هرچند دیدهها را، نادیده میشماری
هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهی ما...
| صائب تبریزی |
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بهسامان نشود
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم،
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟!
بیاضِ گردن او گر بهدستِ ما اُفتد،
چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری...
از دیدن رویت دل آینه فرو ریخت
هر شیشه دلی، طاقت دیدار ندارد
لاله زاری می شود عالم، اگر بیرون دهیم
داغهایی کز تو پنهان در جگر داریم ما
از چشٖم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب ِدل و دل خرابِ چشم
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را...
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر از آن است که در دل باشد
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرتِ جمال تو...بیآرزو شدم!
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پُرست
"عشق" در هر گذری رنگ دگر می ریزد...
چه خیال است، که دیوانه و شیدا نشویم؟
بوی مُشکیم، محال است که رسوا نشویم
عشق، ما را، پی کاری به جهان آورده است
ادب این است، که مشغول تماشا نشویم...
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود