آدم دل که بست...
آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
| حمید سلیمی |