کاشکی میسر بود
پیش ازین، پیش ازین که آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاییده بودم از اندوه
گلّهای سینهسرخ بیسر بود
خواب میدیدیام که روزِ شکار
گلّهای سینهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی که مملو از پر بود
پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونکه دریا درون یک بطری
روی امواج خود شناور بود
پیش ازین، پیش از این که زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بی مادری که چشمانش
تا ابد مثل پوشکش تر بود
یادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
یادم آمد گلابدان که شکست
شهر تا مدتی معطّر بود
یادم آمد کسی به جز تو نبود
که تو را تنگ در بغل بکشد
یادم آمد که خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربریدی سپس رها کردی
تا به هم بپّرند در قفسی
که از اعماق خود مکدّر بود
رو به هم وا شدیم و بسته شدیم
رو به غم وا شدیم و بسته شدیم
که بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَکت لااقل پر از در بود
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی...
کاشکی میسّر بود
| منجنیق / حسین صفا |