کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب


حتما این پاییز هم مثل همه ی پاییزهای دیگر میگذرد، خواننده ها دوباره آهنگ های جدید بیرون میدهند و از تنهایی و خاطرات آدمهای رفته حرف میزنند، حتما بچه مدرسه ای ها دوباره توی دفتر املاشان برای سین یک دندانه اضافه میگذارند و برای پ یک نقطه کم، دانشگاه ها پر از دانشجوهای ترم اولی میشود که خیال میکنند عشق جایی در حوالی صندلی های خالی دانشکده و کلاس های گرمش انتظارشان را میکشد، حتما رفتگرها دوباره تا قبل از بیدار شدن خورشید جاروهاشان را روی تنِ زمین میکشند و برگ هارا توی کیسه های بزرگ میریزند و میبرند یک جای دور، حتما دوباره راننده ها پنجره هارا میبندند و ما مجبوریم هوایِ نمورِ نفس های دیگران را توی ریه هامان تصفیه کنیم، حتما من دوباره لای تمام کتاب هایم برگ خشک جمع میکنم و خاطرات مدرسه را مثل کلاف دور دست هایم میپیچم و خاطرات روزهای دانشجویی را یکی از زیر یکی از رو بهم گره میزنم و برای روزهای سردم لباس هایی با جیب های یکنفره میخرم و کتانی کیکرز ، چند کتاب تازه به کتابخانه ام اضافه میکنم و غروب که میشود زٌل میزنم به چراغ روشن خانه ها و برایشان قصه میسازم...

حتما این پاییز تو دست های یخ زده ی کسی را توی دست های بزرگت میگیری و من آهنگ خواجه امیری را درحالی که روی جدول خیابان راه میروم زمزمه میکنم " یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه/که یادت نیاد تولد من چندِ پاییزه" 

حتما ما جایی در میان این روزهای تکراری 

دوباره همدیگر را به یاد خواهیم آورد...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


تنها، پریدن راه حل اش نیست

این عشق آب و دانه می‌خواهد

پیراهن گلدار هم یک روز

پیراهن مردانه می‌خواهد


تنها، پریدن راه حل اش نیست

آغوشمان آذوقه می‌خواهد 

این بوسه ها و بی قراری ها

قسمت شود معشوقه می‌خواهد


***

دلواپسم قسمت چه می‌خواهد

باید که راهت را بلد باشی

این آسمان رخصت دهد باید

احوال ماهت را بلد باشی...


من از جهان چیزی نمی‌خواهم

تنها تو را با دلبری هایت

جانی که می‌بخشی و می‌گیری

با عطر خوب روسری‌ هایت


من با همین ها عاشقت هستم

با دلبری ها دلنوازی ها

هی زیرِ باران خیس، هی آغوش

اصلا همین دیوانه بازی ها


***

پیراهنِ گلدارِ اشعارم

باید که عطر خانه ام باشی

آرامش و تسکین آغوشِ

پیراهن مردانه ام باشی


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...

ولی رنج...

۰۸
مهر


بارها خندیدیم!

ما بارها به رنج هایمان خندیدیم

ولی رنج

مثل زیبایی یک زن!

فراموش نشدنی بود...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

استثنایی

۰۷
مهر

 

بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد 

این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم

و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد

این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟

زنی بی نظیر چون تو

به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد

به عشق های استثنایی

و اشک‌های استثنایی...

بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد

این است که برای گفتن از تو، ناقص است

و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!

تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی

و واژه های من چون اسب‌های خسته بر ارتفاعات تو له له می زنند

و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست!

مشکل از حروف الفباست

که تنها بیست و هشت حرف دارد

و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد

این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم

نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان

با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم 

که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد

مبادا جایگاهش مخدوش شود!

برای همین عذرخواهی می کنم از تو

برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم

روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی و مثل جوانه گندم و ماهی بودی

از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...

اعتراف می کنم

تو زنی استثنایی بودی

و نادانی من نیز استثنایی بود!

 

| نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

نخواهد او

۰۷
مهر


چه دردی بدتر از آن که بخواهی و نخواهد او

تو تا پیری کنی یادش ولی اصلا نداند او...


| مسلم رحیمی |

  • پروازِ خیال ...


از تو تا من

هزار دره ره است:

من به راز شنفته می مانم

تو به شعر نگفته می مانی...


| اسماعیل خویی |

  • پروازِ خیال ...

دلتنگی تو

۰۶
مهر


بالای سرم نشسته و ماه من است

هم‌صحبت گاه‌گاه دلخواه من است؛

بازار، پیاده‌رو، خیابان، خانه

دلتنگیِ تو همیشه همراه من است...


| جلیل صفربیگی |

  • پروازِ خیال ...


مرا تنگ در آغوش بگیر 

و ببوس.

بوسه‌ای طولانی 

حالا ببوس مرا  

که فردا دیر است 

زندگی همین لحظه‌ست  

همه‌چیز از جریان خواهد ایستاد   

از گرما، از سرما 

منجمد می‌شود، خاموش می‌شود 

هوا کم می‌آورد  

اگر تو، به بوسیدنم خاتمه دهی

گمان کنم خاموش مرده باشم.


| ژاک پره‌ور |

  • پروازِ خیال ...


مثل آهنگ خارجیایی که دوسشون داشتم اما معنیشونو نمیدونستم بودی برام، مثل وصله ی ناجورِ زندگی آقاجون که هروقت با عزیز حرفش میشد میگفت یه عمر گذشته اما هنوزم وصله ی ناجوری، هنوزم مثل همون روزایی و عوض نشدی...

نمیدونم اون روزا عزیز چجوری بود اما شبیه تو بود گمونم، دوس داشتنش قطع و وصل میشد، رفت و آمد داشت، کم و زیاد داشت!

وصله ی ناجور بودی اما ناجور بودنتم قشنگ بود، میومدی بِهِم، قَدِت به قَدَم، وَزنِت به وَزنَم، رنگ چشات به رنگ چشام اما دنیات ... دنیات رنگ دنیای من نبود، من میگفتم آبی تو میگفتی سیاه، من میگفتم دیوونه بازی تو میگفتی عاقل بودن، هی من میگفتم، هی تو میگفتی. انقدر گفتم و گفتی تا یه روز که آقاجون با عزیز دعواش شده بود و با بغض نگام کرد، تنم لرزید، یهو گفت: جایی که فهمیدی یکی وصله ی ناجور زندگیته ول کن برو، آدمارو به امید عوض شدنشون نمیشه نگه داشت، نمیشه چون نه عوض میشن و نه انصافه عوضشون کنی، با هیچکس به امید عوض شدنش نمون باباجان، منو عزیزت وقتی ازدواج کردیم خیلی بهم میومدیم اما همه ظاهرمونو میدیدن، هیچکس نمیدونست از دلِ من تا دلِ عزیزت چقدر فاصله ست، فاصله ای که هیچوقت پر نشد! واسه من دیگه دیره این حرفا ولی تو که اول راهی، هرجا فهمیدی دل و دنیاتون دوره وِل کن برو دختر، ول کن برو...

آقاجون راست میگفت، من نمیتونستم عوضت کنم تا بشی وصله ی جورِ زندگیم، نمی تونستم چون دنیات به دنیام نمیومد، چون کنار هم بودنه آدمایی که دنیاشون مثل هم نیست، زندگیشونو پشت هاله ای از غَم حبس میکنه...

حالا میفهمم 

گاهی واقعا دوست داشتن کافی نیست، 

به چیز بیشتری نیازه، چیزی به اسم هم دنیا بودن...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

بی قرارم

۰۴
مهر


بی قرارم مثل آن روزی که دلتنگ شبش بود

خواب دیدم بوسه ای هستم که دلتنگ لبش بود


| فرامرز راد |

  • پروازِ خیال ...

دست های تو

۰۴
مهر


خدا دست‌های تو را که می‌ساخت 

عینک ظریف و زنانه‌ای بر چشم داشت

زیر لب ترانه‌ای را زمزمه می‌کرد 

و سر هر انگشت،

اندازه‌ی یک پنجره مکث می‌کرد

کمی کارهای خانه‌اش را انجام می‌داد

و دوباره به تو برمی‌گشت

به دست‌هایت...


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


ورتر: برایم شعری بخوان که حالم را خوب کند.

شارلوت: در آغوشت می‌گیرم،

این شعری است که دوست دارم برایت بخوانم... 


| رنجهای ورتر جوان / یوهان ولفگانگ گوته |

  • پروازِ خیال ...


تو مال منی! 

خودم کشفت کرده‌ام 

تو با من می‌خندی

با من گریه می‌کنی

دردِ دلت را به من می‌گویی

دیوانه!

دلت برای من تنگ می شود

ضربانِ قلبت با من بالا می‌رود

با سکوتم، با صدایم، با حضورم، با غیبتم

تو مال منی!

این بلاها را خودم سرت آورده‌ام

به من می‌گویی دوستت دارم 

و دوست داری آن را از زبان من فقط من بشنوی 

برای که می‌توانی مثل بچّه‌ها ناز کنی؟

نازت را بخرد و به تو دست نزند؟

چه کسی با یک کلمه، با یک نگاه دلت را می‌ریزد؟

بعد خودش آن را جمع می‌کند و سرجایش می‌گذارد؟

چه کسی احساست را تر و خشک می‌کند؟

اشکت را درمی‌آورد بعد پاک می‌کند؟

چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی تا ته آن را نفس می‌کشد؟

دیوانه!

من زحمتت را کشیده‌ام

تا بفهمی هنوز می‌توانی 

شیطنت کنی، انتظار بِکشی، تپش قلب بگیری، عاشق شوی

تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری

تو حق نداری خودت را از خودت بگیری

من شکایت می‌کنم از طرف هر دویمان

از تو

به تو

چه کسی قلب مرا آب و جارو می‌کند

دانه می‌پاشد

تا کلمات مثل کبوتر از سر و کول من بالا بروند؟

چه کسی همان بلاهایی را که من سر تو آوردم سر من آورده؟ 

من مال توام 

دیوانه!

زحمتم را کشیده‌ای

کشفم کرده‌ای

نترس 

چند سؤال می‌پرسم و می‌روم

یک: چند سال پیرت کرده‌اند؟ 

دو: چند سال جوانت کرده‌ام؟ 

سه: از دلت بپرس مال کیست؟ 

چهار: اگر جای خدا بودی، با ما چه می‌کردی؟

پنج: کجا برویم؟ 

دستت را به من بده!


| افشین یداللهی |

  • پروازِ خیال ...


ای ساربان آهسته ران، کز دیده دریا میرود

از شهر زهرا نیمه شب، فرزند زهرا میرود

منزل به منزل کاروان، گردیده در صحرا روان

با ناله و آه و فغان، تنهای تنها میرود


ای آسمان ، اختر فشان، بنگر برای بذل جان

ماه بنی هاشم روان، با ماه لیلا میرود

زینب شده محمل نشین، با ناله های آتشین

منزل به منزل ، کو به کو، صحرا به صحرا میرود...


| غلامرضا سازگار |

  • پروازِ خیال ...

تو خوب باش...

۲۷
شهریور


اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان.

تو پای خوبی هایت بمان.

مردم حرف می زنند، حرف باد می شود می وزد در هوا و تو را دور تر می کند از تمام کسانی که "باور" برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.

اگر کسی معنای عاشقانه هایت را نفهمید بر روی عشق خط نکش!

عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.

دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد

تو خوب باش...

تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند 

و زیر لب بگوید:

هنوز هم عشق پیدا می شود...


| نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


مرا کاشته بودند

کاشته بودندم

تا با خورشیدهای عجول

احاطه‌ام کنند

تو آمدی چنان نرم مرا چیدی

که رفتار نسیم را

در دست تو حس کردم


| بیژن الهی |

  • پروازِ خیال ...

گران ترین غم

۲۶
شهریور


هزار کوه غمم رو به دره ای سکوت

گران ترین غم این کوه، بی صدایی توست...!


| اصغر معاذی |

  • پروازِ خیال ...

آغوش

۲۶
شهریور


با بند انگشتانم در آمیز

در ته فنجان چشمانم حل شو

خودت را همینجا

پیش من جا بگذار!

دنیا

خیلی کوچک تر از آن است

که بخواهی جایی بروی!

دنیا

قد همین خانه است

قد همین اتاق

قد همین آغوش...


| مژده خردمندان |

  • پروازِ خیال ...

راحت شد

۲۶
شهریور


شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد".

این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خود ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟

بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد.

فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود

حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت

این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک

تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد

شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود...

بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است

نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است

پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌ هایی با راحتی همراه است!


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

موهایت

۲۵
شهریور


شب، موهای توست!

ریخته بر بازوان ماه

تاریک؛

طولانی...

طولانی...


| صفا وهابی |

  • پروازِ خیال ...


" أحببتک وکأنک آخر أحبّتی على وجه الأرض

وعذّبتنی و کأنّنی آخر أعدائک على وجه الأرض... "

تو را دوست داشتم،

چنان که گویی تو

آخرین عزیزانِ من

بر رویِ زمینی...

و تو رنجم دادی،

چنان که گویی من

آخرین دشمنانِ تو 

بر روی زمینم...!


| غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...

دشوار پسند

۲۴
شهریور


گر دَهم جان به وفایش، نپسندد هرگز

آه از آن شوخِ جفا پیشه‌ی دشوار پسند...


| هلالی |

  • پروازِ خیال ...

به یاد آوردن

۲۴
شهریور


برای به یاد آوردن یه نفر، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه،

اما کی می‌دونه برای فراموش کردن، چند سال باید بگذره؟

از کجا معلوم که با مرگ، همه‌ی خاطرات فراموش می‌شن؟

کاش آدم آرزوهاش رو توی دنیا بذاره، خاطراتش رو به گور ببره.

توی قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه.

یه روز همه‌ی آدما، می‌رن سراغ یه عکس قدیمی، کنار یه عشق قدیمی،

زل می‌زنن به یه بغض قدیمی و می‌گن:

«خیلی ممنون، که یه روز با تمام وجود دوستم داشتی»


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

می خواستم

۲۴
شهریور


تنها تو بودی که می خواستم

غروب را برایت زیبا کنم

و رازهایم را بدانی

و رازِ رازهایت را بدانم،

می خواستم آینه ام باشی 

که هروقت زیبایم در تو بنگرم

و زخم هایم را پیدا کنم...


می خواستم اجاق تو را گرم کنم

مادر پسرت باشم

مادر دخترت

وارث کتابخانه ات،

می خواستم برایت ترانه بخوانم

وقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشت

و لانه اش را گم ‌می کرد

و تو اندوهگین میشدی،

می خواستم بر تو ببارم

وقتی جنگلی در دلت آتش می گرفت...


| شیرین خسروی |

  • پروازِ خیال ...

پرچم

۲۴
شهریور


پیراهنت

در باد تکان می خورد

این

تنها پرچمی ست

که دوستش دارم.


| گروس عبدالملکیان |

  • پروازِ خیال ...


دست بردار از این دین خرافاتی من

پای مگذار به دنیای خیالاتی من


برو از این دل دیوانه تو را خیری نیست

تو نداری خبر از خلق منافاتی من


هیچ ایراد ندارد که مرا بد خواندی

بگذار از من، من ماند و بد ذاتی من


یک جنون بود و هزاران سبب لاینحل

می تراوید از این فکر قرو قاطی من


فلسفه بافی من ما حصل عشق تو بود

می گذشتی تو از این باور سقراطی من


”زندگی کردن من مردن تدریجی” ؛ نه 

مطمئنم که تویی مرگ‌ مفاجاتی من


از همین فاصله ی دور تو را می بوسم

آه..معشوقه ی ممنوعه ی مافاتی من


هر زمانی که نفس، از سر بامم پر زد 

می توانی که بیایی به ملاقاتی من


| محمد مرادی |

  • پروازِ خیال ...


منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد.

تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود; باتری اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.

از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:« خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:« اگر این یکی بود همان دفعه ی اول سقط شده بود...این یکی اما سگ جان است.» دو باره موبایل قدیمی را نشانم داد.

گفتم:« توی زندگی هم همین کار را می کنیم، همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکت مان چه خطی می اندازد روی دلش.» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد.

سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...

من خوشبختم

۲۳
شهریور


چقدر خوشبختم!

می‌ توانم عکسِ

سیاه و سفید تو را ببوسم،

و باور کنم که در آن سوی سواحل رویا،

با تماس نابهنگامِ گرمایی به گونه‌ات

از خواب می‌پری...!


| یغما گلرویی |

  • پروازِ خیال ...

دلتنگی یعنی...

۱۸
شهریور


دلتنگی یعنی فکر کردن به پرواز

به خنده‌های بی‌دلیلت در راه خانه

نگاه‌‌های "مال خودمی"ا‌ت در جمع

دلتنگی یعنی کش رفتن آدامس جویده‌ ات

و غوطه‌ور شدن در طعم لب ‌هات

دلتنگی یعنی چشم‌‌های تو امشب سرخ بود

و چشم‌‌های من خیس...


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

قسمت

۱۸
شهریور


شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟

سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟


پشت یک قلب به ظاهر خوش و یک خنده ی تلخ

شده زنجیر کسی باشی و قسمت نشود؟


در میان تپش آیینه پنهان شوی و

روح و تصویر کسی باشی و قسمت نشود؟


شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد

تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟


شده آزاد و رها باشی و تا عمق وجود

رام و تسخیر کسی باشی و قسمت نشود؟


می شود با همه ی ریشه و رگهای تنت

سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟


| داریوش کشاورز |

  • پروازِ خیال ...

بیانیه

۱۸
شهریور


نام مرا بنویسید

پای تمام بیانیه هایی که

لبخند و بوسه را آزاد می خواهند

پای بیانیه هایی که نمی خواهند

درختی قطع شود

پرنده ای بهراسد

چهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی،

پای بیانیه هایی که

می ترسند کودکی گریه کند...


| ناهید عرجونی |

  • پروازِ خیال ...


پر لایک ترین توییت 3 دسامبر (روز جهانی معلولین) مربوط به ایزابلا کاردیناله دختر 26 ساله ی ایتالیایی ساکن شهر فلورانس بود.

ایزابلا یک معلول جسمی حرکتی ست. او در ژانویه ی 2006 بعد از یک تصادف شدید برای همیشه مجبور به استفاده از ویلچر شد.

توییت او اسکرین شاتی از کامنت یک پست در اینستاگرام بود. پستی که در آن از کاربران خواسته شده بود تا در کامنتها در مورد آسیب های روحی ناشی از معلولیت حرف بزنند.

اسکرین شات ایزابلا از شخصی بود که در کامنتها پیامی با این مضمون گذاشته بود:

«همشونو باید جمع کنن و بریزنشون تو دریا».

او زیر این اسکرین شات نوشت:

«کسی توی فلورانس مربی شنا میشناسه؟ من نمیخوام به همین سادگی تسلیم بشم».

توییت خانوم کاردیناله در کمتر از یک ساعت بیش از ده هزار بار بازنشر شد. صبح روز بعد ایزابلا کاردیناله مثل همیشه از خواب بیدار شد، برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون رفت، و از چیزی که روی دیوار خانه اش میدید شگفت زده شد. روی دیوار خانه با رنگ قرمز نوشته شده بود:

in quale mare ti abbandonano, che posso venire a salvarti, poi chiederti:vuoi sposarmi?

«تو رو تو کدوم دریا میندازنت که بیام نجاتت بدم و ازت بپرسم: با من ازدواج میکنی؟»


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

فلک

۱۶
شهریور


یا وفا،یا خبر وصل تو، یا مرگ رقیب

بوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟


| حافظ |

  • پروازِ خیال ...

مرگ بی صدا

۱۵
شهریور


می دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت...

به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقا، به طور روزمره نابود کند خود را:

با افراط در سیگار؛

با بی نظمی در خواب و خوراک؛

با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام؛

در مرگ بی صدا...


| وِردی که بره ها می خوانند / رضا قاسمی |

  • پروازِ خیال ...


باید یاد گرفت 

با تو گُل گفت، گُل شِنُفت!

یا با تو زیر تگرگ حتی شِکُفت!

باید یاد گرفت

حرف‌ که میزنی از لبهایت

سبد سبد گل همیشه بهار

از چشم هایت دریا دریا مروارید

و از دست هایت آسمان آسمان پرواز برداشت


پا در میانی کن تا

امشب که خاطره‌ات داشت 

اتاقم را زیر و رو می‌کرد کمی بیشتر بماند!

به خوابم بیاید!

و رفتن را از یاد ببرد!


بشنو سخنم را

بد عادتم کن به آمدن

به نرفتن، به ماندن، به دوست داشتن؛

بد عادتم کن به عشق!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...

قسم نخور

۱۵
شهریور


رفیق جان! قسم نخور که عاشقم شدی!

دروغ گفتن از قسم شروع می شود

همینکه می رسی، به جاده فکر میکنی...

جدا شدن، قدم_قدم شروع میشود


| طاهره خنیا |

  • پروازِ خیال ...


می گفت : همه چی رو نگو...

هر چی بگی ،بیرون میاد میره تو هوا تا یه روزی یه جا سبز شه!

چیزی که نمی دونی رو نگو

چیزی که نمی خوای بشه رو نگو

چیزی که خوش نیست رو نگو

چیزی که می‌شه بدبختی کسی رو نگو

حرف های خوب بزن، بذار بیان بیرون یه جا بشینن سبز  بشن.

خوشبخت شیم!

نگو...

اونهایی رو بگو که رو هوا تو عکس‌ها میوفتن،حرف‌های خوب که با چشم معلوم نمیشن ولی تو عکس‌ها شبیه دونه‌های آفتاب‌ان که از لای لب‌های یکی سُر خورده...

راه میرم اسم تو رو می‌گم، هر چی به تو وصل باشه تهش خوشبختیه...


| صابر ابر |

  • پروازِ خیال ...

کجا بگذارمت؟

۱۴
شهریور


کجای جهان بگذارمت

تا زیباتر شود آن جا؟


| منوچهر آتشی |

  • پروازِ خیال ...

انارهایِ شکسته

۱۴
شهریور


و گاه بی آن که بدانیم در شب سخن می‌گوییم 

و صبح از چشم خود می‌فهمیم

گریسته‌ایم 

آن قدر که در پلک‌هایمان

انارهایِ شکسته بسیار است...


| هرمز علی پور |

  • پروازِ خیال ...


بودنت آرامش محضه برام

بودنت قرصای شادی آوره

تو علاج کل دردای منی

من یه دیوونم که حالش بهتره


عقلمُ با یک نگاهت بردی

قلبمُ  با یک نگاهت باختم

اونقده چشمات دیدن داشت که

غصه هامُ پشت گوش انداختم


هرشب از چشمات میگم با خودم

تا که با آرامشت تنها بشم

هرشب از چشمات میگم با خودم

تا روانی تر از این حرفا بشم


دستمُ واسه دلت رو می کنم

مشتتُ واسه دلم وا می کنی

قلب من افتاده زیر پات و هی

با خودت این پا و اون پا می  کنی


«اونقده شورش و در میارم

که از این عشق نمک گیر بشی

من میخوام پای تو از دست برم

پس باید پای خودم پیر بشی»


می تونی با یه نگاه سرسری

بغض بدخیم من و عمل کنی

تو علاج کل دردای منی

خسته ام میشه منُ بغل کنی


مرگ من حرف جدایی رو نزن

بی تو؟نه،حتی خیالش خوب نیست

مرگ من با رفتن تو حتمیه

من یه دیوونم که حالش خوب نیست


زندگی بی تو هجوم خاطره س

تلخن و باید بمیرم بعد تو

پس دعا کن یا خدا مرگم بده

یا فراموشی بگیرم بعد تو


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...

گریه ی زن ها

۱۴
شهریور


توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلب‌های مخملی نگاه می‌کردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دست‌شان چند پاکت آب‌ میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.

زن‌های دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست می‌کردند و در مورد گرانی لبنیات حرف می‌زدند و جزوه‌هایشان را تند تند مرور می‌کردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.

تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی؟ مامان؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.

آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد.

رژهای مخملی از یاد رفت، گرانی لبنیات و درس‌های خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زن‌های توی قطار داشتند برای مادری که نمی‌شناختند گریه می‌کردند.

جوان‌ها، پیرها، چادری‌ها و سارافون گل‌گلی‌ها، حتی دستفروش‌ها هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زن‌های دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه.

یعنی زن‌های این شهر آنقدر توی دل‌ها و پشت پلک‌هایشان غم دارند که می‌توانند در کمتر از پنج ثانیه یک قطار را با اشک هایشان غرق کنند...


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

رازها را به غیر خودت نمی‌گویی.

چرا که زندگی موضوعی خصوصی است؛ مثل نفس کشیدن. 

من اغلب رازهایم را به خودم می‌گویم.

امروز به خودم گفتم:

"ای کاش یک روز شما را ببینم و به شما بگویم، من آن دستی‌ام که همیشه به سوی شما دراز شده."

هر چیزی بهایی دارد و عشق بهای رازهای در دل مانده است...


| حیف حوصله‌ام پیر شده/ محمد صالح‌علاء |

  • پروازِ خیال ...


گُلی که با همه یک رنگ است همیشه زخمیِ نیرنگ است

شبیه غنچه دلم تنگ است مگر مرا تو بخندانی...


| مهدی مظاهری |

  • پروازِ خیال ...


می‌خواهی از راز قدرتمندی من باخبر شوی؟

هیچ‌کس 

هیچ‌وقت 

مرا واقعاً دوست نداشت...!


| غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...

حرف اول نام تو

۱۲
شهریور


همه لبخندها را تا کرده‌ام

گریه‌هایم لای کتابها

در قفسه‌ها بایگانی شده‌اند

تنها به امیدی که

تو در انبوهی سطرها

رد اشک‌های نمک‌سودم را بیابی

که گاهی دیده‌ام

به شکل حرف اول نام تو

نقش می‌گیرند

آن گاه به راستی در خواهی یافت

که چقدر دیوانه وار دوستت داشته‌ام.

 

| علیرضا پنجه ای |

  • پروازِ خیال ...


پیش از این بیشتر دوستم داشتی

حرف میزدی

لب‌هایت با خندیدن مهربان بود

و آغوشت می‌توانست باغ‌های خشکیده را سبز کند...

حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تری

حرف نمیزنی

دستت از دستم عبور می‌کند

در واقعیت ترکم میکنی

در خواب ترکم میکنی

در رویا ترکم می‌کنی

تو را ندارم...

غمگین ترین جای قصه همینجاست

رویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشود


هوا سرد است...پنجره را ببند

بگو وقتی به تو فکر می‌کنم کسی صدایم نزند

اینجا تنها جاییست که تو را دارم


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

تو مرو

۱۲
شهریور


از کنارِ منِ افسرده ی تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو


اشک اگر می چکد از دیده، تو در دیده بمان

موج اگر می رود ای گوهرِ دریا تو مرو


ای نسیم از برِ این شمع مکش دامنِ ناز

قصه ها مانده منِ سوخته را با تو مرو


ای قرارِ دل ِطوفانی بی ساحلِ من

بهرِ آرامش این خاطرِ شیدا تو مرو


سایه ی بخت منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دلِ خسته خدا را تو مرو


ای بهشت نگه ات مایه ی الهامِ سرشک

از کنارِ من افسرده ی تنها تو مرو


| محمدرضا شفیعی کدکنی |

  • پروازِ خیال ...

من کنارتم

۱۲
شهریور


دوست داشتن اگر دوست داشتن باشه،

برمیگردی بهش میگی:

ببین من نمیخوام هیچوقت، سرِ هیچ تصمیمی، قید دلت و دلخواهتو بزنی بخاطر من. من نمیخوام اونی باشم که محدودت میکنه و سد میشه بین تو و رویاهات...تو و باورات.

من میخوام اونی باشم که هرجا گیر کردی روم حساب کنی. هرجا کمک خواستی بدونی هستم. هرجا سنگ صبور واسه غصه‌هات خواستی بدونی هستم. هرجا تنها بودی بدونی هستم که از تنهایی درت بیارم.

دوست داشتن اگر دوست داشتن باشه آدم وامیسته کنارش و میگه برو راه رویاهاتو من کنارتم.

کسی که واقعا یکیو دوست داره هیچوقت وانمیسته مقابلش بگه جز من و آغوشم مقصد نداشته باش. جز دلخواسته‌هام به چیزی نرس.

عاشق خودخواه نمیشه!

دوست داشتن واقعی اگر باشه تو هر کاری میکنی که اون همونی باشه که میخواد...نه اونی که تو میخوای!


| مانگ میرزایی |

  • پروازِ خیال ...


با تو خوشبخت‌ ترین

عاشق تاریخ منم

ای که آغوش پُر از زندگی‌ ات

شد وطنم...


| محمد صادق زمانی |

  • پروازِ خیال ...

دیوانه جان

۱۱
شهریور


ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...

عشق از دست رفته

۱۱
شهریور


عشق از دست رفته هنوز هم عشق است.

فقط شکلش عوض می‌شود، همین.

دیگر نمی‌توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی.

اما وقتی این حس‌ها ضعیف می‌شوند، حس‌های دیگر قدرت می‌یابند. خاطرات.

خاطرات شریکت می‌‌شوند.

تو آن را غذا می‌دهی. بغلش می‌کنی. با آن می‌رقصی.

زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه. 


| میچ آلبوم / ترجمه: صدیقه ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستم

هیچ از این دشمن خونریز نمی‌دانستم

در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق

چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمی‌دانستم

گفتم ای دوست،تو هم گاه به یادم بودی؟

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم

بغض را خنده ی مصنوعی من پنهان کرد

گریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم

عشق اگر پنجره‌ای باز نمی کرد به دوست

مرگ را این همه ناچیز نمی‌دانستم

| سجاد سامانی |

  • پروازِ خیال ...

ابدی

۱۰
شهریور


عهد بستی 

آنچه بین ماست ابدیست 

یادم رفت که بپرسم آیا 

عشق را می گویی 

یا رنج را...؟


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ها

۱۰
شهریور


بوسه ها

آواره ترین مخلوقات پروردگارند...

بر باد

بر در

بر خود

بر حسرت

و گاهی بر لب!


| احمدرضا احمدی |

  • پروازِ خیال ...


من بهتر از هرکسی تو رو شناخته بودم ، انقدر که میدونستم وقتی عصبانی میشی تعداد پلک زدنت تو هر دقیقه چقد بیشتر میشه،

یا وقتی بادمجون میخوری سمت چپ دهنت میسوزه و اذیتت میکنه،

میدونستم رنگ زرد رو وقتی پررنگ باشه دوس داری و زرد کم رنگ حالتو بد میکنه،

شاید عجیب باشه اما اینم میدونستم که وقتی کتاب میخونی باید دور و برت مرتب باشه و قبلش دستاتو بشوری...

خب من میدونستم چون تورو حفظ بودم، اصن میدونی چیه ؟! من یه دفترچه با جلد زرد پررنگ داشتم که نکته های مهمتو یاد داشت کنم، هرچی که بین حرفات بهش اشاره کردی رو نوشتم حتی اون روز که بخاطر رفتنت داشتم گریه میکردم، اون روزم حواسم بهت بود...گفته بودی مدل گریه کردنت شبیه منه اما اشکای تو از انتهای چشمت می چکه روی گونه هات!

اینا کافی نبود واسه اینکه بهت ثابت بشه من خیلی تورو بلدم و کنارم خوشبخت میشی ؟!

وقتی گفتی ما همدیگرو نمی فهمیم من فهمیدم بلد بودن این نیست که بدونم وقتی بادمجون میخوری کدوم سمت دهنت میسوزه، بلد بودن یعنی بلد باشی ناز کنی، بی تفاوت باشی 

اهمیت ندی

وابسته نشی...

بعد تو اینا رو خیلی خوب بلدم...خیلی خوب!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...

اندوه من

۰۹
شهریور


هر لحظه دلم ز پیش بدحال تر است

تنهاتر و رسواتر و پامال تر است

از روز تولد جگرم پر خون بود

اندوه من از خودم کهنسال تر است !


| سید اکبر سلیمانی |

  • پروازِ خیال ...

رازآلوده ای

۰۹
شهریور


رازآلوده ای

که کنج هایت را می کاوم

که قایقم را به آبی پیرهنت می فرستم

و کشف می کنم جزیره های ناشناخته را

رازآلوده ای

آنگونه که آزادی پس از مرگ

در زندگی ات جاری ست

و دست ها را نگرفته می خوانی

حاضر جوابی ات به کدام کوه رفته بود

که هر چه گفتم

چیز دیگر شنیدم

که هر چه دست ها را بر سینه گذاشتم

صدای بال این پرنده

از لای انگشت هام نشت کرد


| سالار مرتضوی |

  • پروازِ خیال ...


تنها که می‌شوم دستی‌‌ ناگهان 

از پشت سر چشم‌هایم را می‌گیرد،

اگر گفتی‌ که هستم؟

با آن که حتی‌ از حدس دوباره‌ات می‌ترسم

در لمس کورمال رویایم

نام تو را می‌برم،

می‌لرزد

و انگشت‌هایش

در چشمانم آب می‌شود...


| محمود دلفانی |

  • پروازِ خیال ...

غدیر می آید

۰۸
شهریور


خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت 

خبر دهید به یاران: غدیر می آید 


کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد 

کسی دوباره سراغ فقیر می آید...


| مرتضی امیری |


* عیدتون مبارک دوستانِ جان :) *

  • پروازِ خیال ...


فقط یک چیز، از خداحافظی بدتر است:

"فرصتِ خداحافظی پیدا نکردن."

این زخم، همیشه تازه می‌ماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای، تا ابد، عذابت می‌دهد.

در هر چهره‌ی بیگانه، او را می‌بینی، در هر لحظه‌ی بعد از او

و به خودت می‌گویی که اگر آن آخرین بار، این یا آن کار را کرده بودم...اگر این یا آن کلمه را گفته بودم...

در نهایت، می‌فهمی فقط یک کلمه بود که می‌خواستی بگویی: "دوستت دارم."

این، آن نگفته‌ی از دست رفته است.

و آن بوسه‌ها، آن بوسه‌ها که بر دست و صورتش ننشاندی

و دیگر فرصتی برای هیچکدام این ها نخواهد بود...


| پنجره های عوضی / گیتا گرکانی |

  • پروازِ خیال ...

عشق یعنی...

۰۸
شهریور


عشق یعنی

سرزنشت کنم و ملامتم کنی

به خاطر خطاهای کوچک 

‏و ببخشمت و ببخشی‌ام

‏به خاطر خطاهای بزرگ


| محمود درویش |

  • پروازِ خیال ...


با موی باز خویش که در کوچه می دوید

تصویر یک ستاره ی دنباله دار بود...


| علیرضا نور علیپور |

  • پروازِ خیال ...

اهل کجاست؟

۰۷
شهریور


با آن که سیاه می‌پوشی

چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست

پرورده‌ی کوهستانی، از تیره‌ی کولی‌ها

آن خانم طناز که از بولوارها می‌گذرد

اهل کجاست؟

این کوزه‌ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت؟

 

این نقش کف پای برهنه

پیش آبشخور آهو

با پاشنه بلند صورتی

همرنگ گل دامنه‌ها

چه نسبتی دارد؟


| محمدعلی سپانلو |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند.

آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌!

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.

برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی...همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود.

همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند...

همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ  کجا پیدایشان می‌‌شود، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌.

همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت، در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند...

همان آدم‌هایی‌ که  آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌.

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


می‌دانم نمی‌دانی

چقدر دوستت دارم

و چقدر این دوست داشتن

همه چیزم را در دست گرفته است

می‌دانم نمی‌دانی

چقدر بی آنکه بدانی،

می‌توانم دوستت داشته باشم،

بی آنکه نگاهت کنم،

بی آنکه صدایت کنم،

بی آنکه حتی زنده باشم

می‌دانم نمی‌دانی

تا به‌ حال چقدر دوست داشتنت

مرا به کشتن داده است!


| حافظ موسوی |

  • پروازِ خیال ...


وقتی که

با تو به رقص برمی خیزم

پاهایم

سنبله های گندم می شوند

و گیسوانم

طولانی ترین رودخانه ی جهان


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من

مرد آن است که غم را به گلو می ریزد

آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است

مثل فواره که در اوج فرو می ریزد 


من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ

دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست

دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رسد

به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست


گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است

آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است

شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی 

پرچمش کوفته بر قله ی استعداد است 


شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد

که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها 

هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد 

بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !


می روم پشتِ همه بلکه از این پس دیگر

پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد

می روم تا نفسی تازه کنم برگردم 

کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه ی خود... 


| یاسر قنبرلو |

  • پروازِ خیال ...

امیدواری

۰۴
شهریور

 

دل ما همیشه شکسته است

اما امیدواری

هیچوقت از جیب چپ پیراهنمان 

کم نشد...

 

| ناظم حکمت |

  • پروازِ خیال ...


مرا نخواهی بخشید...

مرا بخاطر باران های بی وقتی که باریدند و نتوانستم کنار خودم نگهت دارم هرگز نخواهی بخشید

به خاطر دست هایی که هر چه جستجویشان میکنم...هرچه این ملافه ها ،کمد لباس ها، جیب‌ها، این آیینه ها را بالا پایین میکنم پیدایشان نمیکنم. بخاطر هق هقِ شب‌هایی که باید باشی و نیستی، بخاطر بی‌قراری های شبانه ای که از من دیوانه ای ساخته است که دیگر نمی‌خندد

مرا نخواهی بخشید...

بخاطر ترانه های محزونی که مرا می‌آزارند، بخاطر نوشتن نامه هایی که میدانستم هیچگاه به دستت نخواهند رسید، بخاطر وقت‌هایی که مواظب خودم نبوده‌ام، بخاطر خودت که آن دورها جا خوش کرده‌ای، که بی من در دورترین جای ممکن، زندگی کردن را یاد گرفته ای.

تو، هرگز مرا نخواهی بخشید...روزی که بفهمی جسم من تا چه اندازه این زخم ها را به دوش کشیده است. روح من چه اندازه نبودنت را تاب آورده است. تو، مرا به خاطر این سکوت،(سکوتی که بخاطر خودت بود) این خیره شدن ها، لبخندهای نمایشی، این فریادهایی که روزی خواهم زد نخواهی بخشید.

نه فقط من! که خودت را...همان عزیزِ از دست رفته‌ی مرا...همان که هر کجا میروم، دیوارها چهره‌ی او را برایم منعکس می کنند، عشق دور افتاده‌ی من، تا همیشه مخاطب، تا همیشه معشوق، تو ،خودت را روزی، بخاطر این حجم از تنهایی و حسرتی که در وجود کسی جاگذاشته‌ای نخواهی بخشید.

چقدر تاریکیِ این شبها‌ این چشم ها ،این جوانی ،غمبار و فسرده است و روزی خواهد رسید که به یاد می آوری این منِ همیشه نخواستنی را مشتی خاک در آغوش گرفته است. روزی که تمام باران های بی‌هنگام، درجستجوی دست هایت به تمام پنجره ها بی‌رحمانه بکوبند. روزی که دیگر نه فقط این ورق های خیس، که بالشت نیمه شب‌هایت، غرور مردانه‌ و دلتنگی دیرهنگاهمت تو را هم بیازارد.

مرا نخواهی بخشید...

به خاطر آن روزها که میدانستم دیگر برنخواهی گشت اما هنوز ملتمسانه میخواستمت!

بخاطر حالا همین حالا  که جز خرابه ای متروک چیزی از آن کسی که دوست داشتی‌اش باقی نمانده است.

بخاطر این حماقت شیرین...این دردی که لذتبخش است، عزیزترینم...تو مرا بخاطر این همه ظلمی که در نبودت به خودم کرده‌ام، هرگز نخواهی بخشید...بخاطر لحظه‌ای که میخواهی در آغوشم بگیری و من دیگر توانایی بلند شدن نداشته باشم...بخاطر روزی که یکبار برای همیشه دیر شده است و تو

هرگز خودت را نخواهی بخشید!


| زهرا مهدوی |

  • پروازِ خیال ...

مامن شکوهمند

۰۴
شهریور


چرا گلِ سرخ... 

چرا کسی از آفتابگردان "عطری" نمی‌گیرد؟!

چرا زنان زیبا...

آیا زنی که از شانه هات

مامنِ شکوهمندی ساخته است

زیباتر نیست؟!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مرا ببر

۰۳
شهریور


مرا به گریه ی خاموش قبل خواب ببر

به گوش کردن آهنگ های موقع درد

که هر چقدر فراموش میکنم همه را

نمی شود به تو از هر طریق فکر نکرد


مرا به دکلمه هایت ببر که بغض کنم

به اشک هات برای کسی که غم زده است

بخوان و این همه شب را به بخت من بخوران

که گریه هات جهان مرا به هم زده است


| مسعود یزدانی |

  • پروازِ خیال ...


تو بانوی غمهای عمیقی

شعرهای غمگین

کلمات جانگداز

با چشمانت می توان عزاداری کرد

باگیسوانت لباس سیاهی برای همیشه پوشید

با دستانت جام زهر نوشید

تو بانوی تاریخ منی

یک تاریخ تلخ

یک تاریخ سیاه


| محمود درویش / ترجمه: بابک شاکر |

  • پروازِ خیال ...


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد.

تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می کردم. صدایش را می شنیدم.

باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.

حالا فکر میکنم دروغ است. نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.

اگر بشود خیالات است...ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.

نمی دانستم که نمی روند. می مانند.

ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." .


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

جدایی همین است!

۰۲
شهریور


اینکه با تو باشم

و با من باشی

و با هم نباشیم؛

جدایی همین است.

اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،

اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،

جدایی همین است.

اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها

با دیوارهای مضاعف

و تو آن را به چشم نبینی،

جدایی همین است.


| غاده السمان |

  • پروازِ خیال ...

عزیزترینم

۰۲
شهریور


یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"

تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛

و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...

ولی "عزیزترینم...!"

فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!

این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت، آنهم در کمال دارایی

نه از روی ترس و تنهایی اش.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


یه عکس تازه از تو دیدم امروز

دلم برای خنده‌هات تنگ شد

توی اتاقم یهو بارون گرفت

نبودنت دوباره پررنگ شد


نیستی که حرفات منو آروم کنه

نیستی که آغوشتو چترم کنی

محاله دیگه خودتم بتونی

تلخیِ روزگارمو کم کنی


چجوری یادم بره خاطراتو

چجوری حرفاتو فراموش کنم؟

با رفتنت دل منو سوزوندی

چجوری آتیششو خاموش کنم؟


نیستی و روز و شب کنارِ منی

توو خاطرات من قدم می‌زنی

نبودنِ تو رو بغل می‌کنم

غرور دنیارو به هم میزنی...


شعر بخون، توی صدات غرق شم

پلک بزن صبحو به دنیا بیار

صدا کن اسممو دلم گرم شه

برای پیدا شدنم چش بذار...


(چرا بگردم تورو پیدا کنم؟

چه فرقی داره باشی یا نباشی؟

چقد بهت گفتم از اینجا نرو؟

خودت دلت می‌خواست ازم جدا شی)


وقت فراموشی تو رسیده

دوباره بعدِ عشق، دل می‌بُری

من آسمونتم ولم کن برو

که مطمئن بشی زمین میخوری!


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


از مادرم پرسیده بودم

با گل‌هایی که خواهم چید

چه کنم که هرگز خشک نشوند؟

گفته بود بکار، در دامن محبوبت بکار

از پدرم پرسیده بودم

با زخم‌هایت چه کرده‌ای

که ردی از آن‌ها نیست؟

گفته بود بسته‌ام

با روسری محبوبم بسته‌ام. 

به برادرم گفتم چه می‌کنی

که هرگز کسی گریه ات را ندیده است

گفت به هر چیزی که تو را می‌گریاند

نگو اندوه، نام کوچکش را پیدا کن و

با نام کوچک صدایش بزن...


| حسن آذری |

  • پروازِ خیال ...

شهریور

۰۱
شهریور


و شهریور

عاشقی بود

مردد بین ماندن و رفتن

مسافری که

با یک چمدان می آید

و با یک چتر می رود...

‌‌

|‌‌ زکیه خوشخو |

  • پروازِ خیال ...


+ معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.

- چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟

- چون که غصه می‌خوری.

وقتی کسی را دوست داشته باشی، هرگز غمگین نمی‌شوی...!


| تربیت اروپایی / رومن گاری |

  • پروازِ خیال ...

شکلات تلخ

۳۱
مرداد


گفتم ‏"می‌خوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."

یه تکه از شکلات تخته‌ای رو شکوند و گفت "می‌خوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقه‌مندیامو میشناخت. می‌دونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)

مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو می‌بُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن می‌کنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!

گفتم "نه! الان ولشون نمی‌کنم. ولی گاهی آرزو می‌کنم کاش زندگیم طوری رقم می‌خورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمی‌فهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمی‌کردم...."

به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگ‌ترین لذت‌های دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگ‌ترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!

یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست

یه روزی شعر خوندن حالمو خوب می‌کرد، الان تسکینم میده ولی غمگین‌ترم می کنه

یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...

یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"

گفت: "عوضش تو لذت‌هایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچ‌وقت نداشتن!"

کدوم مهم‌تر بود؟ تجربه‌ی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچ‌وقت نخوردنش؟ کفه‌ی اول ترازو لذت‌های زندگیم بود. کفه‌ی دوم از دست دادنشون. حالا مدت‌ها بود طرف دوم داشت سنگینی می‌کرد. و این یعنی دلتنگی برای همه‌چیز، و بی حسی نسبت به همه‌چیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه می‌کرد. سردرگمی همینجا بود"

گفتم" آره. پیچیده‌س. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربه‌های بزرگ بخوام، شادی‌های غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذت‌های کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادی‌هایی که ازم نگیرنشون.

میدونی آدمایی که کم‌تر میدونن خوشحال‌ترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیق‌تر میشه. دیگه نمی‌خوام بیشتر از این تجربه کنم. نمی‌خوام بیشتر از این از دست بدم..."

یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. می‌خوری؟"


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


نمی دانستم که نامه های عاشقانه

ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند

و اگر به آنها دست بزنم

منفجر می شوند

نمی دانستم که عبارتهای عاشقانه

ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند

نمی دانستم که انسان

با خواندن نامه عاشقانه

می تواند زندگی کند

و اگر دوباره آنها را بخواند

ممکن است بمیرد...


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


زندگی تو،

زندگی توست؛

مگذار در مَحبس تاریکِ تسلیم بماند.

در نظاره باش

در نظاره ی روزن ها...

تردید نکن که نوری هست

شاید چندان نباشد که گفته ­اند...

امّا آنقدر هست

که از پس تاریکی ­ات برآید

در نظاره باش...

خدایان، همیشه در تدارک مجال هایی برای تواَند

آن ها را بشناس و دریاب !

نمی توانی از پس مرگ برآیی

امّا تا زنده ­ای، با زندگی ات

می توانی بارها و بارها مرگ را زمین بزنی،

و هر چه در این کار خبره ­تر شوی

نور بیشتری نصیبت خواهد شد...

زندگی تو،

متعلّق به « تو » ست ! 

تو بی نظیری

و خدایان در انتظار سرشار کردن تواَند...


| چارلز بوکوفسکی |

  • پروازِ خیال ...


در این جادوی شب پوشیده از برگِ گلِ کوکب 

دلم دیوانه بودن با تو را می خواست 


| مهدی اخوان ثالث |

  • پروازِ خیال ...


مگر چند سالت است؟

که چشم هایت چون شراب هزار ساله مست میکنند و گونه هایت مثل دختر های چهارده ساله رنگ میگیرند.

حرف هایت گاهی مثل پسر های بیست ساله پر از شور و اشتیاق است، و گاهی مثل پدربزرگ هایمان، پر از مردانگی و قدرت

وقت هایی که من میخندم، میشوی همان مرد سی ساله ای که احساسش را فقط از چشم هایش میفهمی و وقت هایی که اشک میریزم، میشوی همان پسر شانزده ساله ی بی قراری که ادای آدم بزرگ ها را در می آورد!

اصلا چطور میشود فهمید که تو خنده هایت را از کدام قرن آورده ای؟

که هر لبخند کوچکی، یک جهان را را فرو میریزد. و من عاشق این جهان به هم ریخته ام!

و مهم تر از همه ی این زیبایی هایت، وقت هاییست که من را درک میکنی

تو آنقدر من را میفهمی، که گاهی از خودم میپرسم: مگر چند سالت است؟

اما بعد میگویم: اصلا مهم نیست چند سالت باشد

من به اندازه ی هزار سال دوستت دارم...


| دلارام شریفی |

  • پروازِ خیال ...


می ترسم نتوانم بگویم...

تمام کلماتِ جهان را به آب می ریزم

مثل مادر موسی...

خدا کلمه ی دوستت دارم را نجات می دهد

مثل موسی...

و به مادرش بر می گرداند 

مثل تو...


| چیستا یثربی |

  • پروازِ خیال ...

آخرین

۲۵
مرداد


شاید این آخرین شبی باشد، که تو را از ته دل بوسیدم

که زِ تک‌شاخه‌ی لب‌های تو، این‌چنین بوسه‌ی داغی چیدم


شاید این آخرین تنی باشد، که مرا دور خودش می‌تابد

که مرا در طلبش می‌میرد، که مرا عاشق خود می‌یابد


چشم من در پسِ این تاریکی، مات و مبهوت نگاهت هر دم

شاید این آخرین دمی باشد، گردِ چشمان تو من می‌گردم


دست تو در هوس دستانم، دست من در حریم گیسویت

در هوای تن تو بی‌تابم،گم شدم در تب و تاب مویت


آخرین سایه‌ی ما تودرتو، آخرین پیچش تو در بدنم

آخرین شب که چنان می‌پیچی که تن داغ تو باشد کفنم


تو نمیدانی چرا هر لحظه، قوس لبخند تو را می‌بوسم

که چنان با تو و بی‌تو امشب، که از این فکرِ مُدام می‌پوسم


تب آغوش تو و بغض من، کاش می‌شد به بَرَت جان بدهم

که پس از ترک تو باید به ابد، به دلم جای تو تاوان بدهم


شاید این انتهای خودخواهیست که دلم خواست آخرین باشی

که دلم خواست بدترین باشم، که دلم خواست بهترین باشی


| محمد مشایخی |

  • پروازِ خیال ...


همه سهم یک نفر بودن خوب است، قشنگ است و هروقت که به آن فکر کنی یک لبخند آبی می آورد روی لب هایت اما...

ترس دارد. ترس از دست دادن...ترس خوب نبودن.

ترس کم شدن سهم آدم از کسی یا پیش کسی، ترس از دست دادن همان داشته قبلی، ترس پشیمان شدن حتی...!

همه سهم یک نفر بودن جرئت می خواهد! جرئت بیخیال شدن!

بیخیال بعد و بیخیال قبل...

جرئتِ فقط نگاه کردن به یک متر جلوی رو و قشنگی هایش

جرئتِ بیخیال بعضی چیزها، بعضی کس ها، بعضی کارها شدن

جرئتِ فراموش کردن غصه ها لااقل موقتی و بلند بلند قهقهه زدن...!

همه سهم یک نفر بودن عین دو روی یک سکه است.

می شود مثلا با همان یک نفر ولو بشوید روی چمن ها و قاشق شکولاتی صبحانه فندقی تان را هی پر کنید و لیس بزنید و با لب های کاکائویی بخندید،

می شود دمر خوابیده باشید روی چمن ها و زل بزنید به طلوع آفتاب و غصه هایتان را مرور کنید و بوی پهن گاو بگیرید. درست به همین سادگی...!


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...

آغوش تو

۲۵
مرداد


مهم نیست دریا

سَر خورشید را زیر آب کند

مهم نیست آسمان

ماه را سر به نیست کند

و ستارگان را بتارانَد 

من به خدایی دل سپرده ام

که در پوست تو زندگی می کند!

 

شبها که بادها

در روح من تنوره می کشند

در بندر شانه هایت لنگر می اندازم

و سر بر سخت ترین صخره می گذارم

تا آنگاه که سوسوی آن دو فانوس

خاموش شود

و در سکوت، آغوش تو

چون کِشتی سرنگونی

در مه فرو رَود !


| یدالله گودرزی |

  • پروازِ خیال ...

هزار هزار

۲۴
مرداد


هزار تنهایی در من است

هر کدامشان دلگیر تر

هزار دوستت دارم در من است

هر دانه اش ناگفتنی تر

هزار بار بمان

هزار بار خواهش

در من تکرار شده است

عزیزِ از دست رفته ام

به باد سپرده ام عطرت را بیاورد

به حافظه ام سپرده ام خاطراتت را حک کند روی قلبم

تو میروی اما من تنها نیستم

هزار تو در من است

هر کدامش رفتنی تر...


| مهسا معظمی |

  • پروازِ خیال ...

تکه های تو

۲۴
مرداد


این که عاشق دست‌های زنی هستم در محل کار

از سر اجبار است

این که عاشق چشم‌های زنی در تلویزیون

موهای زنی در مجله

ابروی زنی در محله

تکه تکه کرده‌اند تو را بمب‌ها

و من مجبورم تکه‌های تو را

در زنان دیگر دوست بدارم.


| قسمتی که دیده نمی شود / ارسلان جوانبخت |

  • پروازِ خیال ...


رفتن، همین فعل به ظاهر ساده و سطحی

پاهای من را بی تو دائم در سفر می خواست

می خواستم پیشت بمانم تا ابد اما 

او با تو بودن را برایم مختصر می خواست


هی التماسش کردم و گفتم که من برگی

از یک درخت ریشه دارم خاک من اینجاست

در چشمهای نانجیب اش خواندم این نامرد

تا ریشه ات را برکند از جا تبر می خواست


دست مرا از شاخه هایت کند بعد از آن

مانند برگی خسته در بحبوحه ی طوفان

با اینکه با خود برد از تبریز تا تهران

اما از این هم دوریم را بیشتر می خواست 


می خواست سردرگم بمانم بی تو سردرگم

پس رفتم و پیدا شدم در خلوت مردم

اما ندانستم که زهر نیش این کژدم

من را به دور از دیگران و لال و کر می خواست


گفتم خدا را شکر هجران بهتر از وصل است

با درد دوری عشق بازی می کنم با شعر

و تازه فهمیدم که تاب داغ هجران، هم

مرد کهن می خواست و هم گاو نر می خواست


آری کم آوردم در این بحران کم آوردم

بعد از تو من فورا به جایت همدم آوردم

یک جفت مرغ عشق همراه دو تا گلدان

چون بار سنگین غمت چندین نفر میخواست


گاهی مرور خاطرات دور و شیرینت

لبخند تلخی می نشاند گوشه ی لبهات

یادش بخیر آن روزها جایی اگر می رفت

در انتخاب روسری از من نظر می خواست


من روزهای تلخ را رد کرده ام دیگر

حالم به زور قرص و شربت بهتر از قبل است

آن روزها جایی اگر هم شعر می خواندم

آه از نهاد حاضران در جمع بر می خواست


| مهدی مهدوی |

  • پروازِ خیال ...

نهنگ مرده

۲۳
مرداد


میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ 

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ 

ﺍﻣﺎ ﺩﻭست دارم...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ...کوتاه کوتاه ﮐﻨﻢ

ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ 

همین که با یک موزیک شاد برقصم

با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم

و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ 

ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ 

ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺳﺎﻥ بخندم

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ 

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ 

و اگر تو هم مانند من یک زنی

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن!

برای خودت گاهی هدیه ای بخر!

وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کند

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی

یادت باشد...برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ...


| تهمینه میلانی |

  • پروازِ خیال ...

جنگیدن

۲۳
مرداد


با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟

با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!

نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتن هایی فکر کردم که در لحظه ی ابرازشون متوقف شدن،

به تموم دوست داشتن هایی که بدونِ ذَره ای جنگیدن نیمه ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر  قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه ی راه مونده رو از انتظار نجات بده...

از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود!!

کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم های تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم

به تموم نه هایی که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش...

رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدم بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم...

آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو....دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه،خیلی!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


همین که مرا می‌فهمی

و اجازه می‌دهی قلبم بر گودیِ دستت آرام بگیرد،

خوب است.

همین که می‌گویی "می‌روم"

و شبیهِ آمدنت قدم برمی‌داری...


| آغوشی برای یک سفر طولانی /‌ سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...


دست می بَرم بین خاطرات

به روزهای دور 

و تکه ای بیرون میکشم

صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند

ظهرِ گرمترین روز تابستان است

درست همان لحظه که عشق

شبیه افتادن سیب های درخت در حوض

به قلب هایمان افتاد،

تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم

شاخه های خشکیده ی رُز

پیراهن های گلدار

سنجاق های سر

بیت بیت شعرهای عاشقانه

ترانه های قدیمی

بادبادک های رنگی

شمع های تولد

رقص های دونفره

اشک ها

لبخند ها

تمام اولین ها

بهار، باران، برف، کوچه، تابستان، پرسه، شب...

تمام میشود

دستهایم خالی باز می گردند

و صدای خنده ی تو آرام آرام از گوشه ی دَر بیرون می رود

راستی، عشق دروغ عجیبی است

که هیچکس نه از گفتنش پشیمان است

و نه از شنیدنش...

دستهایم را از خاطرات بیرون می کشم

و رسالت حرف های در گلو مانده را

به چشمهایم می سپارم...


| هانی محمدی |

  • پروازِ خیال ...

دنبال من نگرد

۲۰
مرداد


دنبال من نگرد قصه تمام شد

آن شب سکوت من ختم کلام شد

دنبال من نیا من خانه نیستم 

با راز این سفر بیگانه نیستم

دنبال من نگرد این یک ترانه نیست

از تو بریده ام رفتن بهانه نیست


دیگر تمام شد: عالیجناب من!

طعم غلیظ عشق ماسید در دهن!

سردابه سکون از جنس من نبود

تعبیر خواب من ساکن شدن نبود

من یک قلندرم نه لات دربه‌در

من روح جنگلم نه ناجی بشر!


دنبال من نگرد دنبال من نیا

من رشد کرده ام از کوچه تا خدا

روی حصیر آب بر سقف صد کتاب 

پرواز می کنم آزاد و بی نقاب

دنبال من نگرد دیگر تمام شد

آن شب سکوت من ختم کلام شد


| عطسه‌های نحس / اندیشه فولادوند |

  • پروازِ خیال ...

مزرعه

۲۰
مرداد


پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان.

ادوارد خیره بود.

بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود. درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود.

حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.

مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.

یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!

ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید.

طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم

چمدا‌‌‌نهایت را آماده کردم

برایت بلیط سفر خریدم

در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم

وقتی کشتی حرکت کرد

اشک در چشمانم حلقه زد

تازه فهمیدم در اسکله‌ام

تازه فهمیدم آنکه به تبعید می‌رود 

منم

نه تو... 


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...

نمی فهمی

۱۹
مرداد


میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمی

به چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمی


هنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابد

درون سینه ام درد گران دارم نمی فهمی


برایت می نویسم تا سحر شعر غریبی را

ز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمی


اگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سی

ولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمی


لبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینی

دلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمی


هوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردم

و هر شب در دلم آتشفشان دارم نمی فهمی


| پروانه حسینی |

  • پروازِ خیال ...