اگر زنی...
- ۱ نظر
- ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۵۰
- ۲۲۵ نمایش
زمان گذشت و عقربه ی خسته ی ساعت کهنه ی روی دیوار ترک خورده ی خانه ی کوچکمان دوازده را نشان داد.
بساط آجیل و هندوانه و انارهای سرخ را چیدیم روی میز معرق کاری شده ی وسط اتاق که با رو میزی گلدوزی شده اش بدجور تو چشم میزد.
بعد حافظ خواندیم و مثنوی. لطیفه می گفتیم و ریسه می رفتیم با خنده های کودکانه ی دل درد آور. بعد نگاهی به ساعت می انداختیم و توی دلمان می گفتیم کاش نگذرد، کاش عقربه ی لعنتی به خواب رود.
این ها را که گفتم داستان نبود جانان من.
خواستم خوب که گرم خاطره شدی، لپ های گل انداخته ات را ببوسم و بلند ترین دوستت دارم سال را برایت تکرار کنم...تا خود خود صبح.
بعد بلند شویم و بزنیم به خیابان، بی چتر، بی ترس، بی درد.
با بلندترین عشق دنیا !
| مهدی صادقی |
تمام این فاصلهها
تمام ِ این تنهاییها
تمام ِ نداشتنهایت
ای کاش ..خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح
میآمدی
با دستان ِ شبیه اطلسیات
بیدارم میکردی
میگفتی جان ِ دلم، صبح شده است
و من به بهانهی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش میکشیدمت...
اما حیف تو نیستی
و من به واقعی ترین شکلِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن ات شده ام
تنهای تنهای تنها...
| مهدی صادقی |
ما دو زندانی حبس ابدیم
تمام عمر نامه مینویسیم
و آن را لای شکاف ِ کهنه دیوار ها پنهان میکنیم
بعد که خبر آزادی غافل گیر کنندهمان میرسد
چمدان به دست ؛
یک چشممان به دیوار میماند
و چشم ِ دیگر
به کاغذ های سفیدی که قرار بود نامه شوند
بعد
موقع خروج میپرسند :
- از کِی و در کدام بند زندانی بودید ؟
مینویسیم :
یک عمر ، در بند ِ چشماناش
| مهدی صادقی |
کسی که باید برود ، خواهد رفت
حالا تو هِی در را قفل کن
روی یخچال ،
بزرگ و خوش خط بنویس : دوستت دارم
روی تخت ، جنگلی از گل های سرخ بکار
و برایش آهنگ مورد علاقهاش را زمزمه کن
کسی که باید برود
با پا که نه ،
از درون میرود...
چشم باز میکنی و میبینی
باید با نبودناش کنار بیایی
مثل ِ پیرمرد ها
که با آلزایمر.
| مهدی صادقی |
نزنید
به سایه ی خیال عاشق خسته ای که
از تمام دنیا بریده
و جایی برای چاق کردن نفس ندارد
سنگ نزنید
نزنید
ما کبوتران خسته ی گم کرده راهیم
که روی سیم های برق آرام گرفته ایم
نه نان می خواهیم نه آب
نزنید
با هر سنگ کوچکی که پرتاب می شود
پرنده ای میمیرد
و
پرندگانی که می پرند
تا آخر عمر
قلبشان تند تر می زند...
| مهدی صادقی |
برای زن ها یک ساعت مشخصی از روز تعیین شده است
که بایستند مقابل ِ آئینه و به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم فکر کنند .
این موضوع درباره برخی زن ها متفاوت است و آن ها بجای آئینه ،
جلوی پنجره می ایستند و مشابه گروه قبلی ، به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم می اندیشند .
راز این عادت را هم فقط خودشان می دانند .
این موضوع ربطی به حالات ِ روحی آن ها ندارد .
که شوهرشان دادخواست طلاق داده باشد ،
که بچه دار نمی شوند ، که بچه ها امان ِ شان را بریده باشند ،
که حالشان خوب باشد ، که روزگارشان بر وفق مراد باشد یا نباشد . نه ، هیچ تفاوتی نمی کند .
ساعت مشخصی از روز مقرر شده است برای این توقف ِ هیجان انگیز ِ بی دلیل .
غالبا نتیجه ای هم نمیگیرند ، تصمیم خاصی نیز . اما خوب خالی می شوند .
اگر دقت کنید ، ارتباط بین زن های فامیل - خاصه بین خواهر ها و یا دخترها و مادرها - در ساعتی از روز کاملا قطع می شود .
بعد که خوب فکر کردند و خوب آن زمان مقرر را پر کردند ،
بر میگردند و گوشی را بر میدارند و مجددا با هم تماس میگیرند
و از اینکه قرار است آخر هفته به کدام میهمانی بروند و چه بپوشند حرف می زنند .
در این میان اما ، یکنفر عموما وجود دارد که بر نمی گردد .
دیگر گوشی را بر نمی دارد و برای چند روز مداوم ، غرق ِ در ساعت مقرر میشود
و غالبا هم تصمیم های ترسناکی میگیرد .
بعد هم در همان فکر و خیال گم میشود و آرام آرام فراموش می شود .
اوست که تنهاست ، اوست که هزار بار آرزو میکند که ای کاش هیچ ساعت مقرری وجود نداشت .
- از فلانی خبر داری ؟ نیست چند روزه
- چه میدونم بابا ، هر کی یجور گرفتاره دیگه.
| مهدی صادقی |
مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.
چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.
من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.
فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.
مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان،
من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!
یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر.
قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .
یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!
خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟
امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه!
امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،
کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند.
کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد.
کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!
| مهدی صادقی |
این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.
بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.
بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.
مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.
مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.
انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.
یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.
جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.
باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !
بعد جراتاش را داشته باشم و پشتبندش توضیح دهم که نرفتنات را نه برای خودم ، بلکه برای دیگران میخواهم.
باید یکروز پشت کنم به تمام آدمهای نیمبند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالیام ، قِی کنم هرچه که در سر دارم.
باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ، ماندن ، خیلی عزیزتر از برگشتن است.
| مهدی صادقی |