
من از این سرزمین چه خواستم
جدا از تکهای نان
گوشهای سرشار از اطمینان
جیبی سیر و
مُشتی آفتاب آرام...
بارانی از دوست داشتن و
پنجرهای باز به سوی آزادی و عشق.
من بیش از این چه خواستم
که هرگز نبود.
تا که نیمهشبی
دروازهای را شکستم
رفتم
برای همیشه رفتم.
| شیرکو بیکس / ترجمه: علی رسولی |