وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن
نگفتم: برگرد، و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه! رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم
نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد...
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم...
نگفتم: اگر تو نباشی زندگیام بیمعنی خواهد بود،
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد
اما حالا...تنها کاری که میکنم، گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم: بارانیات را درآر
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم
نگفتم: جاده بیرون خانه، طولانی و خلوت و بیانتهاست
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم...
| شل سیلور استاین |