کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان مرد» ثبت شده است

عزت نفس

۲۰
فروردين


روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس»:

روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل.

با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن.

که هی جلوی چشم‌تان باشد که باباجان!

خط قرمزِ هر رابطه‌ای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی 

و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است.

که هی حواس‌تان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید،

توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.

توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد،

دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند

که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید 

از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاورده‌اید. 

آورده‌اید؟ روی دست خودتان که نمانده‌اید. مانده‌اید؟


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

ساعت مقرر

۱۹
فروردين


برای زن ها یک ساعت مشخصی از روز تعیین شده است

که بایستند مقابل ِ آئینه و به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم فکر کنند .

این موضوع درباره برخی زن ها متفاوت است و آن ها بجای آئینه ،‌

جلوی پنجره می ایستند و مشابه گروه قبلی ، به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم می اندیشند . 

راز این عادت را هم فقط خودشان می دانند . 

این موضوع ربطی به حالات ِ روحی آن ها ندارد .

که شوهرشان دادخواست طلاق داده باشد ‌،

که بچه دار نمی شوند ‌، که بچه ها امان ِ شان را بریده باشند ‌،

که حالشان خوب باشد ، که روزگارشان بر وفق مراد باشد یا نباشد . نه ‌، هیچ تفاوتی نمی کند .

ساعت مشخصی از روز مقرر شده است برای این توقف ِ هیجان انگیز ِ بی دلیل . 

غالبا نتیجه ای هم نمیگیرند ‌، تصمیم خاصی نیز . اما خوب خالی می شوند  .

اگر دقت کنید ‌،  ارتباط بین زن های فامیل - خاصه بین خواهر ها و یا دخترها و مادرها - در ساعتی  از روز کاملا قطع می شود .

بعد که خوب فکر کردند و خوب آن زمان مقرر را پر کردند ‌،

بر می‌گردند و گوشی را بر می‌دارند و مجددا با هم تماس می‌گیرند 

و از اینکه قرار است آخر هفته به کدام میهمانی بروند و چه بپوشند حرف می زنند . 

در این میان اما ،‌ یکنفر عموما وجود دارد که بر نمی گردد .

دیگر گوشی را بر نمی دارد و برای چند روز مداوم ‌، غرق ِ در ساعت مقرر می‌شود

و  غالبا هم تصمیم های ترسناکی می‌گیرد .

بعد هم در همان فکر و خیال گم می‌شود و آرام آرام فراموش می شود .  

اوست که تنهاست ‌، اوست که هزار بار آرزو میکند که ای کاش هیچ ساعت مقرری وجود نداشت .

- از فلانی خبر داری ؟‌ نیست چند روزه

- چه می‌دونم بابا ،‌ هر کی یجور گرفتاره دیگه. 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...

سی و چند سالگی زن

۱۵
فروردين


سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد...

سی وچند سالگی یک زن یعنی جمع دل فریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت

زن سی و چند ساله را باید توی یک مهمانی 

با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده، دید... 

لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود

خرامیدنش و گام های شمرده، شمرده اش را...

زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست

سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان

شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده میوزد

شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگ ها

شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسهٔ شورانگیز می کند

زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سرحال می آورد

زن سی وچند ساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعهٔ  هرآنچه میتوان در یک قاب جمع کرد.


| ای لیا |

  • پروازِ خیال ...

روز دوم

۱۴
فروردين


در میان روزها از "روز دوم" بدم می آید...!

روز دوم بی رحم ترین روز است،

با هیچ کس شوخی ندارد...

در روز دوم همه چیز منطقی است

حقایق آشکار است

و به هیچ وجه نمی توان سر خود شیره مالید...


مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود،

آغاز مدرسه بود

و خوشحال بودیم؛

اما امان از روز دوم

تازه می فهمیدیم تابستان تمام شده است... 


یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر!

روز اول خستگی در می کنیم

حمام  مى رویم

اما روز دوم

تازه می فهمیم که سفر تمام شده،

طبیعت،

بگو بخند با دوستان

و عشق و حال تمام شده است... 


هرگاه مادربزرگ نزد ما می آمد

و یک هفته می ماند

وقتی که برمی گشت ناراحت می شدیم

اما روز دوم

تازه می فهمیدیم

که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟


یا وقتی کسی از دنیا می رود

روز اول خدا بیامرز است،

و روز دوم عزیز از دست رفته...


و اما جدایی

روز اول شوکه ایم

و شاید حتی خوشحال باشیم

که زندگی جدیدی در راه است ...

تیریپ مجردی و عشق و حال ور می داریم

اما دریغ از روز دوم

تازه می فهمیم کسی رفته،

تازه می فهمیم حال مان خوب نیست،

تازه می فهمیم تنهایی بد است... 


باید روز دوم را خوابید

باید روز دوم را خورد

باید روز دوم را مرد ...


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

انتظارِ محال

۱۴
فروردين


ساعتهای زیادی، پشت پنجره میشینم و آدما رو تماشا می کنم ... 

آدمایی که تند تند راه می رن حتما یه جایی، کسی رو دارن که منتظرشونه،

 اونایی که یه گوشه ایستادن، قطعا منتظر کسی هستن که نفس نفس داره میاد ... 

اما آدمایی که سرشون پایینه و آروم و تنها قدم می زنن، حتما دارن به کسی که نیست فکر می کنن.

بنظرم، لذتی که در "انتظارِ محال" هست، در "وصال" نیست.

واسه همین میگم؛

بعضی آدما رو باید، یکبار دید و یک عمر.. بهشون فکر کرد.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...

زنِ هنرمندِ عاشق

۱۳
فروردين


فکر می کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده،

زن، هنر و عشق

اما در عجبم که، تو را با چه شور و حالی آفریده،

زنِ هنرمندِ عاشق


 | قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


زندگیه دیگه.

گاهی خسته ت میکنه

خیلی خسته ت میکنه،

اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحات زندگیت.

یه مدت بری سراغ خودت؛

هیچ کاری نکنی، هیچکیو نبینی، 

با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.

اما مشکل اینجاست

بعد که برمیگردی

میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده

و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.

گم میشی ..

و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

مادر عادت داشت...

۱۱
فروردين


 مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.

چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.

من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.

فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.

مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، 

من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!

یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر. 

قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .

یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!

خلاصه  هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ 

امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه! 

امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،

کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند. 

کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد. 

کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


نگفتم برات ، یعنی یارو دکتر جدیده گفته نگم . 

اگه میشد برات بگم، تعریف می کردم شبایی که بارون میاد این نبودنت میشه دق، می شینه بیخ گلوی ما.

هی فکری این یارو جدیده حواسش هست بهت؟ بلده با تو راه بره زیر بارون؟ بلده تو رو بخندونه؟

نکنه یه وقت تو رو برنجونه از خودش؟ نکنه بلد نباشه؟ بلده دستاشو بندازه دور کمرت قربون صدقت بره؟ 

گم بشه تو چشات، وقتی می خندی؟ 

بلده . بلد هم نباشه، تو یادش میدی. 

شبایی که بارون میاد ما می شینیم اینجا کنج آسایشگاه، ماییم و این دیوونه قدیمیه که میشناسی و چند تا دیوونه دیگه.

یکیمون آواز میخونه، بقیه یاد خودشون میفتن، یاد دلبر، یاد بیکسی. نوبتی می میرن تا صبح. سخت میگذره شبای بارونی. 

نگفتم اینا رو که دلت بگیره. نگرانتم، نباید باشم، دکتر زیاد بهم میگه، ولی هستم. 

دلت اگه گرفت، موهاتو باز کن، یه جایی که باد خوب بیاد وایسا. 

عطر موهات که برسه به من، می دونی که دیوونم، شهرو به هم می ریزم، خودمو میرسونم بهت. 

همیشه بخند. دیوونه که نمرده، میاد می خندونتت. 

همین.خلاص ......


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...

روز تولد

۰۵
فروردين


در زندگی روزهایی هست که آدمی شاید بعدها تجربه شان کند ،

از آن تجربه هایی که همان یک بارش تا آخر عمر به یادت خواهد ماند ،

از آن تجربه هایی که هر موقع به یادشان بیوفتی کف دستت را روی زانویت میسابانی 

و لب هایت را به نامنظم ترین حالت ممکن در دنیا روی هم فشار میدهی ،

از آن تجربه هایی که کم حرف ت نمیکند ، لال ات میکند ، لال ..

روزهایی که وقتی ساعت به سه چهار بعدازظهر اش میرسد دنیا برایت مثل بن بستی میشود 

که داری سوار بر دوچرخه ای که فقط ترمز جلو دارد میروی به سمتش ،

آنجایی که بین انتخاب ترمز گرفتن یا نگرفتن هاج و واج میمانی ، آنجایی که نمیدانی ترمز گرفتن بهتر است یا نگرفتن ...

از آن روزهایی که آنقدر کلافه ای تا شوفاژ اتاق ات را هر هشت دقیقه بکبار باز کنی و ببندی ،

لحظه ای گرمی و لحظه ای سرد ، 

از آن روزهایی که هر بیست دقیقه یکبار پرده ی اتاق ات را میزنی کنار و آنطرف پنجره دنبال چیزی میگردی که مطمئنی آنجا نیست

روزهایی که ساعت و عقربه هایش جلو برو نیستند که نیستند ، 

من این را به چشم دیده ام که عقربه های ساعت از حرکت می ایستند ، 

می ایستند و زل میزنند در چشمانت

روزهایی که منتظر اس ام اسی هستی که میدانی رسیدنش محال ممکن است ، 

اما میدانی آدمی همین است دیگر ، منتظر بودن را ترجیح میدهد به نا امیدی .. 

روزهایی که حاضری برای دعوت شدن به یک شام دونفره ی شبانه همه ی داروندار ات را بدهی به دست باد لامروت..

ازآن روزهایی که خودت هم خسته میشوی از دست خودت بس که گوشی لعنتی را بی دلیلانه آنلاک و لاک میکنی 

و بی فایده ترین نگاه دنیا را به ساعت اش می اندازی ...

میدانی بعضی از روزها مثل مردن دوباره است ، آدمی به تنهایی نمیتواند از پس این روزها بربیاید ،

این روزها را تکنفره تمام کردن چیزی است شبیه روزی که تو تاریخ را آماده کرده باشی 

اما سر جلسه ی امتحان بفهمی که امتحان آن روز ریاضی است ، ریاضی ...

تقویمم را نگاه میکنم ، امروز همان روزی است که یک سال صبر کرده تا دوباره به من برسد 

و تلافی همه ی نداشته ها و داشته های از دست رفته ام را بر سرم آوار کند ..

میدانی رفیق بعضی از روزها را تنهایی تمام کردن مصداق بارز خودکشی است

مخصوصا که آن روز ، روز تولدت  باشد .. 

روز تولد ..

همین.

 

| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

احمق

۰۵
فروردين


مامان می گه آدما رو دلخواهِ خودت نکن،

اگر هم کردی دلخواهشون شو؛ تنهاشون نذار

مامان می گه تو دست روی هرکسی بذاری دلخواهت می شه، چون داخِلت زشت نیست.

مامان می گه چشمات رو باز کن که یکبار دلخواهت رو انتخاب کنی

می گه پای انتخابت وایستا؛ می گه اگر واینستی قبول کردی که احمقی

مامان می گه بیشترِ احمقا هیچ وقت انتخاب نمی کنن

انتخاب می شن...

مامان از احمقا خوشش نمیاد؛ می گه همون بهتر که انتخاب بشن

مامان می گه تو احمقی؟

می گه اگه ندونی احمقی پس خیلی احمقی.


| مهدی افروغ |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : آخه اون هیچ تلاشی نکرد جلومو بگیره که نرم!

حتی یه بارم نگفت نرو.

خونوادمو توو خرمشهر به امون خدا ول کردم و باهاش رفتم سبزوار.

چقد واسه خاطرش غریبی کشیدم توو اون شهر.

آخه همیشه بهم میگفت اگه تو باهام باشی تا ته دنیا میرم.

دردم اینه که بعدِ اون همه سال

بعدِ او همه حرف

چقد به سادگی ازم گذشت.

_گفت : تعجب نداره که!

_گفتم : چطور مگه؟!

_گفت : اگه کسی به سادگی ازت گذشت

بدون که قبلا از یکی به سختی گذشته


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند. 

عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.


| عطر چشمان او / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


همیشه کسی هست که بیاد و بره، تا  زندگیت رو به بعد و قبل از خودش تقسیم کنه!

مگه انقلاب به چی می گن؟ اینکه روزی صدبار خودت رو بکشی و زنده شی...

اینکه هزار بار بشینی فک کنی، کو؟ کجاس؟ چه می کنه؟ 

هی گوشی لعنتی رو باز و بسته می کنی و عین هربار مطمئن بشی که ازش فقط یک اسم مونده....

فقط یک اسم...!

بعضیا، یه جوری میرن... که از هیچ راهی بهشون نمی رسی...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است

دختری که می داند دیگر موهایش روی شانه هایش نمی افتد

که می داند وقتی باد بیاید نمی شود موهایش را با دست از روی صورتش جمع کند

که می داند دیگر نمی تواند جلوی آینه بایستد و سرش را با شدت خم کند تا موهایش همه به سمت پایین بیایند

دختری که با این همه دانسته رو به روی آینه می ایستد و موهایش را جمع می کند تا ببیند اگر کوتاهشان کند چه شکلی می شود

دست هایش را لای موها می برد و تصور میکند که آنقدر کوتاه شوند که دفعه ی بعدی موها از لای انگشت هایش بیرون نیایند

ترسناک است.

اولین صدای قیچی مصادف است با ریختن قسمتی از موهای بلندش روی زمین

دارد توی آینه خودش را نگاه می کند و به جای جیغ زدن خیره می شود توی چشم های خودش 

نگاهش به دنبال موهاییست که آرام آرام حرکت می کنند و به زمین می رسند

دختری که دلش نمی لرزد و فقط به همین شکل ادامه می دهد

ممکن است پای هرکسی را نیز از زندگیش کوتاه کند

دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است.

ممکن است روزی عشقت را از دلش ریشه کن کند

ممکن است روزی به سفری برود و هرگز بازنگردد

دختری که موهایش را کوتاه کرده است، می تواند از هرچیزی دل بکند...


| بهنام شوشتری |

  • پروازِ خیال ...


این که هر وقت ماهی را از آب بگیریم تازه است درست، اما همیشه هم به کار نمی آید.

بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی حرف ها هستند که اگر وقت مناسب نداشته باشیمشان و انجام ندهیم و نگوییمشان، بی فایده می شوند.

بیات می شوند. از دهن می افتند. درست مثل یک لیوان چایی مانده و سرد و تلخ و بی رمق.

مثل گیاهی که فقط یک بار در عمرش گل بدهد و اگر آن یک بار بگذرد جز برگ های پژمرده چیزی نصیبش نمی شود.

مثل این همه حرف نگفته که هر شب در سرم تکرار می شود. تکراری بی فایده و بی ثمر.

انگار بخواهم مدام آب تازه به تنگ یک ماهی مرده بریزم و در خیالم به این امید باشم که ببینم زنده می شود و دم می جنباند.

یا هی خاک گلدان شکسته ای را عوض کنم به هوای ریشه دادن یک شاخه ی خشکیده. خودم خوب می دانم از این کوچه ی بن بست به جایی نمی رسم.

جز حاشیه ی همین حرف های نگفته که باز هی تکرارشان می کنم و زنده شان می کنم و شاخ و برگشان می دهم اما فقط در خیال.

باید دنبال راه چاره ای باشم. باید یک روز تمام عزم ِ خود را جزم کنم و زل بزنم در چشمانت و بگویم : نرو !

بعد جرات‌اش را داشته باشم و پشت‌بندش توضیح دهم که نرفتن‌ات را نه برای خودم ‌، بلکه برای دیگران می‌خواهم.

باید یک‌روز پشت کنم به تمام آدم‌های نیم‌بند ِ شهر و از بالای بلندترین برج حوالی‌ام ‌، قِی کنم هرچه که در سر دارم. 

باید دنبال ِ راه چاره باشم . راه ِ چاره ای که به خودم بفهماند ‌، ماندن ‌، خیلی عزیزتر از برگشتن است. 


| مهدی صادقی |

  • پروازِ خیال ...


یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...

داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

 "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته"

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"

اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...

بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم... .


| آنتارکتیکا هشتادونه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

خفگی

۱۲
اسفند


گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن. 

گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.

گفت : دریا خیلیا رو کُشته

اما اونایی که من میگم

همشون از دلتنگی خفه شدن ..


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم : از حرفام نرنجیدی...؟

گفت : نه!

گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!

گفت : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد

حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.

الان منم اونطوری ام...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی.

که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی.

که اس ام اس ساده "رسیدم، بخواب"، دلت را خوش کند.

که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد.

که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی.

که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی.

که ترست بریزد و در کوچه برقصی.

که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی.

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند...


| پوریا عالمی |

  • پروازِ خیال ...


نمی خواستم ناراحتت کنم ، اما

انگار کردم !

با دوست داشتن ِ زیادم

با هِی ببینمت هایم

با همیشه ببخش‌ها و

همیشه ، دلَم برایِ تو تنگ شُده‌ هایم ..


نمی خواستم ناراحتت کنم ، اما

انگار کردم !

وقتی که با شانه‌هایِ بالا گرفته از تو می‌گفتم

وقتی که نام تو را بلند می‌خواندم

وقتی که در همیشه ، هر جا

تو را به نام کوچَکت صدا می‌کردم


نمی خواستم ناراحتت کنم

اما انگار کردم !

وقتی که آن همه تو را

خواب دیدم ...

نمی‌خواستم

اما ...


 | افشین صالحی |

  • پروازِ خیال ...

خوبی؟

۱۵
دی


می پرسند :خوبی؟

آخر یک نفر هم نیست بگوید: صحبت یک روز و دو روز که نیست.. تو مدت هاست بغض گلوی منی.. خیلی وقت ست، شب ها تا صبح.. تو ...تو ...تو ...تو را می شمارم ...خوبش هم اینجاست ،همه ستاره می شمارند که خوابشان ببرد، من تو را میشمارم و تا صبح بیدار.. شاید که تو مرا ببری..

تو که میدانی بانو.. بحث یک نخ و دو نخ که نیست.. من بیش از اینها از دست تو می کشم ،میکشم و به تو فکر می کنم،به تو فکر می کنم و صفحه ی سیاه حوادث دلم را می خوانم.. و چقدر خبر.. و چقدر دود.. اینجا بدون تو هوا آلوده است..

آخر صحبت یک قطره و دو قطره هم نیست.. خانه خراب شدیم از اشک ،تازه خوبست مرد ها گریه نمی کنند و الا که.. بگذریم هر کس برای خود یک پری دارد،پری چشم من دریایی ست انگار..

چه می گویند اینها؟ صحبت یک فنجان و دو فنجان که نیس یک مزرعه چای خسته ام..

یک جهان بغل، دلتنگم و یک تهرااان ،دلم گرفته.. بی طاقتم.. اما.. اما از تو چه پنهان، وقتی از جانم حرف می زنم دقیقا صحبت یک جان ست.. یک جان.. پس وقتی می گویم از نبودنت می میرم یعنی دقیقا از نبودنت می ..


| سجاد شهیدی |

  • پروازِ خیال ...


نذر کرده ام

یک روزی که خوشحال تر بودم

بیایم و بنویسم که

زندگی را باید با لذت خورد

که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید

و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم

می آیم و می نویسم که

این نیز بگذرد...

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و

آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم..

یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست

زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر..

یک روزی که خوشحال تر بودم

نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا

که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است

بخوانمشان

و یادم بیاید که

هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد

و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...


| مهدی اخوان ثالث |

  • پروازِ خیال ...