورشید. خوش به حال راننده‌های تاکسی که روزی دوبار صدای تو را می‌شنوند. خوش به حال تمام هفت میلیارد و خرده ای آدم دنیا، که می توانند صدایت کنند و جوابت سکوت نباشد.

حالا که مرا نداری...می‌بینی؟ مرا نداری. چه اهمیتی دارد بعد از این جمله لعنتی چه می نویسم...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


نکنه یکی بیاد برات شعر بگه منو یادت بره؟ هان؟ نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه، دلت بلرزه؟ نکنه بیاد دستاتو بیگیره محکم، خلاص شی از فکر من؟ نکنه اصن منو یادت رفته؟ نکنه دلت نخواد یه وقتایی در شبانه روز - بیست و چهارساعته ها لامصب - بیشینی به من فک کنی که تموم وجودم خواستنت بود؟ نکنه یکی بیاد دست ببره تو موهات، زیر گوشت پچ پچ کنه دلت بلرزه واسش؟ نکنه بری بغلش؟ نکنه دستات یخ کنه بری قایمشون کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه یادت نباشه من رو؟ نکنه یکی بیاد بیشتر از من واست بمیره، سبک شیم پیشت؟ نکنه دستاتو باز کنی اون مدلی، بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتو بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه نگاش کنی، از اون نگاها که منو می کشت؟ نکنه یکی بیاد خل و چل نباشه، همچی موقر و درس حسابی باشه عاشقش بشی؟ بدم میاد از این آدم حسابیا... 

میگم نکنه راست میگن این اهالی؟ نکنه اصن یادت نیست؟

ننداخته باشی دور اون دیوونه بازیا رو، اون بوس و بغلا رو؟

یادته اصن اون منِ یاغی رو که آروم شده بود تو بغلت؟ یادته. یادت نیست؟ یادته.

درسته هیچی نمیگی، صدات نیست، دستات نیست، ولی یادته. یعنی باس فک کنیم یادته وگرنه که چه کاریه راه بریم تو شهر؟

 نفس بکشیم به هوای کی؟ یادته...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


نیگا چه قشنگ خوابیدی. آدم دلش نمیاد چش برداره از نیگا کردن تو. الان خیلی ساله اینجا وایسادم نیگات میکنم. نیگا میکنم، خوابیدی، مژه های بلندت رو نیگا میکنم، می میره آدم براشون. میخوام بیام پشت پلکاتو ماچ کنم، وقتی بیداری نمی بینمشون. ابروهات نزدیک شدن به هم. اخم کردی؟ خواب بد نبینی دورت بگردم. همه خواب بدا مال من، تو خواب نوتلا ببین که دوست داری، خواب منو نبین که دوسم نداری و اخمت میاد. وایسادم اینجا، دوراز تنت، نیگا میکنم به نفس مرتبت. گردن بلورت هی به من میگه بیا ماچم کنم، اما قرصامو خوردم، نمیام. بیام ماچت کنم فردا باز دکتر میگه دیوونه رو ببرین سرشو برق بذارین. از اون قرص آبی ها هم میده که هی بخوابیم عین مرغ. مرغ نیستم که من، گنجیشکم. صبحا جیک جیک بیدارت میکنم، میام می شینم کف دستت. به من چه که بقیه نمی بینن. 

نگفتم برات. از وقتی وایسادم به نیگا کردن این عکست، دکتر قطع امید کرده. گفته کسی کار نداشته باشه به من و تو. گفته این اوضاعش خرابه، قرصاشو قطع کنین راحت بشه. دیدی گفتم روشو کم میکنم. جعلق با اون عینکش فک کرده هرکی عینک داره بلده. زکی. هی شب تا صبح صبح تا شب حرف میزنم باهات، بده که جواب نمیدی. بدی عکسا همینه که فقط نیگات میکنن. آدم نمیدونه حال دلشون چیه. خدا کنه حال دلت خوب باشه، هم حال دل عکست، هم حال خودت. این یارو جدیدیه که دلتو برده بلده قبل خواب تو رو یه عالمه بخندونه؟ بلده. بلد نبود که یادت نمی رفت ما رو. عکست خوبه، یادش نمیره. همش هست، هرچقدم نیگاش کنیم سرمون داد نمیزنه. 

دلبر، چارشب پیشا وصیت نومه نوشتم. گفتم منو خاکم کنن کف دستت. عین دونه. سبز میشم، گل میدم. گل رو میزنی گوشه موهات، دلبرتر میشی، یارو جدیدیه میمیره برات. نکنه من نباشم کسی نمیره برات؟ چشماتو بستی تو عکس، نیگامون نمیکنی. نمی نگری، دلبرانه نمی نگری. کاش لب واکنی یه چیز بگی شب چکه نکنه رو من عین قیر مذاب. چه بده که عکست مث خودت نیست که بلد باشه بخنده و وسط خنده اسم منو صدا کنه و یه میم بچسبونه آخرش و دنیای کوفتی رو قشنگ کنه.

عکسا همینن. نیگا میکنن به آدم؛ منتظرن تموم بشی و دست از نیگا کردن ورداری و بری قرصاتو بخوری. مام که اینجور، سمج. شبت بخیر خورشید خانوم، ماه آسمون، بالا بلند، سرو قشنگ. شبت بخیر صنوبر غمگین که منو یادت رفته. 

شبت بخیر جان جهان، آروم بخواب. حال تو خوش باشه، بخنده چشمات، واسه ما همین عکست بسه. گور پدر حال دل تشنه ما...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

سهم ما

۲۲
دی


عاقبت یک روز هم یک جای دنیا از کنار هم می گذریم. 

وانمود میکنیم ندیده ایم. نشناخته ایم. نخواسته ایم. دور می شویم. 

دو نهنگ غمگین، گم شده در اقیانوس غریبه ها...

سهم ما همین رد شدن است عزیزدلم...

همین نداشتن است...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


نگفتم برات ، یعنی یارو دکتر جدیده گفته نگم . 

اگه میشد برات بگم، تعریف می کردم شبایی که بارون میاد این نبودنت میشه دق، می شینه بیخ گلوی ما.

هی فکری این یارو جدیده حواسش هست بهت؟ بلده با تو راه بره زیر بارون؟ بلده تو رو بخندونه؟

نکنه یه وقت تو رو برنجونه از خودش؟ نکنه بلد نباشه؟ بلده دستاشو بندازه دور کمرت قربون صدقت بره؟ 

گم بشه تو چشات، وقتی می خندی؟ 

بلده . بلد هم نباشه، تو یادش میدی. 

شبایی که بارون میاد ما می شینیم اینجا کنج آسایشگاه، ماییم و این دیوونه قدیمیه که میشناسی و چند تا دیوونه دیگه.

یکیمون آواز میخونه، بقیه یاد خودشون میفتن، یاد دلبر، یاد بیکسی. نوبتی می میرن تا صبح. سخت میگذره شبای بارونی. 

نگفتم اینا رو که دلت بگیره. نگرانتم، نباید باشم، دکتر زیاد بهم میگه، ولی هستم. 

دلت اگه گرفت، موهاتو باز کن، یه جایی که باد خوب بیاد وایسا. 

عطر موهات که برسه به من، می دونی که دیوونم، شهرو به هم می ریزم، خودمو میرسونم بهت. 

همیشه بخند. دیوونه که نمرده، میاد می خندونتت. 

همین.خلاص ......


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...