برای چه باید میگریستم؟
برای چه باید میگریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا میفهمید؟
یا برای آرزوهایی که سالیان قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم، بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
در حقیقت، باید میخندیدم.
باید از اعماقِ قلبم خوشحال میبودم و شادی میکردم.
ولی زخمهای مکرّر، آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشدهای در بیابانی مه گرفته، بی اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ میزدم و در سوگ خود میگریستم.
می گریستم در سوگ زنی که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، و بهار را دوست داشت، و شکوفه را و باران را و مردی که عطر بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش، عشق را و آفتاب را دریغ میکرد.
ما، عاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمیدانست، کجا، در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلبهای ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم...
| نیکی فیروزکوهی |