کالبد مادرم
- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۳۲
- ۲۹۵ نمایش
سالهاست وقت خداحافظی میگوید «میبینمت»، «خداحافظ» نمیگوید.
با گفتن «میبینمت» قول و قرار دیدار بعدی را میگذارد انگار، یک طوری که ته دلت قرص میشود به دوباره دیدنش.
سفر که باشد زنگ میزند و میپرسد:
«مراقب خودت که هستی؟!»
یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان میگیری و سعی میکنی به مراقبت.
هیچوقت نمیگوید:
«دوستت دارم...» تاکید میکند که: «میدانی که دوستتدارم...» یک جوری که از هر دوستتدارمی قشنگتر است.
بعضی آدمها حرف نمیزنند، با کلمات بازی میکنند، راحت خرجشان نمیکنند. شعرشان میکنند، دلنشینتر، مهربانتر حتی، مادری میکنند برای کلمات.
مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقرهایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت:
«تو که اینجا باشی پیر نمیشوم.»
خصلت مادرها همین است گویا،
بلدند شعر کنند جملات را.
| مریم سمیع زادگان |
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»
شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا
کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
| علیرضا قزوه |
میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟
میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟
میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.
میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.
میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا
هیچی نمیگم...
میره دست میزنه به حُسن یوسف
میگه: امروز بهتری انگار
هیچی نمیگم...
میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...
نگاش میکنم
میگم: دیگه نمیرم مادر
نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟
میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟
هیچی نمیگه...
نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه
| بابک زمانی |
شعرِ واقعی تویی مادر!
زمانی که دست هایت ،
قافیه هایی دلنوازند،
آرامند و آرام می کنند؛
شعرِ واقعی تویی مادر،
در هنگامه صبح،
که عطر خوشِ بهارِ نارنج
از گوشه روسری ات
در فضای خانه ،
وقتی می خندی ، می پیچد...
و خورشید از لا به لایِ
دندان هایت طلوع کرده؛
گرما می بخشد...
شعرِ واقعی تویی مادر،
که شعر در برابر تو زانو می زند،
وقتی فرزندی را،
تنها یادِ آغوشت،
شاعر کرده است...
| سید طه صداقت |
سال های آخر مدرسه که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم که با چند سنت پول بیشتر به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد، هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و حسابی خوش میگذروندیم.
یه روز که حسابی خورده بودم وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ، پرسید الکل خوردی ؟ اما من انکار کردم
با خودم فکر میکردم که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم
سالها میرفتم همون بار تا یه روز صاحب بار صدام زد ، گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ، سالهای قبل که با دوستات میومدین بار مامانت از موضوع خبر داشت و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم الکل کمی داشته باشه و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ، اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری...
من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود خوشحال بودم ، از اینکه غرورم رو نشکسته بود.
یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد و رفتن اون طرف رستوران نشستن ، تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ، وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره
اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟
| مسعود ممیزالاشجار |
من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختیها و رنجهایی که میکشیدم، صحبتی نمیکردم. سکوت برای من قدرتِ خاص خودش را داشت. آه و ناله آدم را حقیر میکند. آه و ناله هر کسی را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر میکند. اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر میکنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی، دیگری را نمیدید یا حتی به دیگری فکر نمیکرد، اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ میماندم. بزرگ , قوی و سرشار.
با اینحال گاهی آرزو میکردم کسی دردهای بی انتهای مرا از من بگیرد. کسی حالم را بپرسد، کسی پای دردِ دلهایم زانو بزند، دستی به شانهام بخورد، حرفی از روزهای خوب، از روشنایی، از قلبهای معتبر بشنوم. گاهی آرزو میکردم کسی انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد میکند بگذارد و تا میتواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.
جایی خوانده بودم که درد آدم را بزرگ میکند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد میکند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن ، با یک مادر چه میکند.
مادران درد کشیده یا زود میمیرند، یا برای همیشه میروند، یا میمانند با چشمانی که رنگِ بی تفاوتی گرفته است و دستانی که زیر ناخنهایش جز خستگی چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانههای زنانه را به خاطر نمیآورند. مادرانی بی هیچ آرزویی، با دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک
هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی روند چیزی ننوشته
| نیکی فیروز کوهی |
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.
| علی سلطانی |
اصلأ فکر سبزی خریدن و پاک کردنش افتاده بود تویِ سَرم که تورا بیشتر به یادم بیاورد...
که وقتی سبزی های پلاسیده و پر از گِل را می آورم خانه ، با خودم بگویم چقدر گول خورده ای تا یاد گرفته ای همیشه سبزی های تَرو تازه بخری و بلد باشی تمیز بشوریشان ...
برنج را سوزاندم تا یادم بیاید غذایت که سوخت چقدر نگران شدی که مبادا بویِ سوختگی ناراحتمان کند و غذایمان را دوست نداشته باشیم...
تمام سعیَم برای درست کردن غذای خوشمزه بی نتیجه ماند که توی دلم بگویم ، هیچوقت نمیتوانم مثل تو آنقدر در پختن غذا مهارت پیدا کنم که با چشمم میزان نمک و فلفل غذا را بسنجم ..
بی حوصله پای ظرفشویی ایستادم و ظرف هارا شٌستم که دلم برایت تنگ شود و با غصه پیش بندت را در آغوش بگیرم و ببوسم...
خٌرمالو خوردم که مطمئن بِشَوَم تو که نباشی هیچکس حواسش نیست هر کداممان به چه چیزی حساسیت داریم ..
تنها ماندم که یادم بیاید چقدر تنها مانده ای تا چراغ خانه با وجودت روشن باشد و هرجا که هستیم مطمئن باشیم یک نفر منتظرمان است..
اصلأ ...
حرف های زیادی توی دلم بود که فقط به تو می توانستم بگویم ، اتفاق های زیادی تعریف نشده باقی ماند که فقط تو مشتاق شنیدنشان بودی ، خستگی های زیادی درونم جا خوش کرد که تو فقط درکشان میکردی ...
اصلأ از کارِ خانه کلافه شدم که بفهمم چقدر مسئولیت روی شانه هایت بود اما محکم ایستادی که ما نرنجیم و به دغدغه هایمان اضافه نشود !!
اصلأ غر نزدم ، لجبازی نکردم ، لوس نبودم ، خودم را صبور و قوی نشان دادم که شب ، وقتی برق ها را خاموش کردم ، کم بیاورم، گریه کنم و با خود بگویم شاید تو هم خیلی وقت ها کم آورده ای و منتظر خاموش شدن برق ها مانده ای تا اشک بریزی...
اصلأ همه ی این اتفاق ها افتاد که بفهمم چقدر بیشتر از همیشه دوستت دارم مادر مهربانم
| نازنین عابدین پور |
آن وقتها کلی خرت و پرت می ریختم توی ساک پلاستیکی قرمز رنگم
چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!
خیلی خوش می گذشت
اما به خانه که بر می گشتم مادرم لذت آنهمه بازی را با "قهر" کردنش از من می گرفت!
به بهانه ی اینکه دیر به خانه برگشته ام به خودش اجازه می داد ساعتها و گاه کل روز را حرفی نزد!
"دعوا" نمی کرد که! "قهر" می کرد، "قهر" ...
سکوت می کرد و نمی گفت سکوتش جان یک دختر بچه را به لبش می رساند!
تمام مدت سرم پایین بود و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم کی دوباره لبخند می زند!
کی دوباره مرا در آغوش می کشد تا قول بدهم دیگر دیر نکنم!
مادرم چه می دانست من و لیلا که فقط با هم بازی نمی کردیم!
باید می رفتیم برای بچه هایمان کلی خرید می کردیم!
لباس می دوختیم و شعر توپولویم توپولو ، یادشان می دادیم!
تنشان می کردیم و برایشان قند توی دلمان آب می کردیم اینقدر که ملوس می شدند!
باید یک مدرسه ی خوب هم برایشان پیدا می کردیم!
به درس و مشق شان رسیدگی می کردیم!
و کلی کلاس های متفرقه که قرار بود در آینده به دردشان بخورد!
و تمام "هوش" های نه گانه شان را پروش می دادیم!
غذا ی مورد علاقه شان را می پختیم!
خوابشان می کردیم!
بیدارشان می کردیم!
روزی که "مریض" می شدند که دیگر حالمان نگفتنی بود!
اصلا آن ساعتها آدم خودمان نبودیم که
توی زندگی ساختگی مان کلی کار داشتیم که می بایست برای عروسکهای مان انجام می دادیم؟
خب تا همه اش را سرانجام می دادیم!
توی سرم می کوبیدم، ای داد بیداد لیلا باز هم دیر شد!
اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!
مگر نه اینکه آدم وارد زندگی که می شود زمان از دستش در می رود؟
مگر همه ی آدم بزرگ ها وسط دوندگی های زندگی حرفهای مادرشان یادشان می ماند که من و لیلا یادمان بماند؟
مگر همه ی آدم بزرگها سرگرم زندگی شخصی شان که می شوند مادرشان را فراموش نمی کنند؟
نمی دانم چرا اینقد من و لیلا درگیر بچه ها و زندگی می شدیم که چشم های منتظر و نگران مادر فراموشمان می شد؟
اصلا مگر از خودش یاد نگرفته بودم که اینهمه مادر باشم؟ پس چرا همه اش مرا دعوا می کرد؟ همه اش قهر؟
من که فکر می کنم دیر برگشتن و قهر فقط بهانه بود!
من که فکر می کنم او دلش نمی خواست هیچ وقت دخترش "مادر" بشود، فقط همین!
| فاطمه نعمتی |
مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.
چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.
من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.
فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.
مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان،
من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!
یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر.
قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .
یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!
خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟
امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه!
امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،
کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند.
کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد.
کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!
| مهدی صادقی |