فکر کنم دیوانه شده ام
- ۰ نظر
- ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۶
- ۲۳۱ نمایش
قرار بود پرنده به دنیا بیایم،
هنوز آسمان را قدم نزده، آواز نخوانده،
مادرم کوچ کرد و تنهایم گذاشت.
قرار بود درخت به دنیا بیایم،
اما، درختی را می شناختم
که دیوانه شد
از اینکه هر شب در رویایش
جنگل سبزی در آتش می سوخت...!
قرار بود آب شوم،
اما پیش از من رودها به دریا رفتند و باز نگشتند
و من شنیده بودم
رودها فرزندان دریا هستند!
نمی دانم کدام فرشته
اذان را اشتباهی در گوش چپم خواند که انسان شدم!
حالا کارگری هستم
که هر روز با پرنده ها
بیدار می شود
آواز می خواند
و بر آسمان خراش ها
پرواز را با هواپیماها تمرین می کند!
با این وجود سخت دلتنگم از اینکه
دوستانم ؛
درخت، پرنده، یا آب شده باشند!
| سایبر هاکا |
اگر روزی بمیرم
تمام کتاب هایی را که دوست دارم
با خودم خواهم برد
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن می کنم
وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم
گریه می کنم
اما درون هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید:
بلند شو سابیر
باید برویم سر کار!
| سابیر هاکا |