غم آشنا
- ۷ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۳
- ۲۸۷ نمایش
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم....
| اصغر معاذی |
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست ، ابری نیست یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را
دل تنگ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق ، موهای شلالی را
اناری از لب دیوار باغت سرخ می خندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را
نسیمی هست ، ابری هست اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!
| اصغر معاذی |
صبحت بخیر آفتابم! دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند، تا صبح باریدی انگار...
دنیای تو یک نفر بود... دنیای من خالی از تو...
من در هوای تو و تو، جز من نمی دیدی انگار
هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار
گفتم که حالِ بدم را، فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی... یعنی که فهمیدی انگار
تا زود خوابم بگیرد، آرام...آرام...آرام…
از عشق گفتی، دلم ریخت، اما "تو" ترسیدی انگار
گفتی: رها کن خودت را، پیشم که هستی خودت باش!
گفتم: اگر من نباشم!؟ با بغض خندیدی انگار
صبح است و تب دارم از تو، این گونه ها داغ و خیسند،
در خواب، پیشانی ام را، با گریه بوسیدی انگار...
| اصغر معاذی |