روزهای خوبی نبود
- ۱ نظر
- ۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۱:۵۵
- ۲۶۳ نمایش
دوست داشتن عضوی از بدن است.
درست است که همه فورا به فکر قلب میافتند ولی من میگویم که دوست داشتن دندان آدم است، دندان جلویی که هنگام لبخند برق میزند.
حالا تصور کنید روزی را که دوست داشتن آدم درد میکند. آرام و قرار را از آدم میگیرد. غذا ازگلویت پایین نمیرود، شبها را تا صبح به گریه مینشینی. آن قدر مقاومت میکنی تا یک روز میبینی راهی نداری جز اینکه دندان دوست داشتن ات را بکشی و بیاندازی دور!
حالا دندان دوست داشتن را که کشیده باشی، حالت خوب است، راحت میخوابی، راحت غذا میخوری و شبها دیگر گریهات نمیگیرد ولی همیشه جای خالیاش هست، حتی وقتی از ته دل میخندی...
| دیل کارنگی |
می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ تورا بدهم ، نمی توانم
مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد
که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه
و روشن بینت به من مینگری ، چه نشاطی
و لطفی دلم را فرا میگیرد؟
می پرسی تورا دوست دارم؟
مگر واقعا پاسخ این سوال را نمیدانی؟
مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟
مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمیدهد؟
مگر نمی بینی که چه سان
در آن لحظه که سراپا محو جمال توام
و گویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم
روح پریشانم چون کبوتری
در هوای پرواز ، بال و پر میزند؟
راستی آیا شکوه ی آمیخته با بیم و امید من
که در هر لحظه، هم میخواهم بر زبانش آورم
و هم سعی میکنم که از دل برانم
نرسد راز پنهانم را، به تو نمی گوید؟
زیبای من! چطور نمی بینی که سراپای من
از عشق من به تو حکایت می کند؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند
به جز زبانم که خاموش است
زیرا دلم از دیر باز دریافته است
که با آن عشقی که من به تو دارم
تنها گفتن: دوستت دارم
مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد
| ویتوریو آلفیری |
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبان زورق ماهیگیران و بر ناقوس و صلیب کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعه ی قصّهها قدم نهادم و
به رویا دیدم دختر شاه پریان از آن من است!
با چشمهایش، صافتر از آب یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رویا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذران زندگی بیآمدن دختر شاه پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
| نزار قبانی |
لب هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم، می دانم
لب هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست
لب هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
| ژاک پره ور |
آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسه را هم ممنوع کردند.
حالا نفسهامان هم به شماره افتاده، مثل عشق سالهای وبا...
لعنت به تو، لعنت به من، لعنت به همهی ما...
بهخاطر همهی بوسههایی که از هم دریغ کردیم!
اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو تا میتوانید همدیگر را ببوسید. نسل ما همه مردند در عصر یخبندان.
عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش ...
به همهی دنیا بگو ما را نامهربانیها کشت؛
نه جنگهای صلیبی و طاعون و سل...
| گابریل گارسیا مارکز |
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد:
« پس تا فردا .»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار
لباسهای رفیقم را قرض گرفتم با دو لیر
که برایش کیکی بخرم،
قهوهای خامه دار.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید...شاید...
| محمود درویش |