چگونه برگشتی؟
- ۰ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۳۰
- ۷۵۶ نمایش
تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را
به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را
مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی
من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد
مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر آشفته نامم را
بزن بر سنگ جانم را
مرا بشکن، مرا بشکن
تو با درد آشنا بودی
ولی ای مهربان من
بگو آخر که از اول کجا بودی؟
کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده...
و آهی زیر سقف آسمان مانده...
بیا آتش بزن این بال و پرها را
رها کن این دل غمگین و تنها را
تو را راندم
که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت
شود امید جاویدت
تو را راندم
ولی هرگز مگو با من
که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم
که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم
تو را راندم
ولی آن لحظه گویی آسمان میمرد
جهان تاریک می شد، کهکشان میمرد
درون سینه ام دل ناله میزد:
باز کن از پای زنجیرم، که بگریزم
به دامانش بیاویزم
به او با اشک خون گویم مرو
من بی تو می میرم
ولی من در میان های های گریه خندیدم
که تو هرگز ندانی
بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم
دگر از غصه لبریزم
مرا یکدم به یاد آور
بیاد آور که می گفتم: «بیا امید جان من»
بیا تن را ز قید آرزوهایش رها سازیم
بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم
بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم
ز خاطر ها فراموشم
و یک تک لاله ی وحشی
به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون...
| هما میرافشار |
از ریل دستهای تو رد شد قطار باد
من با سکوت و یک چمدان غم، سوار باد
آشفته میرسم به جهان زنی که باز
موهاش را گذاشته در اختیار باد
میخواستی که دل بکنی از هرآنچه بود
میخواستم فرار کنم با فرار باد
خیره به راه رفتن من ایستادهای
دریای بیتلاطم در انتظار باد
خیره به جای خالی من، کوه بیخیال
من شاخ پر شکوفهام و بیقرار باد
هر شب هجوم تنهایی به اتاقها
درهای قفل باز شده با فشار باد
هر شب عبور عطر تو را از لباسهام
با شکّ و ترس میشنوم در کنار باد
هر شب صدای جیغ کسی پشت پنجره
پیچیده لای هق هق دیوانهوار باد
باید دوباره برگردم سمت خانهام
باید دوباره برگر...امّا دوباره باد...
| فاطمه اختصاری |
چه می شود سرنوشت فرشته ای
که « دوستت دارم » گفته؟
به بوسه،
به آغوش،
به تو...
فکر کرده؟
فرشته ای که بال هایش را زمین گذاشته
تا دست های یک انسان را بگیرد
دست های تو را بگیرد
و آنقدر به جستجوی تو،
راه های زمینی را طی کرده،
که راه آسمان را گم کرده است
فرشته ای که دندانه های سین « دوستت دارم »
گلویش را آنچنان بریده،
که هیچ ذکری از دهانش بیرون نمی ریزد
و یک نام چند حرفی معمولی،
چنان روی دهانش خشک شده،
که جرات بوسیدن را از دست داده است
چه می شود سرنوشت کسی که،
هنوز می تواند دوست بدارد؟
چه می شود؟
چه می شود سرنوشت من؟
| سیما محمودی |
من چلچراغ خانه ی پیراهنت باشم
روزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبان
آخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب های سرد زندگی حتی اگر آید
من همدم دردت چراغ روشنت باشم
می خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تو
در حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه ات بودم
یا اینکه جای دکمه ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودم
یا کاش می شد بوسه ای بر گردنت باشم
چیز زیادی از حضور تو نمی خواهم
من قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با اینکه من اسطوره ی فکر و خیالاتم
اما دلم می خواست یک روزی زنت باشم...
| الهه رضایی |
تقدیر من همین چمدان بیشتر نبود
قلبی شکسته و نگران بیشتر نبود
شور بهار را به رقیبم سپردی و
آنچه به من رسید، خزان بیشتر نبود
دیر آمدم، ندیدمت و جای خالیات
سهم من از گذشتِ زمان بیشتر نبود
از دیگران که زخم جگر قسمتم شد و
سهم من از تو زخم زبان بیشتر نبود
دنیا چه ساخت از منِ دیوانه، جز زنی
عادی، که درد او غم نان بیشتر نبود
بر شانه های خستهی من هر کسی گذشت
آنچه گذاشت، بار گران بیشتر نبود
از آنچه ریختی همهی عمر پای من
تنها نیازم این چمدان بیشتر نبود
| زینب اکبری |
لب هایم
این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زنِ منتظر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقه ی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانه ی شور انگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم؛ دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛ کنار آمده ام
و در کجاوه کرامتِ کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشنده ی شورانگیز
این ماهیچه های مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینش لبهایم متوقعم!
| سپیده مختاری |
روبرویم نشست غمگین بود،
گفت این سرنوشت ما بوده...
با خودم فکر کردم این همه وقت،
گریههای مرا کجا بوده؟!
فکر کردم به خاطرات قدیم
شعرهایی که هردومان بلدیم
رفتی از من ولی به هم نزدیم
بغض شد هرچه بین ما بوده
بعد تو آسمان زمین خورد و
زندگی پا به پای من مُرد و
هیچ حرفی نمانده وقتی که
عشقت اینقدر بیبها بوده
لمس دست تو مانده در مشتم
حلقهای گم شده در انگشتم
از خودم رد شدم تورا کشتم
که نگویند بیوفا بوده...
گره خوردم به مهربانی غم،
ابرهای زیاد و بارش کم
گفتم: از دست تو شکسته دلم
گفت: حتما قضا بلا بوده !
| اهورا فروزان |
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم
که به تو پیامی بفرستم
از بخت بد نه کتابی پیش تو جا گذاشته ام
نه عطری؛ نه شالگردنی
برای یک تبریک ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد
نه پزشک شده ای؛ نه مهندس و نه...!
از تولدت هم که ماه ها گذشته است
من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت را با تو باز کنم؟
چرا به فکرم نرسیده بود
آن روز که همه ی بهانه ها را یکجا
به دستت دادم تا برای همیشه بروی
لااقل یکی از آن بهانه ها را
برای امروز پس انداز کنم؟!
من چه چیزی را بهانه کنم؟
که به تو برگردم
| مهسا مجیدی پور |
تنها، پریدن راه حل اش نیست
این عشق آب و دانه میخواهد
پیراهن گلدار هم یک روز
پیراهن مردانه میخواهد
تنها، پریدن راه حل اش نیست
آغوشمان آذوقه میخواهد
این بوسه ها و بی قراری ها
قسمت شود معشوقه میخواهد
***
دلواپسم قسمت چه میخواهد
باید که راهت را بلد باشی
این آسمان رخصت دهد باید
احوال ماهت را بلد باشی...
من از جهان چیزی نمیخواهم
تنها تو را با دلبری هایت
جانی که میبخشی و میگیری
با عطر خوب روسری هایت
من با همین ها عاشقت هستم
با دلبری ها دلنوازی ها
هی زیرِ باران خیس، هی آغوش
اصلا همین دیوانه بازی ها
***
پیراهنِ گلدارِ اشعارم
باید که عطر خانه ام باشی
آرامش و تسکین آغوشِ
پیراهن مردانه ام باشی
| مریم قهرمانلو |
تنها تو بودی که می خواستم
غروب را برایت زیبا کنم
و رازهایم را بدانی
و رازِ رازهایت را بدانم،
می خواستم آینه ام باشی
که هروقت زیبایم در تو بنگرم
و زخم هایم را پیدا کنم...
می خواستم اجاق تو را گرم کنم
مادر پسرت باشم
مادر دخترت
وارث کتابخانه ات،
می خواستم برایت ترانه بخوانم
وقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشت
و لانه اش را گم می کرد
و تو اندوهگین میشدی،
می خواستم بر تو ببارم
وقتی جنگلی در دلت آتش می گرفت...
| شیرین خسروی |
پیش از این بیشتر دوستم داشتی
حرف میزدی
لبهایت با خندیدن مهربان بود
و آغوشت میتوانست باغهای خشکیده را سبز کند...
حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تری
حرف نمیزنی
دستت از دستم عبور میکند
در واقعیت ترکم میکنی
در خواب ترکم میکنی
در رویا ترکم میکنی
تو را ندارم...
غمگین ترین جای قصه همینجاست
رویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشود
هوا سرد است...پنجره را ببند
بگو وقتی به تو فکر میکنم کسی صدایم نزند
اینجا تنها جاییست که تو را دارم
| اهورا فروزان |
هزار تنهایی در من است
هر کدامشان دلگیر تر
هزار دوستت دارم در من است
هر دانه اش ناگفتنی تر
هزار بار بمان
هزار بار خواهش
در من تکرار شده است
عزیزِ از دست رفته ام
به باد سپرده ام عطرت را بیاورد
به حافظه ام سپرده ام خاطراتت را حک کند روی قلبم
تو میروی اما من تنها نیستم
هزار تو در من است
هر کدامش رفتنی تر...
| مهسا معظمی |
دست می بَرم بین خاطرات
به روزهای دور
و تکه ای بیرون میکشم
صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند
ظهرِ گرمترین روز تابستان است
درست همان لحظه که عشق
شبیه افتادن سیب های درخت در حوض
به قلب هایمان افتاد،
تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم
شاخه های خشکیده ی رُز
پیراهن های گلدار
سنجاق های سر
بیت بیت شعرهای عاشقانه
ترانه های قدیمی
بادبادک های رنگی
شمع های تولد
رقص های دونفره
اشک ها
لبخند ها
تمام اولین ها
بهار، باران، برف، کوچه، تابستان، پرسه، شب...
تمام میشود
دستهایم خالی باز می گردند
و صدای خنده ی تو آرام آرام از گوشه ی دَر بیرون می رود
راستی، عشق دروغ عجیبی است
که هیچکس نه از گفتنش پشیمان است
و نه از شنیدنش...
دستهایم را از خاطرات بیرون می کشم
و رسالت حرف های در گلو مانده را
به چشمهایم می سپارم...
| هانی محمدی |
دنبال من نگرد قصه تمام شد
آن شب سکوت من ختم کلام شد
دنبال من نیا من خانه نیستم
با راز این سفر بیگانه نیستم
دنبال من نگرد این یک ترانه نیست
از تو بریده ام رفتن بهانه نیست
دیگر تمام شد: عالیجناب من!
طعم غلیظ عشق ماسید در دهن!
سردابه سکون از جنس من نبود
تعبیر خواب من ساکن شدن نبود
من یک قلندرم نه لات دربهدر
من روح جنگلم نه ناجی بشر!
دنبال من نگرد دنبال من نیا
من رشد کرده ام از کوچه تا خدا
روی حصیر آب بر سقف صد کتاب
پرواز می کنم آزاد و بی نقاب
دنبال من نگرد دیگر تمام شد
آن شب سکوت من ختم کلام شد
| عطسههای نحس / اندیشه فولادوند |
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمی
به چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمی
هنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابد
درون سینه ام درد گران دارم نمی فهمی
برایت می نویسم تا سحر شعر غریبی را
ز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمی
اگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سی
ولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمی
لبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینی
دلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمی
هوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردم
و هر شب در دلم آتشفشان دارم نمی فهمی
| پروانه حسینی |
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم
از بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجم
پس می زند حتی قطار زندگی من را
پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجم
ته مانده ی بغض غریب فصل پاییزم
انقدر سنگینم که در آذر نمیگنجم
تا بی نهایت میبرم اندوه رفتن را
سیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجم
حجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم
سر می روم دیگر درون سر نمیگنجم
هر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای دارد
صدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجم
وا مانده ام مابین پرسشهای بی پاسخ
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجم
| مریم ناظمی |
سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد
که بی "تو" بغض شوم دستهای گرمت را...
که حسرتم بشود لمس کردن موهات...
که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را...
"تو" را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخ
ندیدمت جز در چشمهای راننده
که ناگهان وسط جاده عاشقم شده بود...
میانِ بغض خراسانیِ دو خواننده!
دو چشمِ قهوهایِ رنگ چشمهای خودت
چرا دروغ بگویم؟ نگاهِ گرمی داشت...
و تووی آینه با چشمهاش میخندید
و مثل "تو" کتِ خاکستریِ چرمی داشت
"تو" را بغل کردن در نهایت احساس
میانِ وحشیِ پر اضطرابِ بازوهاش
و بوسه چسباندن رویِ التهاب لبش
و دست بردنِ با عشق بر سر و موهاش
به چیزهای زیادی که تووی فکرم بود
به عاشقت شدن و بعد از آن، رها شدنم
به چشمهات؛ به موهات؛ به طنین صدات
به در نهایتِ وابستگی جدا شدنم...
به شکلهای زیادی "تو" را بغل کردم
به شکلهای زیادی، ولی جواب نداد!
نه عشق، نه بوسه، نه نگاه، نه آغوش...
به چشمهام کسی جز خود "تو" خواب نداد
به شکلهای زیادی "تو" را بغل کردم
دلیلِ خود کشیِ این زنِ جوان بودی!
سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد
"تو" چشمهای تمام مسافران بودی
| مهتاب یغما |
تنها تو میتوانستی
از میان کلمات مبهم
اسمم را صدا بزنی
و قطره های باران را بشماری
تنها تو میتوانستی
صدای خمیازه ی آفتاب
بر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشی
و بر سر گل های باغچه قسم بخوری
تنها تو میتوانستی
مرا هنگامی که خیلی غمگین بودم بشناسی
و منتظر باشی تا جنگ تمام شود
تنها تو میتوانستی
مانند روز عید زیبا باشی
| شکوه رحمانی |
از راه گم شدم که به راهم بیاوری
بنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!
بگذار تا نقاب تو را دربیاورم
تو، از خودم به گریهی من مبتلا تری
روح توام! کبود و شکسته، غریب و سخت
رنج توام! نزول عذابی سراسری
من انکسار روح توام در مقام شعر...
بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!
در انتظار دیدن دنیا بدون جنگ
در جست و جوی یک سر سوزن برابری
از عدل قصه مانده و از دوستی جنون
در چاه گم شدهست رسوم برادری
اینجا جهان توست به دوزخ خوش آمدی
بگذر از آفریدن این زخم سرسری
حرفی بزن دفاع کن از خلقت خودت
با این سکوت کفر مرا درمیاوری!
کفر مرا ببخش، من آیینهی توام
تکثیر غم به وسعت دنیای دیگری...
بگذار جای ما و تو یک شب عوض شود
شک میکنم اگر که تو ایمان بیاوری!
| اهورا فروزان |
ما دختر شدیم تا طره طره شب را به دستان قدرتمند معشوق بکشانیم...
دختر شدیم تا چین چین دامنمان امن ترین جای دنیا باشد برای سری که پر از دردسر است...
دختر شدیم تا
سمبل زیبایی و احساس
سمبل رقص و طراوت،
و پر از شور و اشتیاق برای عاشق بودن باشیم.
صورتی ترین احساسات دنیا از آن ماست
اصلا بهار آغاز نمی شود
مگر آن روزی که دختری
جلوی آینه لب هایش را همرنگ توت فرنگی کند
یا زیر درختانی که به عشق آذین بسته شده اند
شکوفه های گیلاس را لای موهایش بکارد...
| لیلا خوشنویس |
کنار من باش
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر پرندهای نخواند
حتی اگر زمستان طولانی
اگر سرما نفس گیر
حتی اگر روزگارمان پر از شب
پر از تاریکی
باز یکی با نفس هایش
عشق را صدا میزند.
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!
بیا بودن را اراده کنیم
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست تاب بخوریم
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!
بیا شگفتی دوست داشتن را
به سینه هامان بسپاریم
بیا ساده باشیم
ساده باشیم و عاشق.
| نیکی فیروزکوهی |
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
کجای خانه بودی؟
کجای خانه احتمال زخم بیشتر است؟
در آشپزخانه
لوله ظرفشویی گرفته بود از لجن؟
دل آدمی از چه میگیرد؟
در پذیرایی
پردهها را کشیده بودی؟
پردهها را که میکشی
نور است که محبوس میشود در خانه
یا تاریکی؟
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
در صف نانوایی بودم
نگاه میکردم به سنگریزه ها
که چسبیده بودند پشت نان
و داشتم به خاطر میآوردم
اندوههای بیشماری را که
میچسبند به قلب آدمی
به خانه رسیدم
چسب زخم، اسید لوله بازکنی و نان را
با لبخند، لیوانی آب و میز چیدهی شام مبادله کردیم
و دیدم که پردهها کشیده بودند
| حسن آذری |
اینجا زنی هر روز
بال هایش را می چیند
به اداره می رود
موهایش را هرس می کند
به گلدانها آب می دهد
و قلب زخمی اش را به رختخواب می برد
تیری که قلب را می شکافد
چقدر فرصت خواهد داد
تا آخرین خداحافظ را بگویی
زنی که هر روز
پانسمانش را عوض می کند
و آرامبخش قوی تری می خورد
چقدر در برابر مرگ
دوام خواهد آورد
فرق نمی کند
چقدر انتظار کشیده باشی
چقدر عاشق باشی
زندگی درست لحظه ای که می خواهد، تمام می شود
چقدر دست هایم کوتاه است
آن قدر که فکر می کنم
باید چهار پایه ای بگذارم
و گره طناب را محکم تر کنم.
| مهسا فعال |
همان چوب ِکوچک ِدارچینی
که لحظه ی آخر
درون ِچای می اندازی .
همان شماره ی ناشناسی
که لحظه ی آخر
به زنگش پاسخ می دهی
همان عکسی که در لپ تاپت
پنهان می کنی ولی دور نمی ریزی
پیراهنی که دکمه اش را ندوخته ای اما
نمی توانی از پوشیدنش منصرف بشوی
من تمام آنها هستم
نخواستنی هایی که ناگهان
نمیتوانی از دوست داشتنشان
صرفنظر کنی!
| حمیده هاشمی |
سکوت کرده ام و صدایم
زندانبانِ زنی ست
که می خواهد بگوید:
"دوستت دارم"
عزیزم!
با بغضی که گلویم را می فشارد
با کلامی که از شکنجه ترسیده است
دهانم، تنها به بوسیدن تو گشوده می شود
عشق، رازی ست که در سینه حبس کرده ام
عشق، دوستت دارمی ست
که در صدایم بال بال می زند
بعد از این
هر پروانه ای که از حنجره ام بگریزد
تنها روی انگشت های تو می نشیند...
| مهسا چراغعلی |
گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود
مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود
روز و شب پیش همه روی لبم لبخند است
تا حواس احدی جمع به بغضم نشود
آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش
پیش چشم کسی آشفته و درهم نشود
من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی
گیر لحن بم مردانه ی محکم نشود
شده حتی به دعا دست برآرم که :"خدا!
برود مشهد و برگردد و آدم نشود"
خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید
مهربان تر بشود ، تازه اگر هم نشود
با من ساده همین بس که مدارا بکند
عاشقم هم که نشد، خب به جهنم (!) نشود...
| نفیسه سادات موسوی |
یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد،
و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد
و یکی دست هایش را
و یکی لبخندهایش را
و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را
و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را...
یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد،
و یکی عطرش را...
یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را،
و یکی باید آغوش آدم را
و یکی باید آن بوسه های بی هوا را،
و یکی باید چشم های آدم را، نه؛ چشم ها را که گفته بودم،
یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد
و همه ی اینها باید یک نفر باشند؛ فقط یک نفر...
| مهدیه لطیفی |
مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام
مرحومه ی مغفوره ی از یادها رفته
مضمون پر تشویش یک "صد سال تنهایی"
محکوم ساعت های پر تکرار در هفته...
این ها منم...یک من که هرشب گریه میکرده ست
یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده
یک من که مغرور است و میترسد کسی جایی
شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده
من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم
لیلای بدبختی که هی دایم رکب میخورد
گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست...
با کاروانی که ندانسته به شب میخورد
خط میکشم روی خدا، روی خودم با تو
روی تمام اعتقاداتی که میمیرند
با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم
سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند
مرحومه ی مغفوره، تو رحمت نخواهی شد
بر سنگ قبرت نام و تاریخی نخواهی داشت
محتاج حمد و سوره اش هرگز نخواهی بود
او داشت از لب های تو لبخند برمیداشت
تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم
خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!
هیچ اتفاقی شاعرانه نیست، میفهمی؟!
این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!
این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم
در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی
تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است
این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"
| اهورا فروزان |
باید به مرگ فکر کنم یا نبودنت
از من گذشتنت...نه!ولی با که بودنت...
یا از دهان یک زن دیگر سرودنت...
دیگر بعید نیست اگر خون به پا کنم....
دستان بغض، دور گلویم چه میکنید؟
وقتی "از آن که رفته" بگویم چه میکنید؟!
"او مال من نبود و من اویم"... چه میکنید-
-حالا اگر دوباره هم او را صدا کنم؟!
از من...که سالهاست میفتم به چاه تو
تا انعکاس چشم کسی در نگاه تو
میسوزد آه من، همه را از گناه تو...
بنشین برای حال دوتامان دعا کنم
| اهورا فروزان |
این دخترِ همیشهى در انتظار...من
بیتاب در هوای تو و بی قرار...من
در باتلاقِ قالی و سقف اتاق خود
غرق ست این تنیده ى در خود دچار...من
دارد به حول محور تو تاب میخورد
در تیک تاک خسته ى ساعت شمار...من
باروت بغض لعنتی و شعلهى غزل
حالا شبیه حالتی از انفجار...من
دیوارهای خانه هم آغوش میشوند
آوار من، شکسته ى تحت فشار...من
خوابید روی تخت ولی خسته بود از
کابوسهای هر شب دنباله دار...من
دیگر بلند میشود و راه میرود
سمت شلوغ پنجره، بیاختیار...من
از پنجره به رهگذران میکند نگاه
به آسمان، به کوچه، درخت چنار...من
تصمیم تازهای به سرش میزند و بعد
از انزوای خانه به بیرون فرار...من
میرفت تا به تو برسد...باز هم نشد
جا ماند ایستگاه بدون قطار...من
برگشت خانه، صبح دری را شکستهاند
مردهست دختری که به بالای دار...من
| مینا عباسی |
ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد
ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ
ﻧﺎخن هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ
ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن های ﺭﻧﮕﻰ می بندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎنهاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ
ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ ﺯنی ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن های ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎبها، ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...
| آرزو پارسی |
دیوانگیست اینکه نمیخواهم
اطراف من نشانهی او باشد
تسکین روزهای غمانگیزم
آرامگاه شانهی او باشد
زخمیست در میانهی روحم که
پس میزند هرآنکه بخواهم را
میترسم آخرش تن تنهایی
تصمیم عاشقانهی او باشد
دیوانهام! قبول! نیا نزدیک
از من بترس! از منِ ناآرام
از اضطرابِ آه! مبادا که
این عشق هم بهانهی او باشد!
دیوانه نیستم! نه! خودآزارم!
میترسم از حضور زنی دیگر
از من! منی که بعد تو میترسد
دنیا یتیمخانهی او باشد
آه از شبی که رفتهای از پیشم
مردن چقدر سادهترین چیز است
موسیقی صدای تو وقتیکه
لالایی شبانهی او باشد...
| اهورا فروزان |
من آخرِ پاییز جا ماندم !
فصل زمستان را نمیفهمم
رفتی! قسم خوردی که میمانی
معنای ایمان را نمیفهمم...
با خاطرات و گریه درگیرم
از غصه و سردرگمی سیرم
هرچند دلتنگت شدم ناجور!
اما سراغت را نمیگیرم...
دی طعمِ آذر میدهد جانم
ته مانده های خیسِ پاییزم
صد سال بعد از رفتنت حتی
جا مانده در شعری غم انگیزم...
جای تو و عطر تنت مانده
زانوی غم در عمق آغوشم
مشکی به تن کردم جهانم شد
با رفتنت همرنگِ تن پوشم
پاییزم اما برف میبارد!
هر لحظه دی لج میکند با من!
دی بس کن این دیوانه بازی را
هی بغض ها را چیده ای تا من...
یک رفتن و دل کندن و دوری
میگیرد از دلبستگی جان را
بعد از تو و این قصه عمری بود
باور کنم شاید زمستان را...
| مریم قهرمانلو |
در زر زری ترین شب دنباله دارها
لبریزم از چکاچک خون انارها
امشب قمر به عقرب چشمت رسیده است
از اتفاق نادر نصف النهارها
هی باد بی هوا لچکم را به هم نریز
گل کرده اند گوشه شالم بهارها
قندیلهای یخ زده آذین گرفته اند
با بوسه ی نسیم و لب چشمه سارها
امشب بهار گل زده گیسوی برف را
حتی شکوفه رد شده از ذهن خارها
امشب تو میرسی و خدا لانه میکند
حتی به روی شانه سرد حصارها
یلداترین بهانه من بیشتر بمان
دیگر دوباره گم نشوی در مدارها
فردا که شهر خواب تورا خواب مانده است
تو رفته ای و گم شده ای در غبارها
فردا تو رفته ای و زمین ایستاده است
تا سال بعد پای تمام قرارها
| رویا ابراهیمی |
آرزویم فقط این است زمان برگردد
تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد
سالها منتظر سوت قطارم که کسی
باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد
من نوشتم که تورا دوست ندارم ای کاش
نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد
روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من
باید امروز ورقهای جهان برگردد
پیرمردی به غزلهای من ایمان آورد
به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد
| مهسا تیموری |
صد سال دیگر را تصور کن
از خنده های ما چه می ماند
از اینهمه دلدادگی شادی
نسلی که بعد از ما نمی ماند
ما هر دو مغروریم و می دانیم
جز ما کسی درگیر اما نیست
هی امتحان هی قهر هی تلخی
چیزی به جز تردید با ما نیست
من در سکوتم با تو می خوابم
تو در هیاهو بی منی هرجا
اما... اگر ...شاید ...چرا ... هرچند
نه !تو نمی دانی حقیقت را
از حرف هایت ریختم در چای
با اشکهایم هم زدم آن را
در ساعت بی وقت تنهایی
سر می کشم اندوه لیوان را
فردا مرا از یاد خواهی برد
فهمیده ام از گفتگو هایت
تا قرن ها معشوقه هایت را
بو می کشم مانند موهایت
صد سال دیگر را تصور کن
از گور من گیلاس روییده ،
یک بچه که شکل تو می خندد
از بچه های من یکی چیده
شاید برای نسل بعد از ما
ممنوع شد بوسیدن و دیدن
شاید درون امپراطوریت
ممنوع شد با عشق خندیدن
شاید ...اگر... اما ...ولی... هرچند...
در فکر من آینده ی گنگی ست
تصمیم را تنها نمی گیرم
آینده هم مانند غم دُنگی ست
صد سال دیگر مانده تا مرگم
صد سال مانده تا تو برگردی
وقتی نبودم تازه می فهمی
این روز ها را با که سر کردی...
| سارا ابراهیمی |
کدام بوسه،
کدام بخیه،
کدام « دوستت دارم »
می تواند دو سوی سینه ای را به هم بدوزد؟
که عشق آن را دریده است...
عشق،
دیوانه وار و وحشی،
چنگ انداخته و آن پرنده تپنده پر التهاب را،
کنده و برده است...
کدام بخیه؟
کدام بخیه می تواند تکه های جدا شده مرا،
تکه های آن آتشفشان سوزاننده تکه تکه شده را،
که اکنون خاموش است
خاموش
خاموش
چنان به هم بدوزد، که به یاد بیاورم روزی می توانستم
دوست بدارم
«دیوانه وار » دوست بدارم...
| سیما محمودی |
زن زیبایی نیستم
موهایی دارم سیاه
که فقط تا زیر گردنم می آید وَ
نه شب را به یادت می آورد
نه ابریشم
نه سکوت شاعرانه
نه حتی خیالِ یک خواب آرام...
پوست گندمی دارم
که نه به گندم می مانَد
نه کویر...
وَ چشم هایی دارم
که گاهی سیاه می زنَد
گاهی قهوه ای
وَ گاهی که به یاد مادرم می افتم
عسلی می شوند و گاهی خیس...
دست هایم...
دست هایم...
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی برای تو
به عشق تو شعر می نویسند...
مرا همین طور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش می خواهند
و دستهایی که نوازشت می کنند
و چشم هایی که به شرقیِ صورت من می آیند...
| نیکی فیروزکوهی |
بالاخره یک روز از اینجا می روم
از مرتب کردن صبح به صبح تخت خوابها
از رژهای ملایم و ضد چروکهای حوالی سی سالگی
از کیفم را بر می دارم و می روم اداره
از آدمهای ماشینهای مجاور
بالاخره یک روز از اینجا می روم
سالها قبل
خیلی سال قبل
یک روز از اینجا می روم
دووور
آنقدر دور
تا فردایش که امروز است این شکلی نباشد
می فهمی؟
تو تا بحال سالها قبل از اینجا رفته ای
که سالها بعد به اینجا نرسیده باشی ؟!
| رویا شاه حسین زاده |