رویا
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۰
- ۲۲۶ نمایش
فکر میکنم مدتیست علاج زندگی را پیدا کردهام.
«دوست داشتن غمها». این کاریست که دلم میخواهد بعد از این انجام دهم. حکم چای نباتِ مادربزرگ را دارد. همه جا صدق میکند.
به این فکر میکنم که ما آدمها یک عمر اشتباه زدهایم. اشتباه رفتهایم. اشتباه فرار کردهایم. اگر زخم خوردیم اگر غصهدار شدیم، اولین و دمِ دستیترین کار این بوده که حواسمان را پرت کنیم. به دیگران هم گفتهایم نه چیزی بگویید، نه بپرسید. به خیالِ اینکه فرار کردن راه حل خوبیست برای فراموش کردن، مرهم خوبیست برای هر زخم.
اینبار اگر دلتان شکست قرار را بر فرار ترجیح دهید!
غمتان را در آغوش بگیرید و بپذیرید. غمِ آدم بخشی از وجود و روحِ آدمیست. غم هم مثلِ شادی سرمایهی دل است. کسی که مریض نشده قدر سلامتی را نمیداند. پس اگر غصهدار میشوی آنقدرها هم چیز بدی نیست. باور کن...
کوچکترین فایدهاش این است که شادی را عمیقتر میفهمی و لبخند را گرمتر میزنی. یک فایدهی دیگرش هم این است که به قولِ ادبیاتِ امروز، آپدیت میشوی. هر غصه به بزرگیات اضافه میکند. حتی گاهی فکر میکنم دنیا بر اساس میزان غصهها سنجیده میشود. اینکه ما چقدر جهان را شاد خواهیم زیست، بستگی به تجربههای غمانگیزمان دارد. غم آدمی را قدردان بار میآورد. باعث میشود از یک فنجان چای عصر کنار پنجرهی بارانزده لذتِ کافی را ببری. ساده از آن عبور نکنی. دلخوشیهای کوچک را ببینی و خلقشان کنی. حتی بعد از یک وعده غذا کنارِ خانواده «دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود» را با ذوقِ بیشتری بگویی. غصه چشم و دلِ آدم را باز میکند.
حتی خیال دارم به فرزندم بگویم بعد از اولین شکستات بیشتر بزرگ میشوی، تا بعد از اولین پیروزیات.
حالا که آدمی به تعداد غصههایش بزرگ میشود تا شادیهایش را عمیقتر زندگی کند، چرا باید از دردهایش فرار کند و زیر فرش پنهانشان کند؟ چرا آنها را دور بریزد تا مبادا زخمی تازه شود؟ چرا چیزی که آدم را اهل میکند باید موجبات فرار را آماده کند؟
من خودِ بعد از غصههایم را بیشتر از خودِ قبل از آنها دوست خواهم داشت. اینی که هستم، هم دلخوشی را بهتر میبیند، هم بیشتر آن را مهیا میکند.
حتی اگر سیبزمینی زغالی باشد، وسطِ باغ، دمادمِ غروب، کوچک و به تعداد
از من میشنوی، خاطرات غصهدارت را هم مثل خاطرات خوشات دوست داشته باش.
آنها سهم بیشتری در دریا کردن دلات داشتهاند...
| مریم قهرمانلو |
امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...
دست های انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگانی می کند
یکی تحمل...
ﺍﻧﺴﺎنها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ نمیکنند
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،
ﯾﮑﯽ ﻣﯽشکند!
ﺍﻧﺴﺎن ها ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ نمیشکنند
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ میشود،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ…
| رسول یونان |
لب هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم، می دانم
لب هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست
لب هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
| ژاک پره ور |
خیرهخیره نگام میکنی و میگی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که میکنم دلم آروم میشه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت میندازی پشت گوشت، یه عطر عجیبی توی هوا میپیچه.
نشستم روبهروت و نفس کشیدنت رو تماشا میکنم. تو چهطوری نفس میکشی که من نفسم میگیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. میگن صدایی که آدم از خودش میشنوه با اون چیزی که به گوش بقیه میرسه فرق داره. خوشبهحال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمیلرزه.
شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست میشینم. توی هوا یهکم از عطر همیشگیت میزنم و از روی پیامگیر به آخرین پیامت گوش میدم.
همهچی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.
فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.
| پویا جمشیدی |
دوری از تو سکوت است
سیاه و سفید است، برفک دارد
دوری از تو اسکناس کهنهی ته جیب است که گوشه ندارد
سر مردیست بر فرمان ماشین،
لباسی چروک است بر قامت زن
صدایی گرفتهست در طول روز
نگاههای بیجانیست بر آینه با طرحِ خندهای نامفهوم یا
پروفایلیست بی تصویر
دوری از تو شکست شعر است
گمشدگیست
دوری از تو
نه سرما دارد و نه گرما
سِرشدگی ست!
دوری از تو گریختنِ حوصله است،
گریختنِ زیستن
مکانیست بر زمین که امکان حیات ندارد
و چه واژهایست دوری
چه اندوهگین کلمهایست
دور افتادن
و چه طاقتفرساست
در لحظه از تو دور بودن.
| وفا دوران |
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزل خوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود...
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم !!
| کاظم بهمنی |
تو که نمیدانی عطر بهار نارنجم
گاهی انقدر دل تنگت هستم
که میخواهم یقه ات را بگیرم و از آن قاب عکس خاکستری
بیرون بکشمت
در آغوش بگیرمت و بیخیال همه ی دنیا بشوم
سوار عطر خیال ببرمت آن طرف کائنات
میان همان شعرها که فقط خدا می نویسد!
آنجا که من باشم و تو
من از تو بگویم و تو ناز کنی
و من....
از خوشی بمیرم!
| حامد نیازی |