باید غمگین می شدم
باید غمگین میشدم، باید رنج میکشیدم، باید تمام اندوه جهان روی سرم آوار میشد تا بلند شوم و برای خودم کاری کنم.
باید تمام اینها اتفاق میافتاد، باید تمام این اشتباهات را میکردم و باید تمام این آسیبها را میدیدم تا بیشتر تلاش کنم و خودم را از این مرداب آزارندهی تکرار، بیرون بکشم.
بدون رنج نمیتوان به قله رسید و بدون اندوه، نمیتوان رشد کرد.
من باید تاریکی مطلق را پشت سر میگذاشتم تا به نور برسم و باید این محدودیت را به جان میخریدم. من باید میشکستم و از هم میپاشیدم تا نور، راهی برای ورود به من داشتهباشد.
من باید گم میشدم، باید مسیرهای تازهای را تجربه میکردم و باید به مقصدهای دورتری میرسیدم. من باید تنها میماندم و باید از این سنگلاخ ناگوار عبور میکردم.
من قدرتم را در محدودیت یافتم، در تنهایی، در سکوت و در تمام چیزهایی که مرا رنج میداد.
من بی دفاع بودم، غمگین، ساکت، و سرشار از تنهایی مرموزی که در همه حال، با من بود.
| نرگس صرافیان طوفان |
سلام و احترام پستی که گذاشتی خیلی ازش خوشم اومد و همیشه وبلاگتو دنبال میکنم خواستم فقط ازت تشکر کنم و گفتم اگه امکانش بود سایت منم یه نگاه بنداز اینم آدرسشه ممنونتم
https://bionumbers.hms.harvard.edu/bionumber.aspx?id=117357