ناگهان یاد کسی از ذهنت میگذرد!
سالها بعد...
زمانی که دیگر لا به لای موهای مشکی ات، رگه های سفید موج میزنند
ساعت هفت صبح
برای همسرت کرواتش را تنظیم میکنی و به آشپزخانه میروی.
آن روزها دیگر آنقدر کتاب نمیخوانی، آنقدر نمیخندی، دیگر زیر باران راه نمیروی و برای خودت چیزهای کوچک و قشنگ نمیخری...
احتمالا رویاهایت را برای خانواده ات کنار گذاشته ای و زندگی ات را جوری میگذرانی که شب ها زود بخوابی و صبح ها زود بیدار شوی...
در همان چندین لحظه که در آشپزخانه برای همسرت یک فنجان قهوه درست میکنی،
ناگهان یاد کسی از ذهنت میگذرد!
دیوانه ای از زمان دانشگاهت...
اسمش را هنوز یادت هست، خنده اش، صدایش...
یادت می آید که قهوه اش را تلخ میخورد، مثل خودت!
و تو میان تلخی و شیرینی میمانی،
انتخابت سخت میشود!
دستت را میبری زیر چشم چپت، قطره را به آرامی میگیری و پاکش میکنی، لبخندی میزنی و مثل همیشه برایش شکر میریزی...
همان لبخندت
کافی ست برایم...
| امیررضا لطفی پناه |
چقدر قانع:(
چقدر مظلوم...