بوسیدن دست هایت
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۶
- ۲۰۸۷ نمایش
رازی دارم
که حجمش بزرگتر از سینه ام است
حتی بزرگتر از تن!
سعی می کنم مخفی اش کنم
سعی می کنم "تو" را پنهان کنم از این و آن
مثل امروز
که صدایت از گوش هایم بیرون می ریخت...و نشد
دیروز
که دست هایت از زیر آستینم...
و روز قبل
موهایت را پشت یقه، زیر کلاه بارانی ام...
رازی دارم
و بیش از تو
منم که دارم برملایت می شوم
| حمید جدیدی |
نامه ات که به دستم رسید، من خواب بودم؛ نامه ات بیدارم کرد.
نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بوده ای و نامه را خودت آورده ای.
رد پای تو روشن است. هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفته ای که نام تو نور است.
نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است.
گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمه ای برگیرد.
و گفتی هر کس بیاید و جرعه ای نور بنوشد، عاشق می شود.
گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد.
و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم...
آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است.
مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنه ام، خورشید می خواهم.
| عرفان نظر آهاری |
دخترم...
بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود
این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند...
غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،
دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش!
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن بهاَم ندادی
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی
به سرِ بلندت ای سرو که در شب زمینکن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی
| هوشنگ ابتهاج |
این شورِ جوونی هم تموم میشه و میفهمیم که هر شب تاریکی که تو زندگیمون اومد، گذشت.
این حجم از علاقه ای که توی سینه مون داره بی قراری میکنه، یه روز آروم میشه، می فهمیم که این همه دست و پا زدن و این همه قصه سازی فقط عذاب دادن خودمون بود.
این همه ترس از دست دادن هم تموم میشه و می فهمیم داروین تو انتخاب طبیعی راست میگفت؛ هر کسی مناسبمون باشه میمونه و هر کسی نباشه هر چقدر هم خوب حذف میشه.
همه چی میگذره و تموم میشه، بعد می فهمیم چیزی که ما رو نگه داشته بود، همون یک جمله ی " یک درصد ممکنه بشه" بود.
چون هم اونقدر اون یک بزرگ بود که بهش درصد بدن و هم اون "بشه" اونقدر شیرین بود که آدم براش ادامه بده.
چیزی که ما رو وصل کرده بود به این زندگی، نه عشق و علاقه بود، نه ترس بود ، نه پول بود.
امید بود که ما رو نگه داشته بود عزیزدلم.
امید بود.
| مهتاب خلیفپور |
محبوب من!
میدانی؟! زن بودن عجیب میچسبد؛
وقتی تو آنقدر در من ریشه دوانده ای که دوست دارم تمام عمر را برایت زنانگی کنم و پا به پایت پیر شوم...
میخواهم برایت بنویسم:
دوستت دارم؛
به وقت خیس شدن هایمان زیر باران تند اردیبهشت...
به زیبایی شکوفه های بهارنارنج باغ پدربزرگ...
دوستت دارم؛
به وقت روزهای قرار کاری ات؛ وقتی عطر خوش تنت توی خانه میپیچد،
چنان غرق تو میشوم که پیاز سر اجاقم میسوزد و پیراهنت چروک میماند...
دوستت دارم؛
به وقت عصرهایی که کنار چای دارچینت عاشقانه هایم را میخوانم و تو واژه به واژه اش را قند چاییت میکنی و سر میکشی...
دوستت دارم؛
آن شب هایی که در گوشم آرام لالایی عشق را زمزمه میکنی و طعم شیرینش را به لب هایم میچشانی.
به تمام نمازهای صبح قضا شده ی فردایش...
تو چه میدانی که من دلم ضعف میرود برای چندین سال بعدمان
به وقت چهل سالگی...
برای عینک قابْ مشکیِ نزدیک بینی که میزنی تا چشمانم را واضح تر بخوانی.
برای تارهای سفید رنگ روی شقیقه ها و چین های رو پیشانیت.
دوستت دارم؛
آنقدر که حتی گاهی فراموشم می شود تو نیستی و من تنها در خیالاتم با تو هروز عاشقانه هایم را زندگی میکنم...
محبوب من؛
برای نوشتن تنها یک "تو" نیاز است
تا تمام صفحاتم پر شود از دوستت دارم هایی با سه نقطه...
پس نگاه کن؛
من می نویسم "تو"،
تو بخوان دوستت دارم...
| منیره بشیری |
مگر نیامده بودی که یار من بشوی؟
قرار من بشوی، بی قرار من بشوی
کبوترانه نشستی به دام پاره من
به عمد پر نزدی تا شکار من بشوی
قرار شد که بمانی کنار من شب و روز
که ماه منحصری بر مدار من بشوی
قلندرانه بریدم از این جهان که فقط
خودت پلی به خداوندگار من بشوی
شدم پیامبری ناگزیر و خانه به دوش
به شوق این که تو هم یار غار من بشوی
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟
رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی
تویی که آمده بودی بهار من بشوی
| مرتضی خدمتی |
اگر عاشق کسی دیگر شوم، دیگر همانند گذشته دلتنگات نمیشوم!
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمیکنم،
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست، چشمانم پُر نمیشود.
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداختهام.
کمی خستهام، کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است.
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفتهام،
و اگر کسی حالم را بپرسد، تنها میگویم خوبم!
اما مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظهام سَر میزنم
و نمیتوانم چهرهات را به خاطر بیاورم، من را میترساند!
دیگر آمدنت را انتظار نمیکشم
حتی دیگر از خواستهام برای آمدنت گذشتهام،
اینکه از حال و روزت باخبر باشم، دیگر برایم مهم نیست!
بعضی وقتها به یادت میافتم
با خود میگویم: به من چه؟ درد من برای من کافیست!
آیا به نبودنت عادت کردهام؟
از خیال بودنت گذشتهام ؟
مضطربم
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز، تا عمر دارم،
تو را هرگز نخواهم بخشید...!
| ازدمیر آصف |
برای چه باید میگریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا میفهمید؟
یا برای آرزوهایی که سالیان قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم، بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
در حقیقت، باید میخندیدم.
باید از اعماقِ قلبم خوشحال میبودم و شادی میکردم.
ولی زخمهای مکرّر، آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشدهای در بیابانی مه گرفته، بی اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ میزدم و در سوگ خود میگریستم.
می گریستم در سوگ زنی که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، و بهار را دوست داشت، و شکوفه را و باران را و مردی که عطر بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش، عشق را و آفتاب را دریغ میکرد.
ما، عاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمیدانست، کجا، در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلبهای ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم...
| نیکی فیروزکوهی |
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
| وحشی بافقی |
نوشته بود: «شما روانشناس هستید؟»
من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمیشناسد.
هر کسی میتواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمیتواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند.
نوشته بود: «...من با خودم مشکل دارم...»
دلم میخواست برایش بنویسم: «چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری...»
دردها از جایی شروع میشود که خودمان را نمیبینیم، خودمان را فراموش میکنیم. یادمان میرود آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد.
اصلا" آدم باید گاهی خودش را بردارد، ببرد یک گوشهای، دست بیندازد دور گردن خودش، خودش را ببوسد، با خودش آشتی کند، گذشته را فراموش کند حتی.
هی اشتباهش را پتک نکند، نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش، مدام به خودش سرکوفت نزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را میرفتی، آن یکی راه را انتخاب میکردی.
آدمیزاد فراموشکار است. گاهی یادش میرود بشر جایزالخطاست، باید اشتباه کند، باید هزار راه برود و برگردد تا راه را پیدا کند، تا آدم شود.
آدمیزاد کمحافظه است، یادش میرود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سختگیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد، گیر بدهد به خودش، به دور و برش، نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی. هی انگشت کند توی چشم و چال خودش، چشم و چال گذشتهاش...
آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد، خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند.
آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چارهای ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند.
| مریم سمیع زادگان |
میگفت دو ساله که سمت هیچ سازی نرفته. انقدر دلش گرفته بوده که صدای هیچ سازی نمیتونسته آرومش کنه. اونکه همیشه عاشق صداها میشد.
شبی که صدای ویلون زدن شادمهر رو براش فرستادم تا خود صبح یه بند پلی ش کرده بود. تا صبح از شدت هیجان نخوابیده بود. دیروز که گیتارشو آورده بود تا من براش کوک کنم اینارو برام تعریف میکرد.
ازم خواست براش یه آهنگ جدید بزنم. شروع که کردم به زدن، نگاش روی انگشتام بود. تا گفتم «دل که میبندی، باید بسوزی» یه لبخند تلخ کنج تا کنج لباش نشست. به «هر عشقی آخه، میره یه روزی» که رسیدم سرشو برگردوند. انقدر محکم بود که تا آخر بغضشو توی گلوش نگه داشت.
بهم گفت: انگشتای سحر آمیزی داری. گفتم: این سومین کار خوبیه که میتونم با انگشتای سحر آمیزم بکنم. پرسید اولیش چیه. گفتم: همه ی موها صدای مخصوص به خودشونو دارن. من میتونم انگشتامو جوری توی موهات تکون بدم که آهنگ موهای خودتو بشنوی. دومین کار خوبی که با انگشتام میتونم بکنم ولی... . انگشت اشاره شو روی لبام گذاشت و گفت: هیس. بعد با صدای آروم خندید.
گفت: تو خیلی خوب حرف میزنی. گفتم: این سومین کار خوبیه که با لبام میتونم انجام بدم. اینبار با صدای بلندتر خندید. اومدم دست ببرم توی موهاش. تا پای در عقب رفته بود. قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده و منو تو این مکعب خالی جا بذاره برگشت.
پرسید: تو فکر میکنی آهنگ موهای من چجوریه؟ گفتم: غمگینی خودت اما، موهات آروم آرومن. مثل آدمی که یه کوه حرف و درد توی گلوشه، ولی لاله. موهای تو صدا ندارن. مثل خودت. که میشکنی، اما حرفی نمیزنی.
| محمدرضا جعفری |
یه روزی تو زندگیم فکر می کردم آدما هیچوقت نمیتونن نسبت به کسی که یجای زندگیشون عاشقش بودن بی رحمی کنن،
فکر می کردم ته تهش وقت رفتن یه نگاه عاشقانه ی غمگین به معشوقشون می ندازن و با گونه های خیس از اشک میرن که خاطره بشن،
اما اشتباه میکردم چون عاشقا هم آدمن و همه ی آدما یه دل بی رحمِ خاموش تو وجودشون دارن که وقت رفتن روشن میشه و با یه نیشخند وحشتناک همه ی خاطره هارو فرو میریزه ...
وقتی دست تو دست یکی دیگه مسیری که تا رسیدن به من اومده بودی رو می رفتی، نیشخند وحشتناکتو دیدم و تازه اون موقع بود که فهمیدم همه ی آدما میتونن بی رحم باشن ولی عاشقای شکست خورده بیشتر، خیلی بیشتر...
| نازنین عابدین پور |
خواب سنگین انفرادی بود
و زنی نیمه جان در آغوشش
آخرش کشته ام تو را وقتی
خواب بودی کنار تن پوشش
گفته بودم هوای موهایش
شانه ات را به باد خواهد داد
کندم از خود که زندگی بکنم
مرگ بود عشق و اتفاق افتاد
پوست انداختم که دل بکنم
از تنم لایه لایه کند تو را
گریه هام از شبم بلند شدند
توی زخمم قدم زدند تو را
به خیالت که طاقتم طاق است
روی آوار من خراب شدی
بغض سنگین سایه ات شدم و
مرد همسایه ام حساب شدی
او زنی بود بیگمان می خواست
با صدایش تو را بغل بکند
من زنی بود ناگهان...که تو را
توی سلول هاش حل بکند
من زنی بود یا نبود اصلا؟!
فکرم از روی تخت میافتاد
پرده ها را کشیده بود اشکم
شانهام را سرم تکان می داد
گریه ات کردم از تو سر رفتم
پشت درهای بسته گرگ شدم
پُر شدم توی هر دهان پُری
مثل یک شایعه بزرگ شدم
که زنی توی جنگ تن به تنی
سپر انداخت مرگ زودش را
پیش دشمن گذاشت روی زمین
زره اش را، کلاهخودش را
مثل یک سرزمین جنگ زده
پُرم از زخمهای ریز و درشت
گفته بودم غرور سرکش تو
من دیوانه را نخواهد کشت
خواب سنگین انفرادی بود
تخت دیوانه خانه بود و زنی
من تو را کشته یا خودش را؟ آه
من توام یا تویی که توی منی؟!
| مریم مایلی زرین |
اینگونه نبود که سکوت معادل حرف نزدن باشد، اینگونه نبود که انسان این قضیه را کشف کند که اگر زبانش را نچرخاند، که اگر لب هایش را به هم بفشارد، چیزی به نام سکوت را خلق کرده است. نه!
سکوت بعدها اختراع شد؛ یعنی آن دوران که همه ی زبان ها اختراع شده بودند، همه ی حروف الفبا.
اتفاقا سکوت چیزی بود که برای کمک کردن به حرف زدن اختراع شد.
سکوت را احتمالا یک فرانسوی به نام فرانسیس اختراع کرده است، شاید هم یک روسی به نام میخاییل، یا مثلا یک سرخ پوست به نام موهیگان.
به هر حال، هرکسی که سکوت را اختراع کرده، نه اینکه از حرف زدن خسته شده باشد، نه، اتفاقا او حرف زدن را خیلی هم دوست داشته است،
اما حرفی که بفهمند آنرا، حرفی که از شنیدنش نگذارند بروند و تنهایت بگذارند.
او خواسته زبانی را اختراع کند، که مثل معجزه، همه ی مشکلات را حل کند.
خواسته زبانی را اختراع کند که همه بفهمند آنرا، و مشکلات مسخره ی زبان های دیگر را نداشته باشد. مسخره است که به هر زبانی بگویی «نرو، لطفا نرو» او که زبانت را میفهمد بگذارد برود.
مسخره است که به هر زبانی بگویی «باور کن اینطوری نیست» او حرف خودش را بزند.
مسخره است که به هر زبانی، به فرانسوی، به انگلیسی، به کوردی، فارسی، عربی، چینی، به ترکی به سرخ پوستی به روسی به هر زبانی به او بگویی «اگر بروی میمیرم»، اما او عین خیالش نباشد و باز هم بگذارد برود.
مخترع سکوت، آدم بزرگی بوده است. او مخترع بزرگ ترین دستاورد بشر بوده است، اختراعی که از اختراع چرخ مهم تر بوده، او زبانی ساخته که فقط یک جمله دارد و همه ی آدم های دنیا آنرا می فهمند، آدم هایی که در شهرهای مدرن زندگی میکنند، آدم هایی که در دل جنگل های انبوه آمازون، یا ناشناخته ترین جزیره ها زندگی می کنند، آدم هایی که در دوردست ترین نقاط صعب العبور هستند تا آنها که اتوبان از چند متری خانه هاشان می گذرد، همه و همه میفهمند آن یک جمله را؛
سکوت یک جمله دارد، و آن جمله این است:
«میدانم حق با توست، اما خواهش میکنم حرف هایم را قبول کن لعنتی! »
| لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد / بابک زمانی |
بیا مثل باران هوایی شویم
پُر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من و تو پُر از نیستی است
صدایی پر از هم صدایی شویم
به آیینِ آیینه ها رو کنیم
برای رفیقان فدایی شویم
بپیچان دلت را میان غزل
بیا عشق من! مومیایی شویم
به درگاه باران نیایش کنیم
بیا این سحر را خُدایی شویم...!
| یدالله گودرزی |
گفتم نمی خواهم حرف بزنم. حوصله ی توضیحش را ندارم. و گوشی را قطع کردم.
زر زدم. می خواهم حرف بزنم. به هرحال نوعی بی خیالی در رفتار تو هست که لج آدم را در می آورد. فکر می کردم بیشتر تلاش میکنی. بیشتر اصرار می کنی که برایت توضیح بدهم آنچه را که در درون غم انگیزم می گذرد. تو اما برخلاف پیش بینی هایم تِپ گوشی را گذاشتی.
همیشه برای بی خیال شدن زیادی عجولی. همیشه برای گوش دادن زیادی کم طاقتی. پرسیدی «چته؟» و این کافی نبود. با یکبار شنیدن «چیزی نیست» دست از تلاش برداشتی. و اشتباه کردی.
برای من چیزی سخت تر از توضیح اینکه چم است در جهان وجود ندارد. تقریبا در اغلب اوقات چم است. من مجموعی از چم های جهانم. حالم شبیه نمودار معادلات سینوسی است. در نوسانم. درست مثل انحنای کم نظیر کمرت.
چیزی در من نا آرام است و مدام تصمیمات عجیب می گیرم. تصمیماتی که خیلی زود پشیمان و نا امیدم می کنند. سرم را با ماشین صفر زدم. و فکر کردم بعد از آن راضی و آرام خواهم بود. نبودم. تصوری که از خود کچلم داشتم چیز به مراتب لعبت تر و سکسی تری بود. حالا با این ترکیب بی نظیر سر تراشیده و ریش و سبیل نسبتا بلند بیشتر شبیه ساقی های پشت پارک لاله شده ام.
زود گوشی را قطع کردی. روی این همیشه نا آرامِ خالی. خالی از عاطفه و خشم.
اگر قطع نمی کردی. اگر از پشت آن امواج مخابراتی با صدای نازک کودکانه ات تنگ تر بغلم می گرفتی، فراموش می کردم. اگر فقط کمی صبور تر بودی، عزیزم.
| محمدرضا جعفری |
تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را
به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را
مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی
من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد
مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر آشفته نامم را
بزن بر سنگ جانم را
مرا بشکن، مرا بشکن
تو با درد آشنا بودی
ولی ای مهربان من
بگو آخر که از اول کجا بودی؟
کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده...
و آهی زیر سقف آسمان مانده...
بیا آتش بزن این بال و پرها را
رها کن این دل غمگین و تنها را
تو را راندم
که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت
شود امید جاویدت
تو را راندم
ولی هرگز مگو با من
که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم
که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم
تو را راندم
ولی آن لحظه گویی آسمان میمرد
جهان تاریک می شد، کهکشان میمرد
درون سینه ام دل ناله میزد:
باز کن از پای زنجیرم، که بگریزم
به دامانش بیاویزم
به او با اشک خون گویم مرو
من بی تو می میرم
ولی من در میان های های گریه خندیدم
که تو هرگز ندانی
بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم
دگر از غصه لبریزم
مرا یکدم به یاد آور
بیاد آور که می گفتم: «بیا امید جان من»
بیا تن را ز قید آرزوهایش رها سازیم
بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم
بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم
ز خاطر ها فراموشم
و یک تک لاله ی وحشی
به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون...
| هما میرافشار |
دست هام را می گیرد و می گوید: این کارها برای دست های تو بزرگند تو باید بروی توی اتاق روشنت میان گٌل بارانِ پنجره و رنگ زیبای خیال هات، به خودت فکر کنی به ناخن هات که رنگ لاکش پریده و به موهات که پناهگاه دست های منند، به دست هات که زٌمختیِ دست های مرا توی خودشان گم مکنند...بانوجان به خودت فکر کن چون تو زینت منی مثل گٌل برای ساقه اش!
نخودی می خندم و از توی گِل های باغچه میایم بیرون، دمپایی آبی ام را گِل برداشته و تا روی انگشت هایم آمده...
چین دامنم را می گیرم و شوق شوق نگاه به روی مردانگی اش می تابانم و فریادانه می گویم: می روم خانه را روشن کنم که وقتی آمدی بهترین شعر امروزم را برایت بخوانم، مراقب چشم هایت باش خورشیدجان...
شبیه بچه هایی که از مدرسه برمیگردند به سوی خانه میدوم و چین دامنم توی هوا پرواز می کند.
دست هاش را بالا می گیرد و میگوید: مرد شده ام که برای شادی هات بجنگم جان دلم، بخند و زندگی ام را روشن نگاه دار...
توی دلم می گویم: زن شده ام که برای روشنایی زندگی ات دلبری کنم!
دستم را باز می کنم و هوای شرجی اطرافم را در آغوش می گیرم، خوشبختی گاهی میتواند همینقدر ساده باشد.
| نازنین عابدین پور |
تو نبودی و به پاهای خدا افتادم
دست بیرحمترین ثانیهها افتادم
تو نبودی و تب فاصلهها پیرم کرد
عاشق شعر شدم، شعر زمینگیرم کرد
مثنوى کردمت و شُکر به جا آوردم
توى هر بیت فقط اسم تورا آوردم
آرزو کردمت و بغض نوشتم حالا
پاى تو آب شده خشت به خشتم، حالا
قد یک خاطره گهگاه کنارم بنشین
نه عزیزم! خبری نیست، از آن دور ببین
گریهی مرد غریب ست، ولی حادثه نیست
غرق رویای خودش بود، غریبانه گریست
| کاظم بهمنی |
می گویند مردان با احساس شاعر می شوند و مردان بی احساس، سرباز جنگ. اما تکلیف سرباز درون خواب های من چیست؟ هر شب می بینمش که در پایان جنگ به زمین افتاده و به اسلحه دشمن می نگرد که پیشانی اش را هدف گرفته است. از او می پرسند آخرین حرفت را بزن، آخرین خواسته ات. اما او فقط عکسی را از جیبش بیرون می آورد و می بوسد. نمی دانم عکس همسرش است، یا معشوقه اش، یا مادرش، یا فرزندش؟ نمی دانم در چه تاریخی کشته می شود. در چه ساعتی؟ نمی دانم کسی را دارد که برایش اشک بریزد یا نه؟
اما وقتی کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، تنها خواسته اش بوسیدن صاحب یک عکس باشد، چگونه می توان گفت که او بی احساس است؟
گلوله شلیک می شود و در پیشانی او جان می دهد. اما صدای شلیک از میدان می گذرد، سنگر ها، پل ها و شهر را سلام می دهد، و در اتاق من، به سرم اصابت می کند.
نمی دانم ساعت چند است. نمیدانم امشب چندم ماه است. فقط وقتی با سردرد از خواب می پرم، می بینم که هیچکسی را ندارم که دلواپسم شود، آرامم کند و بگوید تمام شد، فقط یک خواب بود.
تنها یک عکس برایم مانده که یادم می اندازد، من همان شاعرم که هیچ چیز برای از دست دادن نداشت جز بوسه ای که باید زودتر می زد، جز دستانی که باید محکمتر می گرفت، جز بیشتر بمان هایی که باید بیشتر می گفت، و حالا تمام این حسرت ها، پیشانی ام را هدف گرفته اند و با هر اشک و آهی شلیک می شوند، و صدای آن از اتاق می گذرد، شهر، پل ها، سنگرها و سربازی را سلام می دهد، که با لب هایی که هنوز روی عکس مانده، جان داده است.
| صادق اسماعیلی الوند |
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
شده اونقدر از نداشتنش بترسی که به خودت جرات عاشقی کردن تو لحظههایی که کنارشی، ندی؟
هربار بیای دستاشو بگیری با خودت بگی نه! خاطره نسازم که بعدا خاطرهها دمارمو درنیارن...
هربار بیای باهاش رویا بسازی و واسه فرداها نقشه بکشی، جلوی خودتو بگیری که نه! اگه رویا بسازم و فردا بدون اون بیاد دنیام به آخر میرسه...
من از ترسِ نبودنت، چقدر نگاهت نکردم. چقدر بهت فکر نکردم. چقدر جواب حرفاتو ندادم. چقدر دوستت دارم گفتناتو نشنیده گرفتم. چقدر حس خوب خوشبختی و عاشقی رو از دلم دزدیدم. چقدر فرار کردم از تو و فکر کردن بهت، تو روزایی که با تو بودم!
از فکرِ اینکه بخوامت و نشه، از فکر اینکه بخاطر عشقت به تمام عشقای دیگه "نه" بگم و شانسِ یه دل سیر دوست داشته شدنو هزاربار از خودم بگیرم، نمیتونستم دلمو با خاطر جمع بسپرم به حرفات از فکر اینکه نکنه حرفات همیشه حرف بمونه...
ترس خوره شد و افتاد به جونِ عشقِ توی دلم. ترس دستای بیرحمشو گذاشت بیخ گلوی احساسم و هی بهش گفت نفس نکش! نفس نکش! نفس...
من هنوز عاشقت بودم. من هنوز عاشقت هستم. من فقط ترسیده بودم. من فقط جای عشق خودمو سپرده بودم به دستای ترس!
ولی به قول خودت فردا هرچیام بشه، وقتی امروز همو بلدیم بسازیم چرا نسازیم؟ چرا جلوی همدیگه رو بگیریم و دوستت دارم گفتنای همو نشنویم و بوسه و آغوش همو نپذیریم و از هم فرار کنیم؟
چرا امروز فرار کنیم از خوشبختیای که هست اما ما برای فرداها میخوایمش؟
عشق امروز در خونهمونو زده! درسته بهش بگیم برو فردا بیا؟ هی هرروز همینو بگیم؟ پس اون فردای عاشقی کردنا کی برسه از راه؟
کی ما علاقهها و حرفا و رویاهای همو باور کنیم پس؟
| مانگ میرزایی |