....
خواستم نگاهش کنم، حرف بزنم، خواستم بگویم از دردهایم، از شبگریههایم، خواستم شعر بخوانم "میخواستم عزیز تو باشم خدا نخواست... همراه و همگریز تو باشم، خدا نخواست"، خواستم بگویم از نبودنش، از رفتنش، از آن روز که دیگر هیچچیز مثل قبل نشد، خواستم بگویم این همه سال دنیای کوچکم را کنج اتاق لای گلدانها پنهان کردهام، خواستم بگویم با سنگها آواز خواندهام، خواستم بگویم از داستان بافتنم برای عکسهایش... خواستم بگویم بعد از او برق نگاه هیچکس را تاب نیاوردهام، خواستم بگویم "هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد..."؛ خواستم بگویم میدانی دیوانه شدهام؟ مثلاً همین دیشب با خودم شرط بستم اگر روزی اتفاقی همدیگر را در کوچهای، خیابانی ببینیم، مرا در همان نگاه اول خواهی شناخت.
ده سالِ طولانی چونان یک فیلم کوتاهِ بینظیر که اسکارش را پس گرفته باشند از نظرم گذشت. میان کشاکش بین گفتن و نگفتن بودم، اما، اما برای او که سالهاست رفته است چگونه میگفتم چرا ماندهام؟!
از "مترو"-امیر امیری
بیا در لحظه باشیم و از حال لذت ببریم🤞😒