کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی فرجی» ثبت شده است

عمق من

۲۸
فروردين

 

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم...

 

| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

 

دلم به وسعت دریا...ولی چه چاره اگر باز

غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد؟

 

غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی

کنار فاخته ای آشیانه داشته باشد؟

 

| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

 

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

 

شاعر بدون شعر یعنی لال! یعنی گنگ!

در چشم های گنگ اما حرف دل پیداست!

 

با شعر، حقِ انتخاب کمتری داری

آدم که شاعر می شود تنهاست یا...تنهاست!

 

هر کس که شعری گفت بی تردید مجنون است

هر دختری را دوست می دارد بدان لیلاست

 

پروانه ها دور سرش یکریز می چرخند

از چشم آدم ها خُل است، از دید من شیداست

 

در وسعتش هر سینه داغ کوچکی دارد

دریا بدون ماهی قرمز چه بی معناست!

 

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست

بی شعر، دنیا آرمانشهر فَلاطون هاست

 

من بی تو چون دنیای بی شاعر خطرناکم

من بی تو واویلاست دنیا بی تو واویلاست!

 

تو نیستی و آه پس این پیشگویی ها

بی خود نمی گفتند: فردا آخر دنیاست!

 

تو نیستی و پیش من فرقی نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست

 

یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست

هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست

 

| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


می‌خواهمت اندازه‌ی ناباوری‌ات، کاش

ما هر دو نگوییم چه اندازه، چه مقدار


تحلیلِ تو تعریف من از عشق، همین است

این اندکیِ اندک و بسیاریِ بسیار


| حوت / مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


کفش‌هایم کجاست‌؟ می‌خواهم

بی‌خبر راهی سفر بشوم‌ 

مدتی بی‌بهار طی بکنم 

دو سه پاییز دربدر بشوم‌ 


خسته‌ام از تو، از خودم‌، از ما

«ما» ضمیر بعیدِ زندگی‌ام‌ 

دو نفر انفجار جمعیت است

پس چه بهتر که یک نفر بشوم‌ 


یک نفر در غبار سرگردان‌، 

یک نفر مثل برگ در طوفان‌ 

می‌روم گم شوم برای خودم‌،

کم برای تو درد سر بشوم‌ 


حرفهای قشنگِ پشت سرم

 آرزوهای مادر و پدرم‌ 

آه خیلی از آن شکسته‌ترم

که عصای غم پدر بشوم‌ 


پدرم گفت‌: «دوستت دارم‌،

پس دعا می‌کنم پدر نشوی» 

مادرم بیشتر پشیمان که

از خدا خواست من پسر بشوم‌ 


داستانی شدم که پایانش

مثل یک عصر جمعه دلگیر است‌ 

نیستم در حدود حوصله‌ها،

پس چه بهتر که مختصر بشوم‌ 


دورها قبر کوچکی دارم

 بی‌اتاق و حیاط خلوت نیست 

گاه‌گاهی سری بزن نگذار

با تو از این غریبه‌تر بشوم


| میخانه‌ی بی‌خواب / مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!

نمی‌بینم تو را ابری‌ست در چشم تَرم یعنی


سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می‌گردد جهان دورِ سرم یعنی


تو را از من جدا کردند و پشت میله‌ها ماندم

تمام هستی‌ام نابود شد، بال و پرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟


اگر ده سال برمی‌گشتم از امروز می‌دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی


تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می‌ماند به جا؛ خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این‌ها بود، خوبم... بهترم یعنی!


| قرار نشد/ مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

دردسری نیست

۲۶
خرداد


ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی

در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست


یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛ 

دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

شاعر

۱۴
خرداد


با شعر حق انتخاب کمتری داری

آدم که شاعر می شود تنهاست یا تنهاست


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

هیچ کدامش نبود

۱۳
ارديبهشت


هنوز بوسه من مثل قفل بر دهنش

هنوز انگشتم اسم رمز پیرهنش


هنوز خواهش بی آبروی چشمانش

هنوز نحوه ی دستوریِ صدا زدنش


هنوز دامن چین چینِ سورمه ای پایش

هنوز آبیِ دلخواه من لباس تنش


هنوز گیره ی گلدار، پشت موهایش

هنوز رد شدنش بوی عطر نسترنش


نبود هیچ کدامش نبود و من بودم

که احمقانه نشستم به پای آمدنش


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


من آمده ام فاتح دنیای تو باشم

تا گام نخستین به بلندای تو باشم


تو قله ی برفی و نفس گیر تر از مرگ 

می خواهم از این دامنه هم پای تو باشم


با من؛ که تو آغوش اگر واکنی امروز 

مصلوب شوم بر تو؛ مسیحای تو باشم


با شاعر در بند جنون تو گرفتار

می سوزم و می سازم اگر جای تو باشم


خورشیدَمی و عادت هر روزه ام این است؛

یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


‏‎می توانی بروی قصه و رویا بشوی

‏‎راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی

 

‏‎ساده نگذشتم ازین عشق، خودت می دانى

‏‎من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی

 

‏‎آی! مثل خوره این فکر عذابم می داد؛

چوب ما را بخوری، وردِ زبان ها بشوی

 

‏‎من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

‏‎من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی 


‏‎دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

‏‎باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

‏‎گرهِ عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

‏‎تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

‏‎در جهانی که پر از "وامق" و"مجنون" شده است

‏‎می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

 

‏‎می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

‏‎در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

‏‎بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

‏‎فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


پابند کفش های سیاه سفر نشو !

یا دست کم بخاطر من دیرتر برو


دارم نگاه می‌کنم و حرص می‌خورم 

امشب قشنگ تر شده ای ، بیشتر نشو 


کاری نکن که بشکنی امـا ...شکسته ای 

حالا شکستنی ترم از شاخه های مُو 


موضوع را عوض بکنیم ، از خودت بگو

به به مبارک است ، دل خوش ، لباس نو


دارند سور و سات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو !


هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر 

مجبور نیستی که بمانی ... ولی نرو ..!


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...