خنده ات
- ۰ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
- ۱۳۴۴ نمایش
دوست دارم جستجو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را
دختر زیبای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را که بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش، می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهوی تو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت، خدا
قسمتم می کرد مُردن روی زانوی تو را...
| ناصر حامدی |
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست
| حمید مصدق |
دست خودم اگر بود
دستت را می گرفتم
می بردمت
جایی که دست هیچکس به ما نرسد
دست خودم اگر بود
تا آخر عمر
دست از سرت برنمی داشتم
دست خودم اگر بود
دست به دامنت می شدم
که بمانی و نروی
دست خودم اگر بود...
دست خودم نبود!
دست تو بود که دست به سرم کرد
دست تو بود که دست پیش گرفت
دست تو بود که همدست شد با دلتنگی
حالا هم دست روی دلم نگذار
که خون است از دستت . . .
| محسن حسینخانی |
زندان آن زن
مانتوی قرمزش بود
زندان آن پلیس ها
ماشین سیاه شان
زندان پدرم
کت و شلوار راه راهش بود
که راه اداره را فراموش نمی کرد
زندانی های زیادی
در خیابان راه می روند
با تلفن حرف می زنند
سیگار می کشند
مثلا آن زن
زندانش آشپزخانه ی کوچکی است
یا آن مرد
که زندانش را در آغوش گرفته
و دنبال شیر خشک می گردد
یا آن چند نفر
زندانشان اتوبوسی است
که هر روز شش صبح
به سمت کارخانه می رود
زندان من و تو اما
تخت خوابی دو نفره بود
که روزها از آن
فرار می کردیم
و شب ها
ما را باز می گرداندند
چراغ ها که خاموش می شد
زیر ملحفه ای راه راه
خود را به خواب می زدیم
تا صدای گریه ی
هم سلولی مان را نشنویم...
| حامد ابراهیم پور |
میبوسمت یک روز در میدان آزادی
می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد
میبوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...
میبوسمت پای تمام چوبه های دار
وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد
وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست
وقتی که او هم بال و پر در اسمان دارد
میبوسمت پشت در سلول ها وقتی
بوی شکنجه از در زندان نمی آید
وقتی که زخمی روی تن هامان نمیخندد
وقتی که از چشمانمان باران نمی آید
می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم
یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند
وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست
در مزرعه،گندم سرود صلح می خواند
میبوسمت وقتی جهان از شعر لبریز است
وقتی که زندانی به جز آغوش گرمت نیست
تهران بدون تو چه معنی میدهد بانو!!
انگار تهرانی به جز آغوش گرمت نیست...
من آرزوهای خودم را با تو میبینم
وقتی کنارم در خیابان راه می آیی
وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد
یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی...
آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد
تو دختری از جنس باران های خردادی
میبوسمت می بوسمت می بوسمت ای عشق!
میبوسمت یک روز در میدان آزادی
| امیر رضا وکیلی |
رها کنید مرا با غم نهان خودم
اگرچه خستهام از درد بیکران خودم
به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست
که دشنه میخورم از دست دوستان خودم
چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم
که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!
شراب نیز به دردم نمیدهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم
اگر که مرگ فقط چارهی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضیام، به جان خودم...
| سجاد رشیدی پور |
خستهام از دروغهای قشنگ کاش میشد که مال من باشی
به خدا خستهام از اینکه فقط روز و شب در خیال من باشی
غم و شادی من به دست تو است؛ آه! بانو! چه لذّتی دارد
جای معشوق واقعی بودن آرزوی محال من باشی؟
گاه تصویر مبهمی هستی لابهلای مرور خاطرهها
گاهی امّید واهی فردا... حسرتم شد که حال من باشی
روزهایم شبیه یکدیگر، هفته و ماه و سال تکراریست
عشق گفتهست میرسد آن روز که تو تحویل سال من باشی
کفتر جلد بام بودن را دوست دارم به آسمان سوگند
بشود هم نمیپرم هرگز، مگر اینکه تو بال من باشی
| رضا احسان پور |
خوب باش
چه فرقی می کند
کجا؟
با چه کسی؟
و چگونه؟
همین که می توانی ادامه دهی
بی آنکه به دیدنم بیایی
بی آن که جوابم را بدهی
بی صدایی،حرفی
دیگر چه چیز می تواند مهم باشد؟
جز تو
که هنوز به خواب هایم می آیی
و مرا در آغوش نمی گیری
دست هایت را به هرکه سپردی
از داغِ دست هایم چیزی کم نخواهد شد
شبیهِ حسرتی که هر روز
با من از خواب بیدار می شود
کار می کند
غذا می خورد
و تنها در حمام اشک می ریزد
خوب باش!
آنقدر که بتوانم تمامِ روز در حمام گریه کنم.
آنقدر که بتوانم هزار دلِ سیر بمیرم
اما تو خوب باش!
مادرِ دخترِ نداشته ام!
عروسِ شعرِ نامانده ام!
قناریِ لهجه ی یزدی ام!
خوب باش
و به کسانی که روزشان را تبریک می گویی
وفادار بمان.
| آبا عابدین |
آنقدر علاقه ام به تو زیاد است و
آنقدر دوستت دارم که مردم خیال می کنند
این همه ثروت
یا از پدرم ارث رسیده
یا یک کیف پر از قلب پیدا کردم
یا چه می دانم کلاه سر کسی گذاشته ام
من در جواب سوال همسایه ها
رفقا
مردم
فقط این را می گویم
جایی را نه
جانی کنده ام که به این جا رسیده ام
نقشه ای نداشتم
به کسی رسیدم
چراغ نگاهم چشمک زد
دلم لرزید
فهمیدم
گنج پیدا کرده ام
همین
| رسول ادهمی |
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد....
| حافظ موسوی |
ای پریزاده و افسانه تو را گم کردم
آشنایِ من و بیگانه تورا گم کردم
عشق! ای شاهدِ آن نیمهشبِ بارانی
در همان کوچه، همان خانه تو را گم کردم
در همان لحظه، همان ثانیهی بیتابی
با همان حالِ غریبانه تو را گم کردم
دلم از پایه فرو ریخت پس از رفتنِ تو
گنجِ در خانهی ویرانه! تو را گم کردم
شانهام از غمِ بی همنفسی میلرزد
همنفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم
"تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم"
ای قرارِ دلِ دیوانه تو را گم کردم
آه، ای لحظهی زیبای سرودن از تو !
آه، ای گوهر دُردانه تو را گم کردم
| جویا معروفی |
عاشق که باشی
به جای گره شال زن
گره ابرویش را باز می کنی
عاشق که باشی
به جای جسم و جثه
به جستجوی چشم های او گرم
می شوی
نه تنش
عاشق که باشی
به ضخامتش نه
به زخمهایش می چسبی
مداوا می شوی
مدارا می شوی
دارا می شوی
عاشق که باشی
وبال نه
به بال می مانی
زن ظرف نیست
ظرفیت است
باید به رنج پر شوی در آن
حواسش به ایما نیست
به ایمان است
به جای گفتن الهی برایت بمیرم
برایش بمان
او مرده نه مرد می خواهد
او پی وفات تو نیست
وفایت را می جوید
عاشق که باشی
به حیاط خلوتت نه
به حیات می بریش
به زندگی
| رسول ادهمی |
بیرون زدم از خاطراتت، برف می آمد
من گریه کردم آخرِ این قصه را باید...
حالا به فکر دردهای دیگرم باشم
بعد از تو فکر ضجّه های آخرم باشم
بعد از تو چشمم، گونه ام را آبیاری کرد
بعد از تو تهران، پا به پایم بی قراری کرد
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن، بدترین میدانِ دنیا شد
بعد از تو کابوس و من و پایان رویایم
بعد از تو نفرین به تمام آرزوهایم
بعد از تو حتی خاطره هایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم، نعش مرا بردند
بعد از تو حسرت آخرین حوای آدم بود
وقتی تویی در من برای ما شدن کم بود
| پویا جمشیدی |
خودخواهی بزرگی ست
تو را خواستن
تو را داشتن...
تو را باید قاب کرد
میان چشم های پنجره
باید نفس کشید
تک تک بوسه هایت را
تو همان گرمای "ها" کردنی
بین دست های سرما زده ی خورشید
در یک زمستان بی طلوع
تو انتظار یک رسیدنی
در انتهای یک سکوت
تو سپیدی یک شعری
در بی واژه گی خیال
تو همانی که می شود
به خاطر سپرد
بی آن که خیس شد
زیر باران خاطراتت
چه خوب است که تو
هر آنچه هستی
همانی...
| علیرضا اسفندیاری |
شاعر شدهام اوج در اوهام بگیرم
هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شدهام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسریات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجرهات باز... ببخشید
پیغام فرستادم، پیغام بگیرم
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم
| محمد حسین ملکیان |
کاش یک دکمه بود من اینجا می زدم اش
بعد همه ی غصه هایت از دلت می ریخت توی دل من
و بعد تو می رفتی توی حیاط خیس از بارون دم غروب لی لی بازی می کردی
و غش غش می خندیدی و من را صدا می زدی بیایم ازت فیلم بگیرم؛
من هم که غصه دار، دو تا سیگار می کشیدم
بعد غصه هایت پووف می شد توی هوای تهران و می آمدم خودم هم لی لی بازی می کردم
و جر می زدم و جیغ می زدی و می زدمت زیر بغلم و با خودم می بردمت داخل...
نیست از این دکمه ها. سرچ کرده ام یک بار.
| مهدی افروغ |
بوسه نه... خندهی گرم ازدهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود
| حامد عسکری |
روزهای نبودنت را طوری میگذرانم،
که حتی زمان به عبور خودش شک کند.
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند.
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.
| کیانوش خان محمدی |
همین صدا
همین ترانه
همین بوی عید فرهاد
همین هوا
همین ضربان تند ثانیه ها
همین پامچال
همین دو ماهی قرمز
همین سیب به جا مانده از وسوسه ی حوا
همین حال
همین هوای تازه
همین آب و آیینه
همین شمع و شمعدانی
همین قرآن
همین پیراهن تازه
همین قاب عکس قدیمی
همین سفره ی هفت سین
همین بهانه های رنگارنگ
بهانه ی خوبی ست
تو از یادم نمی روی...
| محمدرضا عبدالملکیان |
**سال نو، فکر نو، دل نو، تجربه های نو پیشاپیش مبارک :))
سلام علاقهی ِ خوبم
علاقهجان من
خوبی؟
میگویم،
به حرمتِ آنچه که از ما رفته و عمرش مینامیم،
بیا سالِ تازه را جوری دیگر شروع کنیم
هرروز را روزِ آخر وُ
هر هفته را هفتهیِ آخر وُ
هرماه را
آخرین ماه،
برایِ دوباره شروع شدن بدانیم!
هی هرروز را به هم تبریک بگوییم وُ
هی هرماه را
به هم سلام
وَ هرسال بیشتر عاشق هم باشیم وهمدیگر را
بیشتر دوست داشته باشیم
وَ هی به هم بگوییم:
سلام.
حالِ تازه مبارک
سالِ تازه قشنگ باشه!
| افشین صالحی |
لب های هر دو مان شبیه به ماهی ست
بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم
با هم که باشند
دور هم می گردند
سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد
و نمی فهمند
آدم ها برای چه دلتنگی آن ها را جشن
می گیرند
من آینه هم می آورم
این طوری می شوند چهار ماهی
چهار عاشق
که بوسه هاشان را به هم نشان
می دهند
تا حال تمام سفره عید باشد
| رسول ادهمی |
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دلانگیزترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود میدوزد .
با تو بودن خوبست
تو چراغی، من شب
که به نور تو کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک میخوانم
تو درختی، من آب
من کنار تو آواز بهاران را، میخندم و میخوانم
میگریم و میخوانم .
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هروقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی .
| منوچهر آتشی |
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس داد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هم آوازم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
| فریدون مشیری |
خواستن همیشه توانستن نیست
من تو را می خواستم
توانستم؟
لب داشتم بوسه خواستم
توانستم؟
دست داشتم
آغوش
توانستم؟
گاهی خواستن توان ندارد
زورش به رفتن
نبودن
نیست شدن
نمی رسد که نمی رسد
او هم که گفته کوه را به دوش می کشد
اگری داشت محال
پاسخی که هرگز نشنیده بود
او به نه باخته بود،
که چنین به ادعا حرف می زد
من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا می پسندید
کارهای عجیب نمی کردم
خیلی معمولی فکر نان و خانه می افتادم
روزها زودتر بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم
چگونه پای هم پیر شدیم
من تو را برای پایان خستگی هایم
نمی خواستم
فقط می خواستم
جای آه
دهانم گرم اسمت باشد
عزیزم هایی که قبض برق خانه را
پرداخت نمی کنند اما
کاری با چشم های تو می کنند
که اتاق شب هم نور داشته باشد
من خواستم دوستم داشته باشی
باشی
همین
من همین کار ساده را از تو
خواستم
توانستی؟
توانستم؟
| رسول ادهمی |
دستم را بگیر!
همین دست برایت ترانههای عاشقانه نوشته،
همین دست
سوخته در حسرتِ لمس دستهای تو،
همین دست پاک کرده اشکهایی را
که در نبودت به گونه دویدند.
این دست
بوی ترکههای کلاس سوم را میدهد هنوز،
این دست کابل خورده
تا یاد بگیرد بنویسد:
آزادی
این دست پینهبسته
از نوشتن مداومِ نامت.
دستم را بگیر
و از خیابانِ زندگی
بگذران مرا.
| یغما گلرویی |
خاطراتت دلیل بیداری
از سرم دست بر نمیداری
"عشق باید تصادفی باشد"
اعتقادات جالبی داری
عشق زیباست گرچه... اما تو
من و یک انتخاب: تو یا تو
-به تصادف هنوز معتقدی؟-
جاذبه کشف میشود با تو
هر شب از روی تخت افتادم
از نگاهت چه سخت افتادم
تو کجای مسیر خسته شدی؟
از کدامین درخت افتادم؟
نکند باز بی خبر بروی
خواب باشم، به سمت در بروی
نکند قصه را تمام کنی
قید من را نزن... اگر بروی؛
شعر قبل از شروع می میرد
بنده ای در رکوع می میرد
-شب یلدا اسیر موهایت!-
برنگردی، طلوع می میرد
قلب من بی اجازه می افتد
پشت پایت جنازه می افتد
زیر پایت زمین که می لرزد
اتفاقات... تازه... می افتد؛
اتفاقات این غزل ربطی
به تصادف نداشت، بانوجان
چه کسی را عزیز میبینی؟
شهر یوسف نداشت بانو جان؟
بر مدارت مگر نچرخیدم؟
نه شنیدم، نه غیر تو دیدم
در سماعت چگونه رقصیدم؟
دامنم پف نداشت بانو جان؟!
فکر کردی که با تو بد بودم
ته این قصه را بلد بودم!
آنچه افتادنی ست از چشمت
که تعارف نداشت، بانو جان!
سیر کردی مرا به الطافت
مانده ام، پس کجاست انصافت؟
من که افتاده بودم از چشمت،
صورتم تف نداشت، بانو جان
رفتی و بی ستاره ام کردی
نه... نخواندی و پاره ام کردی
عشق من یک اتاق خالی بود
نخریدی! اجاره ام کردی
| محسن انشایی |
تو تابهحال دنبالِ کسی بودهای ؟
نه!
دل خور نشو،
گلِ نازم
بگو، گَشتهای ؟
هرگز به یک خواب،
وَ فقط یک خواب
فکر کردهای ؟
عزیزِ دل
تو تابهحال به فکرِ خیابانها بودهای ؟
به فکرِ جادههایی که در جستجویَت
لگد میشوند؟
به فکرِ منی که تو را منتظرم؟
نه!
نبودهای
هرگز نبودهای
دیشب برای تو آرزویی تازه کردم
دعایی نو!
خواستم یکبار هم شده
به انتظار کسی باشی
نه اینکه نیاید
یا حتا دیر کند وُ تو خیلی باشی، نه!
خواستم کمی هم شده
چشمی به جاده بداری وُ چشمی به ساعتِ دست
دستی به آسمانِ دعا دهی
دستی به بازیِ سنگریزه
سنگی به چاله بیندازی
سنگی به سَر
به نوشت، سَرنوشت
خواستم کمی دلَت شور بزند!
با خودت راه بروی، حرف بزنی
مثلن بگویی اگر نیاید هیچوقت مرا نمیبیند
بگویی اگر نیاید، به جهنم
به درک!
بگویی لیاقت نداشت،احمق بود
بگویی...
بعد میانِ آنهمه به جهنم، به درکها
میانِ آنهمه برود بمیردها
میانِ...
دلَت هوُری بریزد
نکنَد نیاید!!!
نشوَد که انتظارم به او نرسد وُ
نبینمش!
کاش یک آن بیایَد
یک دم هم که شده’
خواستم یک آنِ کم هم شده
بمانی
ببینی
که شاید بدانی،
چه قدر سال نیامده ای وُ
چهقدر من
منتظرم!
چشمی به آسمانِ دعا
چشمی به راه...
پس کِی میآیی
قشنگ!
| افشین صالحی |
بانو اجازه هست غمم را رها کنم؟
دردِ تمامِ بی کسی ات را دوا کنم؟
یک گریه بغض را بکشانم به دغدغه
یا با تمام خنده ی تو جا به جا کنم؟
بانو اجازه هست دوباره سرودنت؟
دل دادن و دوباره کمی دل ربودنت؟
حالا که چشم های درون شسته می شود
بانو! دوباره چشم بدوزم به بودنت؟
بانو اجازه هست تورا نقش دل کنم؟
با تو، تمام خاطره ها را خجل کنم؟
برخیزم و به سردیِ شبهای انتظار
بر شانه ات تمام خودم را شنل کنم؟
بانو اجازه هست بخندم کنار تو؟
بانو! بگو، شکوفه کنم در بهار تو؟
بر روی ریل بودن تو شعر دل شوم
این ساک...
این بلیط...
و این هم
قطارِ تو...
| محسن انشایی |