مادر میخوان اینا
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۳۲ ق.ظ
میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟
میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟
میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.
میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.
میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا
هیچی نمیگم...
میره دست میزنه به حُسن یوسف
میگه: امروز بهتری انگار
هیچی نمیگم...
میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...
نگاش میکنم
میگم: دیگه نمیرم مادر
نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟
میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟
هیچی نمیگه...
نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه
| بابک زمانی |