آه
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ب.ظ
- ۹۹/۰۲/۲۴
- ۲۸۴ نمایش
این شعر هم چند روز پیش خوندم بسیار جالب بود:
تو که خندیدی
من باران را فهمیدم،
و تمنایِ گندمزارِ حیاط را ...
باران که تمام شد،
لبخندت را باد با خود برد
و تو لابلایِ ساقه هایِ طلا وزیدی ...!
تو که پنجره را گشودی
من خورشید را فهمیدم،
و تقدّسِ نوری گرمِ آسمان را ...
خورشید که غروب کرد،
پنجره ها رو به تاریکی بسته شدند
و تو قرصِ ماهی شدی میانِ ابرها ...!
تو که برایم نوشتی
من رقصِ پروانه ها را دیدم،
و سفیدی موهایت را در نورِ کمِ اتاق ...
کلماتت که از میانِ کاغذ بال زد،
تارِ موهایت روی کاغذ جاماند
و خاطره ات جوهری شد در سفیدیِ اتاقی بدون قلم ...!
| امیر سلمانی |
خیلی زیبا بود این شعر👏