قعر دریاها
- ۱ نظر
- ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۵
- ۳۳۲ نمایش
تو را گریه کردم درون خودم
تو را گریه کردم درون سکوت
به عمر سیاهی که بیتو گذشت
تو را گریه کردم زمان سقوط
نه راهی به آغوش تو باز شد
نه با سرنوشت خودم ساختم
جهنم در آغوش من قد کشید
همان روز اول تو را باختم
برای منِ تا ابد نا امید
به جز چشمهایت پناهی نبود
تو را گریه کردم که وقت وداع
به جز شانهات تکیهگاهی نبود
تنم آرزوهای سر خورده از
جنونی که بعد از تو پایان گرفت
خدا از تماشای من گریه کرد
زمین خورده بودم که باران گرفت
زمان سرنوشت مرا سر برید
که سهم من از زندگی درد شد
غمت توی رگهای من رخنه کرد
که نشکفته تا ریشهام زرد شد
کویرم، پر از آرزوی محال
پر از هقهق وُ غصه وُ بغض و درد
تو را سرنوشتی که از من گرفت
مرا گریههایی که خالی نکرد
| پویا جمشیدی |
چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاک پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هرچه گنجشک بود را پَر داد
خون بهای درختها را باغ
از منِ بیگناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
| حسین صفا |
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح میدهم که تنها بمانم
به تلویزیون خیره شوم
کتاب بخوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
تلویزیون تو را نشان می دهد
کتاب ها تو را می خوانند
پیاده روها تو را قدم می زنند
خواب ها تو را می بینند
عزیزم!
همه از اینجا رفته اند
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی کنی؟
| حسین صفا |
پیش ازین، پیش ازین که آه شوم
زندگی سخت رقّتآور بود
آنچه زاییده بودم از اندوه
گلّهای سینهسرخ بیسر بود
خواب میدیدیام که روزِ شکار
گلّهای سینهسرخ را زدهای
و سپس غلت میزدی روی
رختخوابی که مملو از پر بود
پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی
جزر و مدّی نمینواخت مرا
چونکه دریا درون یک بطری
روی امواج خود شناور بود
پیش ازین، پیش از این که زن بشوی
مرده بودی، و من در آغوشت
طفل بی مادری که چشمانش
تا ابد مثل پوشکش تر بود
یادم آمد گلابدان بودی
وقتی افتاده بودی از منِ دست
یادم آمد گلابدان که شکست
شهر تا مدتی معطّر بود
یادم آمد کسی به جز تو نبود
که تو را تنگ در بغل بکشد
یادم آمد که خواهرت بودی
و خودت با خودت برادر بود
آرزوهای بالدارت را
سربریدی سپس رها کردی
تا به هم بپّرند در قفسی
که از اعماق خود مکدّر بود
رو به هم وا شدیم و بسته شدیم
رو به غم وا شدیم و بسته شدیم
که بهشتت اگر پر از بن بست
دَرَکت لااقل پر از در بود
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی عشق را زبان سخن...
کاشکی...
کاشکی میسّر بود
| منجنیق / حسین صفا |
میزند زیر گریه منتظر است
شاهد گریه کردنم باشد
زن دیوانه ای است، میخواهد
با همین گریه ها زنم باشد
من به سیگار ناشتای خودم
بیشتر فکر میکنم تا او
شاید این صبح تلخ بی سیگار
صبح آتش گرفتنم باشد
زندگی میکند ، و می گوید
با همین مرد مُرده خوشبختم
من نفس میکشم، و می خواهم
کفنم وصله ی تنم باشد
گور من گم شده ست، بگذارید
گوری از نو بنا کنم، شاید
همه ی درد من ازینکه دگر
گور خود را نمی کَنم باشد
می زنم زیر خنده، می گوید
با تو خوشبخت، با تو خوشحالم
میگذارم که هر چه میخواهد
هر چه می خواهدم، زنم باشد
-در کنارم همیشه می مانی؟
در کنارم دوباره می خوابی؟
-باااشد... این بار نیز با اینکه
در تکاپوی رفتنم... باااشد
کاش پایان گرفته بود و نبود
کاش می رفت، کاش می مردم
آخرین ردپای دستانش
باید آغاز مردنم باشد
زن دیوانه رفت، من ماندم
آسمان های آبی ام رفتند
ابرها آمدند، پس باید
وقت باران گرفتنم باشد ...
| حسین صفا |
پیش خاموشی ات دراز بکش
چند نخ داغ تازه روشن کن
نفسی سرفه کن ، سپس خود را
تا سحر صرف گریه کردن کن
به خود از ریشه های خود نگریست
پشت فرمان نشسته بود...گریست
شیونم را چقدر گریه کنم؟
گریه بی فایده ست ، شیون کن
دخترت را بگو پدر مرده ست
ساعتی پیش ، پشت در مرده ست
پس چرا زنده است اگر مرده ست؟!
هی تظاهر به زنده بودن کن
صبر -گفتی- لباس عافیت است
ما نپوشیده عمرمان سر شد
حالمان بد که بود ، بدتر شد
نوبت توست دخترم... تن کن
دوستی با که دوست داشتنی است؟
آنچه هرگز نمی شود شدنی است؟
دشمنم دوست من است ، مرا
با همین دوست نیز دشمن کن
روز دژخیم! سوز بی تسلیم!
بارش ناگوار! برف وخیم!
من که رفتم ، تو باش و تکلیفِ
روزگار مرا تو روشن کن
| حسین صفا |
لطفا به بند اول سبابه ات بگو
یک ذره صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخل، زنگ خانه ی من سکته می کند
دستت اگر کمی متمایل به در شود
در می زنی که وارد تنهایی ام شوی
اما بعید نیست زمانی که می روی
در از خودش جلای وطن گفته، مثل من
در جستجوی در زدنت دربه در شود
گفتی بیا و سر بکش از استکان من
لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من
گفتم بیا و دست بکش از دهان من
این زهر مار عرضه ندارد شکر شود
این بچه لاک پشتِ نگون بخت سال هاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه ی دریا دمر شود
نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام
یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!
هر نطفه ای که دوست ندارد ورم شود
پس من ورم شدم_ورمی در درون تو_
تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود
گفتم پسر شوم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شوم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارک است که چَک می زند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک! بزن مرا...
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود!
| حسین صفا |
شانه خالی نمی کنم، زیرا
با تو همواره رو به رو هستم
باش تا صبح دولتم بدمد
شانه خالی نکن، بگو هستم
یا بگو از چه دوستم داری
یا نگو ترک خانه خواهی گفت
هم بگو هم نگو، که من عمری ست
خسته از این بگومگو هستم
بعد ازین رد گریه هایم را
جاده ها چشم بسته میخوانند
چمدان های خسته می دانند
رهسپار کدام سو هستم
من تو را برگزیدم از همه ی
دلبرانی که عاشقم بودند
همه ی عاشقان من اویند
من هم از عاشقان او هستم
خاطرت هست قایقی که شکست
سینه ای از کدام دریا بود
پس به خاطر نگه ندار امروز
سکه ای در کدام جو هستم
مهربان! حرف داشتم با تو
یک جهان حرف داشتم با تو
یک جهان حرف بودم و حالا
عقده ای مانده در گلو هستم
در اتاقی که بی تو قبر من است
روی تختی که جای خالی تو ست
چون تو گرمم نمی کنی کفنم
تو که سردت شود پتو هستم
تو که تنها شوی به غیر از من
به سراغ کسی نخواهی رفت
من که تنها تر از توام، تنها
با تو محتاج گفتگو هستم
زنِ شومرده ای ست زندگی ام
چشم غسالخانه ای دارم
زندگان تمام دنیا را
با همین گریه مرده شو هستم
سرم از آستانه ات خالی ست
جای من روی شانه ات خالی ست
تا ابد نیستی و با این حال
تا ابد با تو رو به رو هستم
| حسین صفا |
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
باز آ که زنگ های ثلاثه
روزی هزاربار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره ی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ایده های محکم و خلّاق
ما را بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه ی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه به دستِ
چَک های آبدار بمیرند
حمّالِ کوهِ پرسش و پاسخ
در جزوه های باطله بودند
حمّال تست های گران و
اعقاب گیجِ قافله بودند
حق داشتند آن همه قاطر
زیر فشار بار بمیرند
از رنج های دود شونده
تا خرتناق کام گرفتند
با دود از کتانی چینی
یک عمر انتقام گرفتند
تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه
ماندند تا خمار بمیرند
یک مشت خطبه خوانده شوند و
یک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشه ها چکانده شوند و
سربازها به شکل جنین ها
در خاکریزهای درونِ
زن های باردار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چطور بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه های جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزاربار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که می وزد دل ما را
تا اوج می بَرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
ای گریه قبضه های تفنگت!
وقتش رسیده است که دیگر
زندانیان زبر و زرنگت
در موسم تعلُّم و تعلیم
با آخرین گلوله ی تقویم
در لحظه ی فرار بمیرند
| حسین صفا |
ای تا ابد سنگ لحد! کافی ست
با من متّکای پر قو باش
تا دشت از این دست راهی نیست
چاقوی ضامن دار! آهو باش
پاییز کی پیچید بر شالم؟!
پرواز کی افتاد از بالم؟!
ای زندگی! از مرگ خوشحالم
ای مرگ! پایانی پر از او باش
محکوم در من زیستن بودی
با ساده لوحی مثل من بودی
یک عمر"گاو مَش حسن" بودی
یک بار هم "آقای هالو" باش
بالا نمی رفتیم،چون روزی
هر نردبانی استخوانی بود
از استخوان هایم بیا پایین
با شانه ام بازو به بازو باش
صبح است،کاش از این تُرُشرویی
یک خنده برگردی به خوشرویی
در سفره ی صبحانه ام ای تلخ!
یک جرعه چای قند پهلو باش
می شد که چشمانت که سگ دارند
پا از دم این گربه بردارند
تو مثل سگ از گربه می ترسی
یک عمر مثل موشْ ترسو باش
من مو به مویت را که می خوانم
از نکته ای غافل نمی مانم
حالا به چشمم خوب دقّت کن
با نکته ام نازک تر از مو باش
وقتی که سنگی صد منی هستی
از کفّه ام افتادنی هستی
وقتی که سنگی پنبه باش،امّا
وقتی ترازویی ترازو باش
هم تاک های مست تاکستان
هم رعشه های نشئه در مستان
هم بد خماری های ما پَستان
هم خمره های توی پستو باش
دروازه ی تاریک تهران کو؟
راهی از اینجا سوی سمنان کو؟
معمار این شب های ویران کو؟
با خشت خشتت خانه ی او باش
با بی فروغی های نسلی، از
آغاز فصلی سرد می آیم
در گودی انگشت های من
تا تخم بگذاری پرستو باش
من دوست دارم گریه کردن را
پیش تو را از گریه مردن را
پیش تو باید مرد، پس وقتی
سر می گذارم بر تو زانو باش
| حسین صفا |
من که خوابم نمیبردخواب و
راحتم راگرفته بیتابی
عشق من! نیمه های شب شده و
تو در آغوش همسرت خوابی
ازتوعمری گذشته اما من
باخودم فکر میکنم که هنوز
تو همان دختر جوان هستی
با همان گونه های سرخابی
فرض کن این اتاق پیش من است
وهمین تخت با من خوشبخت
فرض کن این لباس خواب سفید
فرض کن این ملافه ی آبی
اتفاقا شبی رباط کریم
زیر باران من خراب شود
اتفاقا تو هم پس از باران
اثری از خودت نمی یابی
پرده را میزنم کنار ، امشب
از شب پیش هم سیاه تر است
فرض کن اتفاقا امشب هم
نیستی و به من نمیتابی
پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟
آن دو تا چشم کوچک دلتنگ
کو دل تنگ کوچکت؟کو آن
صورت مهربان مهتابی؟
در کنارت کسی که میخوابد
گونه ات را چگونه میبوسد؟
آه... او را چگونه میبوسی؟!
در کنارش چگونه میخوابی؟!
باز هم قرص دیگری خوردم
بلکه مُردم، دل از تو هم کندم
و خودم را به سختی آکندم
به همین خواب های مردابی...
نتوانستم از تو دل بکنم
شب فردا به یادت افتادم
ساعتم را که کوک میکردم
فکر کردم کنار من خوابی
| حسین صفا |