کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۲۳ مطلب با موضوع «نویسندگان مرد» ثبت شده است

اورژانس

۱۴
آبان


یک روز مثل دیوانه ها

روی یک برگه نوشتم

قلب شما

کاغذ را تا زدم و

گستاخ تر از همیشه

رفتم جلوی دختری که دوستش داشتم

صدایم را شبیه آلن دلون کردم و

گفتم

ببخشید خانم زیبا

با شما

بله شما

می شود به من بگویید این آدرس مربوط به کجاست؟

راهم را گم کرده ام

می شود بگویید چطور باید بروم اینجا؟

یادش به خیر

آن روز متعجب

با دو انگشت برگه را گرفتی

خواندی و

زود برش گرداندی

ریز خندیدی

سر تکان دادی.

عینکم را درآوردم

چشم هایم دوباره آدرس قلب تو را پرسید

با همان لحن

با کمی مکث...

تو مرا خوب می شناختی

می دانستی چقدر دوستت دارم

زیاد هم بدت نمی آمد از من اما

آن لحظه برای این که همکلاسی هایت

چیزی نفهمند

همین طوری

شاید محض حفظ آبرو

به آدرسی اشاره کردی

گفتی بروید دو کوچه آن طرف تر

خیابان فلان

سر سومین کوچه

بیمارستان فلان

بخش اورژانس

گفتم بخش اورژانس؟

همه ناگهان خندیدید و رفتید 

من ماندم و کاغذی که له می شد.

آن روز از طرز برخوردت خوشم نیامد

انتظار داشتم

ناز کنی

ناسزا بگویی

ولی با طعنه نگویی مریضم

از جوابت عصبانی بودم

فکر کن بروی به کسی بعدِ کلی کلنجار

متفاوت بگویی دوستت دارم

او هم بی خیال بگوید طوری نیست

خوب می شوی

آن موقع چه به روزت می آید؟

خوب می شوی؟

نه

من خوب نشدم

حالم چند روز خراب بود

آن قدر از دستت عصبانی بودم

که دیگر پی ات را نگرفتم

چند سالی هم گذشت تا فراموش شدی

اما حالا حس عجیبی دارم

دخترم مریض شده

آمده ایم بیمارستان

اتفاقا همان اورژانس که تو با تمسخر

نشانی اش را داده بودی

اما این جا

اکنون

خودم انگار بیشتر به هم ریخته ام

مردی که

دم در با یونیفرم ایستاده

دارد از بازنشستگی اش می گوید

مردی که

کمی به تو شباهت دارد

چشم هایش برایم آشناست

فرم صورتش.

شال سرش کنی

می شود تو ولی با ریش سفید

می خندم اما کمی گیجم

نمی دانم

درست مطمئن نیستم که 

ارتباطی بین این بیمارستان

بین این مرد و آن نشانی باشد

ولی یک جمله در دهانم می چرخد

خب مسخره چرا همان موقع نگفتی

پدرم حراست آن جاست؟

چرا نگفتی برو با او حرف بزن؟

می دانی آن روز چقدر فحشت دادم؟

چرا نگفتی آدرس رسیدن به دختری که 

دوستش داشتم 

از این جا

از این اورژانس می گذشت؟


| رسول ادهمی |

  • پروازِ خیال ...


میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها  میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود. 

یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .


تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید . 

همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .


یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .


با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ، 

منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم  اما مادر نیامد ، 

هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .

آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه 

دیگر نگاهم نکرد 

صدایم هم نکرد 

آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛ 

اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم

آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است

همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم

همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست

همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست

همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست

همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت

آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ، 

خستگی بر آنها فائق میشود 

طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای

بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند

درست به همین راحتی و به همین سادگی

میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن


همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی .. 

از روی به تنگ آمدن ..

از روی ناچاری ..

همین.


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

عطری آشنا

۰۶
آبان


چند روز دیگر، شاید چند ماه دیگر یا شاید هم چند سال دیگر، بالاخره هم را می بینیم 

و از کنار هم آرام می گذریم، من چشم هایم را می بندم تا مبادا نگاهم بلرزد، 

اما در لحظه گذشتن یکباره تمام وجودم می بویدت، 

عطری آشنا، عطر خنده هایت، عطر نگاهت، عطری لبریز از خاطرات خوب...

تو می روی و من سرشار از عطر تو می مانم.

گیریم که نگاه، گناه باشد، بوییدن که گناهی ندارد، دارد؟


| هنگامی که باران پیانو می نوازد / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


سارا: من اینروزا خیلی خسته ام؛

گاهی فکر میکنم که حال هیچ کاری رو ندارم...

باب: این همیشه هم بد نیست. 

مثلا وقتی که محکم بغلت کردم؛ تا می تونی خسته باش عزیزم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

ای همیشگی تر از آفتاب

ای دلیل بی بدیع عشق و روز مَرّه گی

ای واژه هایِ جاریِ میان سطرها و شعرها

و زیبایی ات

نشانه ای ست از معشوقه های تمام نامه های جهان،

ای که "دوستت دارم"...

موهای بازِ توست

آویخته از دو سمت بر روی شانه هات...

و عطری که از تن ات در آشپزخانه جا مانده است

چه عاریه ی معطری ست

افتاده به جانِ دارچین و هل

تنیده به پوست نازک لیموهای زرد 

چای... ؟

چای و شکر، صورت ماه توست!

وقتی که با دو گوی مشکین وُ محصور در قاب صورتی نجیب...

دندان های سپیدت را

با لبخندی معجزه وار

به مزارع لطیف پنبه زاران تمثیل میکنی.

چای...؟

چای و شکر، اندام کشیده ی توست!

با پیراهن بلند و سیاه

و سینه ات که چون قرص ماه

تشعشع امیدِ شب های تاریک و تنهایی ست...

چای...؟

چای و شکر می تواند بخت را تداعی کند

اینطور که میانمان فاصله انداخته است؟

تلخ و تیره

مثال نبودنت در خانه

شیرین و تطهیر ...

چون خاطراتی که در ذهنم

از تو پنهان است...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.

من بارها خواسته ام

تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.

من بارها خواسته ام

در یکی از فصل های کتاب

اسلحه را بردارم

و تمام مردانِ داستان را بکُشم،

بیایم و دستانت را بگیرم

و با تو فرار کنم

تا در جنگلی زندگی کنیم وُ

دیگر نویسنده نباشم.

من بارها خواسته ام

که نروی

که نمیری

که بمانی ...

اما به من بگو

با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب

به انتظارت ایستاده است

چه کنم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

چند سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم 
یعنی از سال آخر دانشگاه
از آن دخترهایی بود که می جنگید 
برای چیزی که می خواست می‌ جنگید
یادم هست عجیب گرفتار شده بود 
گرفتار کسی که گرفتارش نبود 
تمامش را گذاشته بود وسط برای داشتنش 
دورا دور خبرش را داشتم 
جنگ را برده بود و آغوشی‌را که می خواست فتح کرده بود 
قرار بود تمام بچه های قدیم دوباره دور هم جمع شویم 
آمده بود ... تنها آمده بود 
تا نگاهش کردم فهمیدم که چقدر زخم خورده ی آن جنگ است 
یک گوشه نشسته بود و داشت روی صورتش خنده را نقاشی می کرد
یاد جنگ های زندگیم افتادم...  نفسم گرفت
رفتم بالکن که کمی هوا بخورم که او هم آمد
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت " نداشتن بهتر از داشتن و از دست دادنه" 
باران نمی آمد ... ولی شانه هایم خیس شده بود

| حسین حائریان |
  • پروازِ خیال ...

گذشته

۰۳
آبان


یه روزایی توو زندگی هست که هر چی جلوتر میری، به گذشته نزدیک تر میشی؛

فردا که میاد به دیروزت نزدیک تر میشی، 

و پس فردا، به پری روز...

می دونی؟

آینده تنها چیزیه که آدما رو به گذشته برمیگردونه،

آدما همه شون بالاخره یه روزی به گذشته شون برمیگردن؛

یا با اشک

یا با سکوت...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


آبان ، زنی بی پروا ، در آستانهٔ سردرگمی ، سرخ و سفید و بلند قد ، با دامنی کوتاه و پیراهنی نیمه باز...

آبان ، زنی با مچ های لاغر و گونه های گود افتاده ، بی تاب ، هراسان ، آرام و موقر...

آبان ، زنی با عطر کریستین دیور ، و چشمانی سیاه ، با دستکش های سفید مخملی ، و هزار آرزوی محال...

آبان ، زنی به شکل تو ، متغییر ، آرام نا آرام ، زیبای سرکش ، هست نیست...

آبان ، زنی که دامنش توی باد میرقصد و پاهاش ، به ملایمت باران آواز میخوانند ، و زنانگی ، ذره ای از چروک گوشهٔ چشمهاش  است ، وقتی که میخندد...

آبان ، این عقرب زیبای دلفریب ، رسید...


| محمد یغمائی |

  • پروازِ خیال ...


خاطراتم را که مرور‌ می کنم همیشه یک‌نکته آزارم می دهد ...

در زندگی ام همه چیز یا زود اتفاق افتاده یا دیر

از موقعیت های شغلی خوب گرفته تا امکانات و شرایطی که زود به دست آوردم و زود از دست دادم

از خواسته ها و‌آرزوهای کودکی  گرفته تا پیدا کردن محبوب ترین کتونی کودکیم در اسباب کشی ... کتونی که دیگر نصف پاهایم هم در آن جا نمی شد ...کتونی که برای داشتنش دیر شده بود... خیلی دیر... آرزوهایی که دیر به دست آوردم و دیگر آرزو نبود 

حالا که خوب فکر می‌کنم آدم های زندگی ما هم همین هستند

گاهی زود به زندگیمان می آیند گاهی دیر

آنقدر زود می آیند که بلدشان نیستیم ...

نمی دانیم باید چطور با آن ها باشیم ...

وقتی می آیند که سر ما جای دیگری گرم است

تا به خودمان می آییم می ببنیم همه چیز خراب شده

دیگر چیزی از آن ها برای ما باقی نمانده است

اما زود رسیدن برزخ است 

برزخی که دل امید دارد به تعمیر 

به تعمیر خرابی ها و جبران گذشته

جهنم جای دیگری ست

جایی که انسان ها دیر به زندگی ات می آیند

آنقدر دیر که دیگر لحظه ای فرصت برای داشتنشان نیست

آنقدر دیر که باید از کسی که نداری! دل بکنی

آنقدر دیر که یادت بیاید هر که را که تا امروز به دست آوردی اشتباه بوده

آنقدر دیر که به چشم هایت نگاه کند و دل بدهد ولی یک نفر در ماشین منتظرش باشد

آنقدر دیر که در چشم هایش نگاه کنی دل بدهی ولی یک نفر در خانه منتظرت باشد

بهشت آن جایی ست که هر اتفاقی به وقتش بیوفتد نه زودتر نه دیرتر 

بهشت آن جایی ست که هر‌کسی در زندگیمان به وقتش بیاید نه زودتر و نه دیر تر


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


گردنبند رو بست دور گردنم و آروم در گوشم گفت :

این گردبند مثل عشق میمونه، هیچ وقت از خودت دورش نکن،

برگشتم به سمت صورتش و گفتم :

فقط یه بدی داره، برای دیدنش باید همیشه یه آینه باشه،

دیگرون بیشتر از خودم می بیننش و بیشتر از من لذت میبرن،

و خودم هر بار که بخام حس کنم هست، باید با انگشتام لمسش کنم. وقتی هم که اتفاقی گمش کنم،

دستپاچه و مضطرب همه جا رو باید دنبالش بگردم و اگه پیداش نکنم ...

گفت : من کنارتم،

روبروت و پُشتِت

کنارت تا مردم ما را با هم ببینن،

روبروت مثل یه آینه،که هر وقت تو چشام نگا کنی عشق رو ببینی

پُشتِت، که اگه اتفاقی گمش کردی دستم روی شونه هات اضطرابت رو کم کنه.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


" خب می دونی... کاکتوس با همه فرق می کنه. موجود عجیبیه. مستقل و از خود راضی. به هیچی نیازی نداره. نه نور مستقیم خورشید و نه از این آهنگ های سمفونی که میگن حال گیاه هارو خوب میکنه. حتی دوست نداره هرسش کنی و بهش دست بزنی. می خواد همونجوری که هست آزاد باشه. دوباره میگم تا یادت بمونه، فقط هفته ای دو کف دست آب، نه کم تر، نه بیشتر... "


و من آن روز کذایی نفهمیدم که واقعا چه چیزی را خواستی به من بفهمانی. اینکه آدم ها هم می توانند مثل یک کاکتوس باشند. آرام و ساکن ولی بُرنده، رها از هر قید و بند. 

اینکه می توان مانند هیچ گلی نبود. ساده، بی آلایش، بدون هیچ عطر و بویی ولی بود!  نه! هیچوقت، هیچوقت نفهمیده بودم که شاید حتی می شود کسی را با هزاران خار در آغوش گرفت... و تو فقط منتظر کف دست آبی بودی و من، جسورانه سطل را رویت خالی کردم...

سالهاست که هفته ای درست دو کف دست آب روی کاکتوسم میریزم اما حالا که تماشایش می کنم، کالبد پوسیده و زردیست که انگار فقط خارهایش در تنم باقی مانده...


| ایمان نادری |

  • پروازِ خیال ...


صبحِ روزِ از دست دادنش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوام بیاورم، 

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به زندگی برگردم،

 هرگز فکر نمی‌کردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم

 که قوی‌تر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان می‌کنیم.

 آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده می‌شود هم صورتمان   به خودش سیلی می‌زند ورنگِ خودش را حفظ می‌کند؛

آنقدر قوی هستیم که حتی چشم‌هایمان، چشم‌های وراجی که همیشه پته‌ی ما را رویِ آب می‌ریزند

 هم می‌توانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!

فهمیده‌ام که از دست دادن اصلاً پروسه‌ی عجیبی نیست،

 فقط دردناک است؛ 

و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غم‌انگیز است؛ 

و غم‌انگیز بودن ... 

 غم‌انگیز بودن، همه‌ی هستیِ ماست!!!


| پویا رفیعی |

  • پروازِ خیال ...


یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی

تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری

از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند

و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند

حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ، 

اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند

یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد

مثلا اگر جایی شنید " نصیحت " بدون درنگ بپرسد نصیحت ؟ ببخشید نصیحت یعنی چه ؟

وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن

یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،

پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد

جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت

یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،

مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد ،

وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،

برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،

راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..

یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،

اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد

بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،

گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند

حرف زدن گاهی مُسکن است ،

آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند

حرف میزنند که ویران نشوند

حرف میزنند که آرام بگیرند

مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .

به قول آن رفیقمان که میگفت :

حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...

همین


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


زیباترین لبخند جهان را داشت 

آن شب کنارم خوابیده بود 

بیدار شدم و کنارش نشستم 

به صورت بدون لبخندش نگاه کردم 

انگار که یک‌ جنگجو بدون سلاح باشد 

بیدار شد مرا دید و دوباره مسلح شد 

به چشم های هم خیره شدیم 

در چشم هایش نگاه کردم و تمام زندگی اش مثل یک فیلم نمایش داده شد

هیچ کدام پلک نمی زدیم 

در من آتشفشانی بود که داشت مرا ذوب می‌کرد 

چشم هایش پرده ی سینمایی بود که داشت تلخترین فیلم جهان را اکران می کرد 

من تنها تماشاگر این فیلم بودم 

پلک هایش را بست 

فیلم تمام شد 

در آغوشش کشیدم 

از آن شب فهمیدم هر که زیباتر می خندد ، درد های عمیق تری دارد 


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

خلاصه ی تمام نامه های عاشقانه ی جهان را برایت خواهم نوشت...

بی هیچ حاشیه و طفره ای؛

بی هیچ مقدمه و سرآغازی

خواهم نوشت " دوستت دارم"

که این دو واژه؛ خود موهبتی بزرگ است

که می توان بارها و سخاوتمندانه، بخشید...!

بی آنکه بهانه ای داشته باشیم

بی هیچ انتظاری حتی

بی هیچ گله و شکایتی ...!

خواهم نوشت که " دوستت دارم"

و تو آنرا خواهی خواند

چرا که محبوب کم حوصله ی من

همیشه وقت کمی داشت!

چرا که محبوب کم حوصله ی من

همیشه کارهای مهمتری داشت!

چرا که محبوب کم حوصله ی من...

و من تنها خواهم نوشت

"دوستت دارم..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم. 

اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت! 

من عاشق چشم های غمگینت شدم. 

همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده. 

همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود. 

یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی. 

یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی. 

یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفت آه ... همین آه دامنم را گرفت ... عاشقت شدم !


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،بغل پنجره ای که منظره اش را میدانی.

کمی از آرامش دست های ظریفت،کمی از صورت ماهت،کمی از عطرِ موهای خیست و تمام خاطراتمان را برای همین روزهای مبادا نگه داشته ام.

از همان روزی که گفتنی ها را نگفتی من تمام جنگ های عالم را به خودم باختم و این جنازه ای که تقلای برگشتن دارد زیرِ خروار خروار خاکی که به سرِ چه کنم هایم ریخته ام دفن است.

پس باران چه؟ پنجره کجا؟ قرار چه وقت؟ غصه چرا؟

نمیدانی جهنم یعنی جایی که یاد باشد و یار نه؟

نمیدانی بغض یعنی ساز باشد اما کوک ‌نه؟

نمیدانی نه؟

این پاییز را قبل از آنکه سرما،برگ درختانش را به خاک و شاعرانش را به خون بکشد برگرد.

نمیدانی نه؟

حتما عاشقت کسی هست،حتما عاشق کسی هستی.

خسته نمی شوی از این همه رفتن و ‌نرسیدن؟ پاییز به چه کاری میایید پس؟کمی هم مثل درخت اناری رسیدن یاد بگیر... کنار مصدرِ ریختنِ برگ و بیدمشک و چای،کمی برگرد پهلوی قند، کمی هم فعل ماندن صرف کن.

عزیزم امروز، روز مباداست.


| امیر مهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتی

باهاش میرفتی گذشته یا آینده؟

دستامو دور لیوان چای 

سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، 

_گفتم : هیچکدوم

_گفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!

گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، 

نه میرفتم گذشته نه میرفتم آینده.

گفت : پس چیکار میکردی دیوونه؟

گفتم : زمان رو همینجا متوقف میکردم وُ

تا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چای

همینجا پیش تو میموندم


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


میگفت از هر جایی که افتادی 

احتمال اش هست که بتوانی دوباره بلند بشوی ،

از هر جایی ،

هر جایی به غیر از چشم ..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...!

گفته بودی که دوستم نخواهی داشت؛

گفته بودی که نفرتی ملول را؛ جایگزین عشق آتیشنت خواهی کرد.

و چیزهای بیشتری هم گفته بودی:

"که روزی خواهی رفت

 که دور خواهی شد

و از هزارتوی خاطرات جا مانده

هیچ یک؛ مانعی برای این گسستگی نیست..."

گفته بودم تا به حال...؟!

که رفتنت و دوری

که نفرت بی کرانت

و  خاکسترِ سردی که از عشق بی مثالت به جا مانده...

حتی خروارها خاطرات کهنه و دوریخته ات،

یقینی ست که از عشق دارم!

گفته بودم تا به حال ...؟!

که دوستت داشته ام

که دوستت دارم

و دوستت خواهم داشت!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

دنیا ویرانه ی کوچکی ست...

ما یادگرفته ایم که گریستن، بخشی از انسان است...

مثل درد؛

مثل زخم ها،

مثل تنهایی!

ما یادگرفته ایم؛ بگرییم...

چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی توان پنهان کرد

چرا که "دوستت دارم" را نمی توان پنهان کرد

و قلب های سرخ حتی

از زیر پیراهن هایمان هم پیداست


حالا تو ای رنج همیشگی

ای صلابت وصف ناپذیر اندوه های پنهانی

به من بگو

اگر دوستت نداشته باشم

چگونه زنده بمانم...؟

که آیا انسان بی درد را می توان آدمی نامید؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

قلب، امن ترین عضو بدن است. و شاید برای همین است که ما همیشه؛ عشق و دردهامان را آنجا پنهان می کنیم. 

اینکه مثل یک راز سربسته؛ در سینه ام پنهانی، چیز عجیبی نیست...!

تو عشقی، تا زنده بمانم

و درد ...

تا مرگ؛ حلاوتی بی حصر داشته باشد.


محبوبم!

فرمانده می گفت: "قلب ها" را نشانه بگیرید. قلب که بشکفد، حتی مُرده ها را هم، به اعتراف وا می دارد.

حالا برای نشان دادنِ تو؛ باید به گلوله های سربی دل خوش کرد!

نترس و ماشه را به سمت قلبم نشانه بگیر...!

نشانه بگیر تا دیده شوی

و عشق و درد را از من بگیری.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


میدانی در زندگی گاهی میتوانی سال های سال کسی را ببینی و هم صحبتش باشی ، با او صبحانه بخوری ، سیگار بکشی ، مسافرت بروی ، فیلم ببینی و خیلی از کارهای دیگر و در آخر در یک لحظه احساس کنی هرگز نشناختی اش و دقیقا بلعکس این روایت هم بینهایت برایم موجه به نظر میرسد ، گاهی هم می شود هیچ کدام این کارها را انجام ندهی ، وقت نشود ، دنیا فرصت اش را فراهم نکند و الخ ؛ ولی احساس کنی که آن آدم را بهتر از هر کس دیگری میشناسی و درک اش میکنی.


دونفرشان را از سال ها پیش میشناختم ، از روزهای آفتابی دانشگاه ، از آن سکو های به اندازه ی آن سمت حیاط که نشستن رویشان را هنوز هم با هیچ کاناپه ای در دنیا عوض نخواهم کرد .


اینکه آدم ها چقدر در روابطشان عمیق هستند و چقدر در زندگی شان یکدیگر را پر رنگ میبینیند ، اینکه چقدر نگاه هایشان ، خنده هایشان ، در فکر فرو رفتنشان از روی دوست داشتن است را تنها ما آدم ها باید درک کنیم ، این چیزها سند و مدرک ندارد ، منطقی هم نیست که داشته باشد .


آن سال ها فیسبوک خیلی روی دور بود ، دیوار نویسی های عاشقانه یشان را ورق میزدم و میخواندم ، هر روز برگی جدید بود ، سلیقه ی مردی را میدیدم که جمله ها را با وسواس دلچسب اش انتخاب میکرد و برای او مینوشت . چطور میتوان فهمید یک مرد چقدر عاشق است ؟ از کودک درونش ، مردها هرچقدر عاشق تر میشوند کودک درونشان سرحال تر و پر جنب وجوش تر میشود . عاشقانه هایشان را به واسطه اختراع مارک زوکربرگ میدیدم و میخواندم ، خیلی جاها مرا یاد خودم می انداختند ، یاد روزهای آفتابی ام ، یاد آن عطش تمام نشدنی دوست داشتن .


آدم هایی که فکر میکنند رابطه های خوب همیشه ی خدا 

خوب و پر از اتفاق های لذت بخش است

همیشه لبخند دارد و روزهای آفتابی قد کشیده

همیشه دلتنگی دارد و دل دادگی

 یا آدم های شوخی هستند و یا دیوانه ! 


میدانی رابطه ها نیز مثل ما آدم ها چهارفصل دنیا را تجربه میکنند ، رابطه نیز مثل زندگی هم پاییز برگریزان دارد و هم بهار سرسبز ، هم زمستان سرد دارد و هم تابستان گرم . تا زمانی که غروب و دلگیری پاییز را تجربه نکنی قدر روزهای بلند و طولانی نورانی بهار را نمیدانی ، تا زمانی که سرمای تنهایی زمستان را حس نکنی قدر گرمای حضور تابستانی اش را نمیدانی .  


روزهای ابری رابطه بود، این را میتوانستی از غیبت های طولانی هر دویشان ، از نبودن خنده های از ته دل روزهای قبلشان بفهمی و لمس کنی. نمیدانم چرا اما آن شب جویای احوال دونفرشان شدم ، ناراحتی و سردرگمی از واژه به واژه کلمات اش آویزان بود ،

نمیدانم چرا آنقدر صاف و بی رحمانه به او گفتم : خوشی زده است زیر دلت را.

وجوابی را شنیدم که همیشه به یادش خواهم داشت: آره واقعا فکر کنم خوشی زده زیر دلم .

این جواب را تنها از آدمی میتوانید بشنوید که میفهمد و درک میکند ، عاشق است ، دوست دارد ، نمیخواهد صورت معما را پاک کند بلکه میخواهد یکبار برای همیشه حل اش کند ، نمیخواهد اذیت کند و اذیت شود. کمی سردرگم است ، میخواهد بنشیند و در تنهایی از اول اش همه چیز را یک دور مرور کند ، میخواهد با غول لامروت تکرار و روزمرگی زندگی مبارزه کند. پای قولی که میدهد نمیخواهد بدقول شود . این جواب آدم های بیخیال نیست ، این جواب آدم های این نشد هزار تای دیگر نیست ، آن شب مطمئن بودم که هردویشان از این پاییز ابری به سلامت میگذرند و با بهارشان دوباره و دوباره ملاقات خواهند کرد . برای همین بود که آن شب هیچ چیز دیگری نگفتم .


لذت واقعی روزهای خوب زمانی جلوه میکند که روزهای بد را با همدیگر پشت سر گذاشتید ، لذت گرمای دستانش زمانی در وجودتان طنازی میکند که فقدان حجم دستانش را هم درک کرده باشید و آن زمانی دوست داشتن را از نزدیک ملاقات میکنی که تنها یکبار دنیا را بدون او دیده و تصور کرده باشی .


میدانید در رابطه ها چیزهای زیادی است که با گذر زمان و روزها و سال ها بار سفر میبندند ، چاق تر میشویم ، موهایمان میرود به سمت جو گندمی شدن ، چین چروک به ما سلام میکنند و پله های خانه ما را به نفس نفس زدن وادار میکنند . این طبیعت زندگی ست ، این خارق العاده بودن زندگیست ، اما در این مابین تنها یک چیز است که هیچگاه تغییر نمیکند و آن تفکر و شخصیت ما آدم هاست . خوشا به حال آنهایی که عاشق تفکر و شخصیت یکدیگر میشوند و نه هیچ چیز دیگر .


میدانی سم کشنده روزمرگی و تکرار ، خستگی و تغییر - زورش به هیچکدامشان نرسید ، 

من نه بلکه علم میگوید سمی که آدمی را از بین نبرد تبدیل میشود به پادزهر  و حقیقت این بود که آنها راه دوست داشتن بی قید و شزط و بدون تاریخ انقضا را خوبِ خوب یاد گرفته بودند.

میگوید : 

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه  /  یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه ی زندگی همین است عزیز /  در سایه ی کوه باید از دشت گذشت


| پویان اوحدى |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

گاه بی دلیل می نویسم؛ روزنامه می خوانم و یا عکاسی می کنم!

بی دلیل میخوابم، بیدار می شوم، به اداره می روم و خرید می کنم!

بی دلیل چای می نوشم و به هنگام گرسنگی، بی دلیل غذا می خورم.

همه ی کارهایم بی دلیل است ...

مثل گریه کردن و خندیدن

مثل تفریح های شبانه با دوستانم.

مثل رقصیدن حتی

حالا اگر به تو فکر می کنم و دوستت دارم...

بخاطر این است که برای این زنده ماندن های بی دلیل...

دلیل محکمی داشته باشم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مریم

۲۳
مهر


تقصیر هیچ کس نبود

حتا تقصیر مریم دختر سوسن خانم آرایشگر محل که دست هایش را مچاله کرده بود توی جیب بارانی اش

چند سال پیش یک بار مریم برایش آش نذری آورد و گفت برای تو پخته ام.

اما بین خودمان باشد. مریم حتا بلد نبود نیمرو درست کند چه برسد به آش آن هم از نوع رشته اش.

مریم، هجده سالش بود که به زور کتک روانه ی خانه ی بختش کردند.


قرار بود مریم خوشبخت بشود اما بدبختی سایه اش را انداخته بود روی صورتش... .

قرار بود سوسن خانم برود حج خدا ببیند اما به دلایل سیاسی هیچ کاروانی عازم عربستان نمی شد


قرار بود من عاشق مریم باشم 

مریم هجده ساله دستش می لرزید اما چادرش جیب نداشت به خاطر حرف و حدیث در و همسایه هم که شده نمی توانستم دست هایش را بگیرم 

مریم می لرزید، مریم با لباس سفیدش می لرزید، مریم با رژگونه اش می لرزید، مریم می لرزید با تمام نُقل هایی که روی سرش نقش برف را بازی می کردند.


من به خاطر مریم بندری رقصیدم کوچه را

آن قدر خوب رقصیدم که کبریت ها هم برایم دست می زدند

مریم بوی عطر می داد

من بوی بنزین .


کاسه ی آش را گرفتم تشکر کردم و بعد در خانه را بستم

روی خودم، روی مریم...

نشستم پشت در کبودی زیر چشم مریم را گریه کردم.

مریم نشست پشت در و صورت سوخته ی من را گریه کرد.


| مرحوم سید احمد حسینی |

  • پروازِ خیال ...

حسم به تو

۲۳
مهر


_گفت : بیا اینم جواب آزمایشت، هیچیت نیست!

_گفتم : مگه میخواستی چی نوشته باشه توش؟

_گفت : تو کلی منو ترسوندی، فکر کردم تومور توو مغزته!

این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا. هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده.

_گفتم : حالا چه فرقی میکنه؟

من که زیاد دووم نمیارم. همین روزاس که همسایه ها

بعدِ چن روز نعشم رو توو خونه پیدا کنن.

_گفت : چی میگی تو؟ ایناها، نیگا کن،

نوشته هیچیت نیست!! باور نداری بیا خودت ببین!

گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده.

هیچ کدومشون نمیدونه چه مرگمه!

_گفت : باشه؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه

تا خیالت راحت شه.

بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم.

_گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده

من چه حسی بهت دارم؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


برایت آرزوهای ساده می کنم

آرزو می کنم صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی

پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند

آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم

اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی

آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی

عطر های خوب ببویی

با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست

بودنِ چیزی که دوست داری باشی


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


حرف های کوچکی در زندگی هست

که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،

جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،

که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان

اشکت را در می آورد.


دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...

اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:

"صبح بخیر عزیزم"

بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"

بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "

یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"


نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:

"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"

بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"

یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"


حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.

دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:

"تابستان برویم سفر؟"

"صدای تلویزیون را کم کن"

بگوید: "با خودت سبزی بیاور"

بگوید: "نان هم فراموش نکنی"

"گلدان ها را آب بده"

بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"


خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،

و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.

دلت می خواهد

در عمق خواب باشی،

نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند

و با صدای گرفته بگوید:

"یک لیوان آب برایم میاوری؟"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من نمیتونستم یه زن بشم

اینکه همزمان بشه به چند چیز فکر کرد، برای من فکرش هم رنج اوره.

حتما این خیلی سخته که همزمان به ده تا خاطره،  ده تا درد، فکر میکنن

من همین جوریش با یه درد، با یه خاطره از پا در اومدم.


| علی اصغر وطن تبار |

  • پروازِ خیال ...


- این درخت رو می بینی؟؟  انگار غم همه ی دنیا رو داره به دوش می کشه... 

+ چرا؟ 

- برگ هاش زرد شده...  انگار داره همه ی وجودش رو دونه به دونه از دست میده... نابود شدنشون رو می بینه...  صدای خرد شدن خاطره هاش زیر پای مردم این شهر رو می شنوه و هیچی نمیگه... 

+ به نظرم این درخت خیلی خوشبخته...  کاش ما آدما هم مثل این درخت بودیم... 

- چرا؟؟  

+ چون درخت ها به از دست دادن عادت کردن...  چون اگه زرد بشن،  اگه از روزای خوب و شادشون دور بشن ، اگه از دست بدن مطمئن هستن یه روز که خیلی دیر نیست دوباره سبز میشن ، دوباره به دست میارن و زندگی بهشون بر میگرده ولی ما آدما چی؟ ما وقتی از دست میدیم وقتی زرد میشیم وقتی از روزای خوبمون دور میشیم معلوم نیست کی دوباره میتونیم سبز بشیم... 

- چرا بغض کردی؟ زندگی تو که سبز سبزه

+ آره از بیرون همه زندگیمو سبز میبینن چون رنگش کردم که خودم رو محکم و قوی نشون بدم ولی شبا وقتی خودم هستم و خودم ، فقط رنگ زرد تو زندگیم میبینم...  اونجاست که خاطرات گذشته، خاطرات سبز، رنگ موهات رو سفید می کنه

- چی میشه که زندگیمون زرد میشه؟ 

+ قدر سبز بودنمون رو نمی دونیم ... فکر می کنیم سبز بودنمون همیشگیه

- تو چرا زرد شدی؟ 

+ کسی که سبز نگهم داشته بود رو از دست دادم

- بهت نمیاد کسی رو از دست بدی

+ آدما اونی که نشون میدن نیستن به تو هم نمیاد انقدر سوال بپرسی 

-باشه سوال آخر...  چی شد که از دست دادیش؟ 

+ همیشه اینطوره که چیزی رو که سخت به دست بیاری سخت از دستش میدی...  راحت به دست آوردمش


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


آن روز ها که از شوق هم سقف شدن بی تاب بودی، گفتی دیگر نیاز نیست از هر کتاب دو تا داشته باشیم. و این شد که علاوه بر سقف، آغوش و غم، کتاب هایمان نیز مشترک شد. دیروز که به مسالمت آمیز ترین شکل ممکن تصمیم به جدایی گرفتیم، همچنان دغدغه کتاب هایت را داشتی. به جز سلام و خداحافظی سرد چند بار جمله " این کتاب مال تو بود یا من؟ " 

سکوت این خانه بی سقف را شکست. " غرور و تعصب " را بردی و صد سال تنهایی را گذاشتی. " دزیره " را بردی و بر باد رفته را گذاشتی. "خاطرات مُرده"، که نام نویسنده اش خاطرم نیست را بردی و سررسید خاکستری خاطرات مشترکمان را جا گذاشتی ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

معاشقه

۱۴
مهر


معاشقه تنها در رخت‌خواب نیست،

وقتی زنی آستین ِ مردی را به دقت سه تا می‌زند که تا آرنج بالا بیاید 

و آنجا به بستن تکمه‌ای قرار گیرد، 

وقتی مردی در خیابان زانو می‌زند تا بندهای از هم باز شده‌ی کفش ِ زن را دوباره گره بزند، 

به آن نگاه ِ آمیخته از عشق و محبت و رضایت در چهره‌شان بنگر 

که از آستین و کفش شروع می‌شود و پیچک‌وار بر تن ِ محبوب بالا می‌آید و به چهره‌اش پایان می‌پذیرد

که نه، تازه عشقی آغاز می شود ...

نفست را که می‌شمارد و بی‌اختیار لبخند می‌زند، 

دستش را که بی‌هوا می‌آورد و گونه‌ات را پاک می‌کند ، 

بازویت را که هنگام رد شدن از خیابان ناگاه می‌کشد، و هزارها نکته از این معنی که گفتیم و نگفتیم و همین باشد،

آن، معاشقه است ...


| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

تیمارستان

۱۱
مهر


در من یک تیمارستان وجود دارد

یک تیمارستان با هفتاد تختخواب

هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه

و سخت ترین کار دنیا را من میکنم

زمانی که از من می پرسند : خوبی ؟!

و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و با متانت صادقانه ای بگویم

" بله ، امروز خیلی خوبم "


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


من،

از این شهر و آدمهایش

درس زیاد گرفتم...

شاید مهمترینشان

این بود 

که آدم های خوب،

نه همیشه لبخندی به صورت دارند

نه همیشه شاخه گلی به دست!

خوب بودنشان دلیل ندارد،

نمیخواهند سرکیسه ات کنند

یا که برایت نمایش بازی کنند

آنها فقط "خوب" هستند،

و مهمتر از همه،

نیازی ندارند

این خوب بودن را فریاد بزنند!

همین فریاد نزدنشان 

باعث میشود رفتنشان،

ساکت و سرد باشد

طوری که 

تا مدت ها جای رفتنشان درد میکند!

البته خاصیت درس همین است،

تا تمام نشود،

یاد نمیگیری...


| امیررضا لطفی پناه |

  • پروازِ خیال ...


رفیق حالش بد بود

دختر آرامبخش تمام این سال ها 

انگار روحش ریشتر ریشتر تکان خورده بود 

به رسم قدیم قرار شد برایش گوش شوم 

در کافه ای که گوش صندلی هایش از درد و دل هایمان پر بود 

رسیده بود که رسیدم 

در آغوش کشیدم باقی مانده اش را

دستم را گرفت و گفت خرابم

از خرابی هایش گفت 

من گوش بودم لالِ لالِ لال

خرابی هایش که تمام شد چشم هایش را دیدم

_ چشم هایی که تمام دریاچه های خُشک جهان را سیراب کرده بود _

گفت تو که همیشه درگیر این یار و اون یاری 

گفت تو که همیشه صدای خنده هات یاد آدماست 

گفت تو که درد نداری 

گفت و 

گفت و

گفت

دستش را سفت تر از تمام این سال ها گرفتم

گفتم سخت میگیری رفیق جان 

دستش را کشید و ‌گفت کاش جایمان عوض می شد تا می فهمیدی 

رفت 

رفتم 

شب جایمان عوض شد 

.

.

.

صبح دق کرد !


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز فرصت نشد از نزدیک ببینم ات،

آدم همیشه فکر میکند هنوز وقت هست، اما خب همیشه هم اشتباه میکند.


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز فرصت نشد صدایت را بشنوم؛

اما فکر میکنم اگر صدایت را می شنیدم،

تو را در یک خیابان شلوغ، میان آن همه جمعیت تشخیص می دادم.


بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز عکسی از تو به دستم نرسید؛

اما باور کن مطمئنم تمام عکس هایی که در زندگی دیده ام، هیچ کدامشان تو نبوده ای.

بزرگ ترین افسوسم این است که هیچوقت شماره تلفن ات را پیدا نکردم.

اگر شماره ات را داشتم، قول میدهم چیزی از وضعیت آب و هوا نمی پرسیدم، یا از نتیجه بازی های آخر هفته ی لیگ.

یک راست میرفتم سر حرف هایی که دوستشان داری.

.

بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز نفهمیدم کجا زندگی می کنی

شاید آنجا هستی که دختران چشم های بادامی دارند

و یا در کشوری زندگی می کنی که زن ها نقاب می زنند

یا مثلا آنجا که خانم ها موهای بلوندشان را نمی پوشانند.

حتی میتوانی آنجا زندگی کنی که زن ها دامن های چین دار قرمز می پوشند و با کفش های پاشنه بلندشان، رقص تانگو را خوب بلدند،

اما خوب می دانم که چشم های تو آبی ست

و لبخندت با تمام لبخندها فرق می کند.

.

بزرگ ترین افسوسم این است که هرگز اسم ات را ندانستم،

اما خب شک ندارم که اسم ات "دریا" ست.

اسم های دیگری هم شاید داشته باشی،

مثلا شاید در خانه "ایمیلی" صدایت کنند، یا "ویرجینیا" و یا حتی "سوفیا".

شاید هم اسمی عربی یا ترکی داشته باشی.

اسم های کوردی هم خیلی به تو می آیند،

اما خب راستش را بخواهی، اسم تو "دریا" ست

و تو نمی توانی اسمی غیر از این داشته باشی.


افسوس های بزرگی در زندگی دارم،

اما راستش را بخواهی

بزرگ ترین افسوسم این است که تو هنوز به دنیا نیامده ای

و شاید هم آمده و رفته ای ...

.

بزرگ ترین افسوسم این است

که من و تو

هیچ وقت

مال یک زمان نبودیم "دریا" ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


من و همسر سابقم بعد از اینکه هواپیمای لندن به پاریس به زمین نشست، از هم طلاق گرفتیم!

وقتی هواپیما از لندن بلند شد، یاد حرف مادرم افتادم، مادرم یکی از مهماندارهای پر سابقه خطوط هوایی بود، اون قدر به هواپیما علاقه داشت که تمام مثال های زندگی رو از هواپیما می زد.

اون می گفت یک مرد باید مردونگیش رو توی چاله های هوایی نشون بده، درست زمانی که هواپیما به شدت داره تکون می خوره و معلوم نیست چند دقیقه بعد تو شعله های موتور هواپیما داره جزغاله میشه یا اینکه داره پاستا با سس آلفردو میل می کنه، اون وقته که باید دست همسرش رو محکم بگیره و با اعتماد به نفس بگه، عزیزم، نگران نباش!

سختی های زندگی هم درست مثل همینه...

اما تنها چند دقیقه بعد از این که هواپیمای ما لندن رو ترک کرد، افتادیم توی یه چاله هوایی!

شوهر بزدل من پاهاش به شدت می لرزید، شلوارش را کاملا خیس کرده بود، لپ هاش گل افتاده بود و در حالیکه محکم دسته های صندلی رو گرفته بود فریاد می زد، خلبان! خلبان! الان سقوط می کنیم؟

اون زمان بود که دستش رو گرفتم و بهش گفتم، عزیزم، نگران نباش، به زودی می رسیم پاریس و دیگه هیچ وقت ما هم رو نمیبینیم!

تو چی؟ از چاله های هوایی می ترسی؟

+خب،من هیچ وقت دوست نداشتم سوار هواپیما بشم!

اما نه از ارتفاع می ترسیدم نه از سقوط کردن.

فقط وسط تکان های شدید چاله های هوایی کسی رو نداشتم که دستش رو محکم بگیرم و بهش بگم، عزیزم، نگران نباش!

چاله های هوایی تنهاییم رو محکم تر می کوبه تو سرم!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

عشق هنرزن است

۳۱
شهریور


عشق هنر زن است... 

وقتی کسی را بخواهد،  تمام هنرش را یک جاخرج می کند... 

برای او مهم نیست کسی هنرش را می فهمد یا نه... 

برای او مهم نیست دیگران هنرش را می پسندند یا نه...

او هنرمندترین انسان کره ی زمین می شود وقتی بخواهد... 

عشق هنر زن است... 

وقتی نخواهد...  بی استعدادترین می شود 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست چقدر به هنر او نیازمندند 

وقتی نخواهد برایش مهم نیست هنرش چه میشود

عشق هنرزن است... 

هنر علاقه می خواهد

باید خودش بخواهد هنرمند باشد... 

باید خودش بخواهد هنرش را خرج کند


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


پرسیدن سؤالات تلخ ممنوع!

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!

راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟

چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟

چرا اینهمه لاغر شده ای؟

رنگت چرا این همه پریده؟!

اینها سئوال های تلخ  خالی کننده ای هستند...

و بدتر از اینها اینکه بپرسی

فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟

چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!

چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...

یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...

چه قدر این رنگ مو به تو می آید... 

چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....

چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...

به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...

اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...

به لکی که پیشانی اش بر داشته...

به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...

یا به چین و چروک های صورتش....

این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:

چه قدر خراب شده ای!!!

خراب شده ای یعنی چه؟!

یعنی اتفاقی ناگواری خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...

اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟

یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!

چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!

ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..

اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!

چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!

چرا خانه اش را عوض کرده!

چرا از کارش بیرون آمده است!

مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.

بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...

بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...

او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!

قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.

از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...

اگر باشد...

اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.

کمی صبور باشیم...

کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!


| دکتر احمد حلت |

  • پروازِ خیال ...


آری، پاییز نزدیک است،

اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،

پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،

پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،

گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،

گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.

پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،

گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،

گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.

ساده بگویمت،

دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


| عطر چشمان او /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

خودزنی

۲۹
شهریور


ماجرا خیلی ساده بود

من فقط رفتم تا عطر بخرم

آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.

هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..

ce parfum est costume pour vous

یعنی این عطر خیلی به شما می آید!

بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.

گفتم نه

اشتباه میکنید

این عطر اصلا به من نمی آید!

لطفا عوضش کنید.

شیرین باشد و خنک!

با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.

موقع رفتن گفت ببخشید:

اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.

خندیدم و زدم بیرون.

درست میگفت بنده ی خدا...

اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می آمد.

به تو می آمد وقتی سرت را روی شانه ام می ذاشتی...

اصلا ولش کن

من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.


مثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!

یا هفته ی پیش که نحوه ی خندیدنم را!

یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!


من همه ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه ی آن چیزهایی که به تو می آمد را عوض کردم.

شاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم بشود.

نمیدانم

اما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!

کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم.

تو چرا نمیروی از من!؟

هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!

اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها بزند.

هر چند میدانستم اما رفتم

میدانی.... .

خودزنی فقط این نیست که

چاقو برداری و بیفتی به جانت

یا خودت را به در دیوار بزنی

یا چه میدانم

با سر بروی توی شیشه!

گاهی گوش دادن یک آهنگ

پیاده روی در یک خیابان

یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر

از خودزنی هم خود زنی تر است.

تو چرا نمیروی از من لامصب؟!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


دلم میخواهد

بنشینی رو به رویم

درست رو به رویم

به فاصله ی کمتر از نیم متر!

جوری که نفس هایت

به صورتم اصابت کند

هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی

هی با اخم غر بزنی

من هم با یک لبخند ابلهانه

پلک بزنم و سرم را تکان بدهم

موهایت را پشت گوشت بریزم

روی ابروهای درهمت دست بکشم

آرام که شدی بگویم

ادامه بده

اخم که میکنی

قلبم برایت تند تر میزند!

.

.

.

راستش این دیوانه 

دعوای تو را

به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

خانواده

۲۴
شهریور


دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.

موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم

گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی"

وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.


دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی 

را برق انداخته‌است.

گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و...


وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...

و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد..


امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم

برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم 

برایم نوشت: "من همیشه به یادتم...چه با بستنی...چه بی بستنی"


و من 

نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، 

که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها، 

پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،

تنها یک کلمه نیست، 

بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.

«قدر خانواده را بدانید»


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...


_ کِی رسیدی؟؟

+ دیشب ... وقتی بهت زنگ زدم هنوز فرودگاه بودم ... دوس داشتم اولین کسی باشی که از اومدنم‌ با خبر میشی

_چرا ؟؟

+ تصور می‌کردم خوشحال میشی ولی تصور آدما همیشه درست از آب درنمیاد

_ آره تصور آدما هیچوقت درست از آب در نمیاد

+ واسه بحث کردن اینجا نیستم ... هنوزم همون محله ی قدیم زندگی می‌کنی؟

_  آره همون جا هستم ... ساختموناش بزرگتر شدن و آدماش سنگی تر‌... تابستوناش مش اکبر نیست که آلاسکا بفروشه و زمستوناشم تو هیچ خونه ای کرسی روشن نمیشه ... هنوز همون جا هستم

+ اون محله منو یاد یه چیز میندازه ...

_یاد چی؟!

+ یاد سنگ ، کاغذ ، قیچی ... یادته هر‌کاری که قرار بود انجام بدیم سنگ کاغذ قیچی می کردیم؟؟ برای اینکه کی مشق های اون یکی رو بنویسه ... برای اینکه امروز کی اون یکی رو آلاسکا مهمون کنه ... برای اینکه کی خراب شدن اسباب بازیامون رو گردن بگیره

_ آره یادمه ... همیشه ی خدا هم تو می بردی

+ نه من نمی بردم ... تو می باختی ... من همیشه سنگ می‌آوردم ... تو اینو می دونستی و همیشه قیچی می آوردی ... تو همیشه دوست داشتی من برنده بشم حتی به قیمت باختن خودت ... پول تو جیبیاتو آلاسکا می خریدی ...‌مشقامو می نوشتی و کتک خراب کردن اسباب بازی ها رو به جون می خریدی ... تو می باختی تا من ببرم

_ بالاخره فهمیدی ... آره بچه که بودی خیلی قشنگ می‌خندیدی... ولی حالا چشات خیس هستش

+ چیزی نیست حساسیت دارم 

_بغضتم واسه حساسیته؟

+ نه ... واسه باختنه ... تو کاری کرده بودی که من همیشه ببرم ... من به بردن عادت داشتم‌ ... وقتی رفتم یکی اومد تو زندگیم ... سر خیلی چیزا سنگ کاغذ قیچی می‌کردیم ... چیزای مهم ... من سنگ می آوردم و اون کاغذ ... هر بار من سنگ می آوردم ولی اون همیشه کاغذ بود ... 

_پس تو هم مثل من گیر افتاده بودی؟

+ نه اشتباه نکن ... من نمی باختم که اون ببره ... من سنگ‌می آوردم که ببینم یه بار ... فقط‌یه بار برنده شدن من رو انتخاب میکنه ... که نکرد ... تو چی؟ تو بعد از من با کسی سنگ کاغذ قیچی بازی کردی؟

_نه ... من فهمیدم که تو زندگی خیلی بهتره که دُنگ آلاسکاتو خودت بدی ... مشقاتو خودت بنویسی و اشتباهاتت رو گردن بگیری ... ولی همیشه تو زندگی همه ی آدما یکی هست که بهش باختن رو به بردن ترجیح میدی 

+ بزنیم؟ سر صورت حساب این دو تا قهوه ای که نخوردیم ...

_ باشه ... حاضری ؟! سنگ ... کاغذ ... قیچی


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم

یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد

یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.

خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم....

دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:

"من خوابم نمیبره، شعر لدفا"

آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود...

اشکم بی اختیار روی گونه لم داد...

دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم ..

آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند... .

.

.

عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه!

نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!

فقط راستش را اگر بخواهی

کلی شعر روی دستم باد کرده...

کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک مورد نظرت خاموش است

کلی شعر که این بار من را بی خواب کرده اند...

کلی شعر که نمیدانم بدون گوش کردنشان

چگونه میخوابی؟!. .


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


سالها بعد...

زمانی که دیگر لا به لای موهای مشکی ات، رگه های سفید موج میزنند

ساعت هفت صبح

برای همسرت کرواتش را تنظیم میکنی و به آشپزخانه میروی.

آن روزها دیگر آنقدر کتاب نمیخوانی، آنقدر نمیخندی، دیگر زیر باران راه نمیروی و برای خودت چیزهای کوچک و قشنگ نمیخری...

احتمالا رویاهایت را برای خانواده ات کنار گذاشته ای و زندگی ات را جوری میگذرانی که شب ها زود بخوابی و صبح ها زود بیدار شوی...


در همان چندین لحظه که در آشپزخانه برای همسرت یک فنجان قهوه درست میکنی،

ناگهان یاد کسی از ذهنت میگذرد!

دیوانه ای از زمان دانشگاهت...

اسمش را هنوز یادت هست، خنده اش، صدایش...

یادت می آید که قهوه اش را تلخ میخورد، مثل خودت!

و تو میان تلخی و شیرینی میمانی،

انتخابت سخت میشود!

دستت را میبری زیر چشم چپت، قطره را به آرامی میگیری و پاکش میکنی، لبخندی میزنی و مثل همیشه برایش شکر میریزی...

همان لبخندت

کافی ست برایم...


| امیررضا لطفی پناه |

  • پروازِ خیال ...

حکم تخلیه

۱۹
شهریور


مرد نشسته بود ...

زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره

مرد نشسته بود روی مبل ...

زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم. اندازه کل محله. یا اصلا اندازه کل شهر ...

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ...

زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ؟

مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به حکم تخلیه ...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...

رفیق

۱۶
شهریور

بگذارید همه چیز در دنیا ناعادلانه تقسیم شود..
بگذارید داشته ها و نداشته هایمان روی ترازو برود..
هیچ کدام از این ها مهم نیست
مهم این است در یک مورد بین تمام انسان ها عدالت باشد
هر انسانی چه در روستایی دور افتاده باشد چه در بزرگترین شهر جهان ، باید یک نفر را داشته باشد 
یک‌نفر به نام رفیق
نه از آن رفیق هایی که فصلی باشند
یک روز باشند و یک عمر نه
نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار هست کنارت باشند و‌ وقتی زندگی ات زمستان شد و داشتی می لرزیدی ، بروند زیر کرسی بخوابند 
نه از آن رفیق هایی که هر‌وقت لامپ زندگیشان می سوزد و زندگیشان تاریک می شود می آیند به سراغت و وقتی هوا روشن است شما را یادشان نمی آید
نه از آن رفیق هایی که دشمنند 
نه منظورم این ها نیستند
دارم درباره ی رفیق هایی می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند
رفیق هایی که می توانی کنارشان بلند بخندی
می‌توانی بدون هیچ حرف و توضیحی در آغوششان اشک‌بریزی
آن هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر تو بعضی از روزها همان آدم همیشگی نباشی
رفیق هایی که تو را بلدند 
آن هایی که کنارشان خودت هستی با تمام خوبی ها و بدی هایت
رفیق هایی که‌گوش‌هستند برای حرف هایت ... برای درد هایت بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود.
اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد
یک رفیق. . . 

| حسین حائریان |
  • پروازِ خیال ...

مرحله ی چندم؟

۱۳
شهریور


توی مراحل اول ، تو فقط عاشق می شی. 

حسابی عاشق می شی. 

اونقدر که دوست داری کرهء زمین رو به اسم طرف کنی.

اونقدر که دوست داری شیرجه بزنی تو طرف، 

تو دستاش، 

تو روحش.

دوست داری میلیون ها ساعت نگاش کنی، 

اما دوست نداری واسه یه لحظه، حتی یه لحظه بهش دست بزنی !!

دوست نداری لمسش کنی، 

دوست نداری باهاش بخوابی...

فقط آدمای کمی، آدمای خیلی خیلی کمی می تونن تو این مرحله باقی بمونن و لیز نخورن تو مرحله ی بعد.

عین زمین داغی که پا برهنه توش وایسی...

مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی هم دوست داری بهش دست بزنی

بازم فقط بعضی آدما می تونن توش باقی بمونن. 

مرحلهء آخری هم هست که تقریبا اکثر آدمای دنیا تو کثافتِ این مرحله زندگی می کنن ...!

تو این مرحله عاشق نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی. 

بگذریم که بعضیا اونقدر نابغه اند که بدون عبور از مراحل قبل یه راست می پرن تو مرحله سوم...


| مصطفی مستور |

  • پروازِ خیال ...


از آنجا که خیلی حواس پرت بود، قبل از سفر برایش لیستی از کارهای روزانه اش را نوشتم که با خودش داشته باشد و یادش نرود که انجام شان دهد.

تقریبا همه ی چیزها را برایش توی لیست نوشتم.

نوشتم قرص های ویتامین را چه ساعتی بخورد،

کِی ریشش را اصلاح کند،

چه ساعتی با مدیر امور بازرگانی تماس بگیرد

و خیلی چیزهای دیگر.

حتی برایش نوشتم که ساعت پخش برنامه ی مورد علاقه اش در آخرِ شب چه ساعتی است.

همه چیز را برایش توی لیست نوشتم که یادش نرود.

همه چیز را نوشتم. همه چیز را،

فقط یادم رفت که برایش توی لیست بنویسم :

"یادت نرود که برگردی"


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


زخم هایی که بر قلب داریم....

اگر چه جایشان هرگز خوب نخواهد شد

ولی به یادمان خواهد آورد

که ما هم

کسانی را دوست داشته ایم...

حقیقتِ تلخ آنجاست

که قلب همواره خواهد تپید

زخم بارها باز خواهد شد

و "دوست_داشتن"

چون عفونتی خوش خیم

تمام وجودمان را خواهد گرفت

شاید برای همین است که آدم های زخم خورده

همیشه لبخندی ملایم و سرد

روی لب دارند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی

۱۰
شهریور


ابتدای جهان بود

تو را دیدم

سلام اختراع نشده بود

دست دادن اختراع نشده بود

نگاه لرزان اختراع نشده بود

در آغوش کشیدن

بوسیدن اختراع نشده بود

"خواهش میکنم بمان" اختراع نشده بود

ماندن اختراع نشده بود

"میروم برمیگردم" اختراع نشده بود

برگشتن اختراع نشده بود

هیچ اختراع نشده بود.


تنهایی

تنهایی

"تنهایی" اولین چیزی بود که اختراع شد.

تنهایی

"تنهایی" را من اختراع کردم ...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

مادر گفت انتظار زیادی از تو نداره.
همینکه روی پله ها راه بری و صدای پاتو بشنوه،
همینکه توو آشپزخونه درِ یخچال رو وا کنی و مثل حواس پرتی های همیشگیت لیوان از دستت بیفته،
همینکه سرفه کنی، یا اینکه نصفه شب کلید برق رو بزنی و لامپا رو روشن کنی،
چه میدونم! همین چیزای ساده، مثه صدای ناخن گرفتنت یا ورق زدن دفترچه یادداشتت،
همینا راضیش میکنه که دیگه گریه نکنه!

گفتم: مادر، انتظار زیادی از یه مُرده داری!

گفت: اگه اینا چیزای زیادیه و اون نمی تونه انجامشون بده
پس چطور بلده اینقدر منو دلتنگ خودش کنه؟

| بعد از ابر / بابک زمانی |
  • پروازِ خیال ...


بعد از بیست و پنج سال دیدمت

چقدر پیر شده ای لعنتی!

چقدر هنوز آبی به چشمهایت می آید

چقدر هنوز گیسوانت باد را مست میکند

چقدر خط خطی های پیشانی ات به دلم می نشیند

چقدر سفید بیشتر از هر رنگی به موهایت می نشیند

چقدر خط چشم روزگار به تیله چشمانت جور درآمده

چقدر  تقارن خط های کنار لبهایت خواستنی است

چقدر لرزش دستانت موزون شده با آهنگ مست کننده صدایت

چقدر آهسته آهسته راه رفتنت بیشتر دیوانه ام میکند

چقدر حسادت میکنم به مشت مشت قرص هایی که سر ساعت وعده دیدار دارند با لبانت

چقدر  دلم میخواست مال من بودی

چقدر حالا دلم بیشتر میخواهد مال من باشی

چقدر عشقی که بماند و دم زده نشود مست کننده تر میشود 

چقدر دلم میخواست بیست و پنج سال به عقب برگردم و نگذارم عروس شوی

چقدر شصت سالگی به  قامتت می نشیند

چقدر  پیری به تو می آید!!


| مصطفی یوسفی |

  • پروازِ خیال ...

دژاوو

۲۸
مرداد


وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم 

برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو! 

فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده، 

و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم، و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...

فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود، 

چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.

تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم، 

به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن، 

وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته، 

پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم: چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!

_گفت: با بعضی از آدما میشه ساعت ها حرف زد، بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی..

با نگاه کردن بهشون،

با زل زدن توو چشاشون همه ی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه؛

تو هم همینجور حرفای اونو میشنوی..

_گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!

_گفت:

من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم، صحبت می کنم

و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون، فقط نگاهشون می کنم...


| بعد از ابر / بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..

نمیدانی چه به سر این خانه می آید..

آیینه بد نگاهم میکند!

دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!

ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!

میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..

گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد

فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!

تخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!

دخترک تابلو نقاشی

گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!

و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!

همه به درک...

عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!

چشمانت بوی دریا میدهد

و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان

هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...

ذره ای نفرت بپوشم

لبخند ات میگوید خاموش

و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


صبحانه را میتوان با دِسِرِ عاشقانه های شیرین میل کرد...

وقتی اَلَکی حواسم را پرتِ روزنامه خواندن کنم و از فنجان تو چای بنوشم و بعد با کلی آب و تاب بگویم:

عجیب است...چقدر چایِ امروز خوش طعم شده...!

چشمانت به خنده بیفتد و لقمه ی نیمه گاز زده ام را از دستم بگیری 

و بگذاری دهانت و بگویی: عجیب تر اینکه نان و مُرَبایِ امروز هم طعم هیجان انگیزی دارد و هضم این مزه های عجیب، 

بوسه ای میخواهد که از ابتدای صبح روی لب های جنابعالی دارد زبان درازی میکند!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر در خیابان مردی را دیدید

که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند

نگویید فلانی چشم چران است!

مردها دلتنگ که میشوند

میزنند به دل خیابان های شلوغ

خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد

و با دلهره به دنبالش میگردنند!!

هی با خودشان حرف میزنند

که اگر ببینمش

این را میگویم و آن را میگویم!

اماکافیست یک نفر را ببینند

که چشمانش شبیه طرف باشد!!

لال میشوند

تپش قلب میگیرند

نفس هایشان به شماره می افتد

و راه خانه شان را گم میکنند!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر گفت باید برم 

جلوشو نگیر!

وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، 

بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛

بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، 

بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی! 

نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! 

فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!

وقتی رفت...

بزن زیر گریه،

یه هفته، 

یه ماه، 

یه سال...

همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. 

یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.

آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،

ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!

اون هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه! 


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...

کپی برابر اصل

۱۷
مرداد


کپی برابر اصل ...

یعنی اصلش را می دهی به دادگستری یا دفاتر رسمی؛ 

از رویش هر چندتایی که خواستی کپی میگیری تا به همانقدر؛ اصلش را داشته باشی...

می شد اگه وقت بوسیدنت... چند کپی گرفت و داد ... عین اصلش را گرفت!

می شد اگر وقت آغوش... چند کپی گرفت و داد... عین اصلش را گرفت!

می شد اگر 

وقت زل زدن به چشم هات

وقت اینکه دستم را گرفته ای؛

دستت را گرفته ام 

بعد... دست هایمان را محکم فشار میدهیم توی دستان هم؛

تا دلمان قرص شود ...

آنقدر قرص شود

که هر چی کپی ست

بریزیم دور

و بچسبیم به اصل اصل هم ...

می شد اگر


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

همان سکانس

۱۶
مرداد


در حقیقت آدمی ، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند

و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود ،

تا هر جایی که برود

تا هر جایی 

بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس ،

همان سال ، 

همان روز ، 

همان ساعت ، 

همان لحظه..

و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود ..


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


من رویاهای زیادی در سر دارم!

میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!

میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!

آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!

مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم!

مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!

من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!

.

این ها را رها کن..!

این ها همه فرعیات است...!

بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!

آن رویای شیرین تر از عسل!

یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...

بنشینی جلوی آیینه و ...

من موهایت را خشک کنم...

بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....

وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!

و چه کار سختی دارم من!

محوچشمانت شده ام که هیچ....

باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

قلب کارش تپیدن است، بدون آنکه بخواهی.

گاهی تند و گاهی آرام. 

می توان برای مدت زمان کمی، نفس را حبس کرد تا شش ها خستگی در کنند.

می توان مدتی فکر نکرد، تا مغز آرام بگیرد.

ولی به وقت تنفر، استراحتی در کار نیست. به واقع، این قلبت است که آنرا دور انداخته ای...!

کسی آنطرف تر وَرش می دارد و با آن به "دوست داشتن" ادامه خواهد داد.

تو اما مردان زیادی را رنجانده ای! مردانی که به خون ات تشنه اند و قلب هایشان را گوشه ای... دورانداخته اند. 

من حواسم هست ولی...

و حالا،

با هزاران قلبی که درسینه جمع کرده ام... دوستت دارم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

دنیا زوالی بیش نیست. 

و آنچه از ما خواهد ماند، گورهایی ست که تنهایی را به تاریک ترین شکل ممکن نشانمان می دهد. 

چراغی روشن کن و پرده ی اتاق را کنار بزن. 

مردان تنها، ملوانان غمگینی اند که شب ها و در پی جایی امن، به خیابان ها می زنند. 

چراغی روشن کن و با آهنگی که دوستش داشتیم به آرامی و رو به پنجره برقص.

بگذار فانوسی که از اتاق تو چشمک میزند، ملوانان شب را از غرق شدن نجات دهد.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

شرایط سخت

۰۹
مرداد


توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، 

فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، 

دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، 

اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود 

ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.

دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت 

و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.

مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، 

فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، 

حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، 

صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟

تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، 

می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟

گفتم: چه بازی؟

گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟

گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم 

که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم...

امروز هم بی تو گذشت. چشم دارد به ندیدنت عادت می کند؛ 

زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ...

روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند. 

شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند.

قلب... مثل مادری که جنگ، جنازه ی فرزندش را هنوز پس نداده است 

و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید.

چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ...

" هرگز، فراموش نخواهی شد ..."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

موج حرف هایش

۰۲
مرداد


به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب میشناسی ، 

هر چند سال باشد ، هر چقدرهم از آشنایی ات گذشته باشد.

بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازه ی موج انفجار یک بمب ما را موج زده میکنند

انقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند ، نه نه حتما هک کردنش ، امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد !

میخواستم بگویمش که تورا به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن ، 

این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصف کاره بگذارو فقط برو ، 

من تا همین جایش هم زیادی شنیدم ، اما موج حرف هایش نمی گذاشت حرف بزنم.

وفقط نگاهش میکردم ،

سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر میکنید.

برزخی که یک طرف ش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش

و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش،

همین.


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...


آغوش تو همیشه بعد از غذا می چسبد...

حالْ خرابی های من پشت به پشت، آتش به آتش تو را می خواهد... تو نباشی خُلقم تنگ می شود!

با این رسم ها، اختلاف ها، فرهنگ ها و هزار چوبِ لای چرخ، تو مال من نیستی... 

یعنی نمی شود که بشود مال هم بشویم!

عاقلانه دل می بُرم، اما عاشقانه باز می گردم... 

ترک تو برای من ترک دنیاست و شاید از امروز، مردانه پای این اشتباه عاشقانه بایستم، 

با تمام وجود تو را می بوسم و از تو کام می گیرم...

بیچاره ها حق دارند! هر زمان که من تو را بوسیدم و گذاشتم کنار، آنها هم سیگار را...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

پنجاه درصد

۱۱
خرداد


تو قفسه کتاب های تخفیف دار یه سری رمان هست درباره عشق،

همشون رو خوندم، تو همه اون داستان ها وقتی معشوق عاشق رو رها می کنه،

نویسنده نوشته که تو کسی رو از دست دادی که رهات کرد 

اما اون کسی رو از دست داد که عاشق بود.

تو هیچکدوم از اون کتاب ها نوشته نشده بود که توکسی رو از دست دادی که عاشقش بودی 

و شاید دیگه هیچ وقت عاشق کسی نشی!

واسه همین به همشون پنجاه درصد تخفیف زدم! 

شاید هم بهتر بود پنجاه درصد گرون تر می فروختم!


| روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


به جنگ که فکر میکنم

زخمی میشوم.

به کویر که فکر میکنم

تَرَک برمیدارم.

به آسمان که فکر میکنم

پایین می افتم

و هر وقت به جنگل می اندیشم

گله ای از گوزن ها از رویم رد میشود.

جرأت فکر کردن به تو را ندارم.

"دریا"

نام عمیقی برای یک معشوقه است

و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


۱. یجور "دوست داشتن" هست، خیلی دوس داری بهش بگیا، ولی  طرف جوری برخورد میکنه که حرفت میمونه بیخ گلوت... بجاش میگی : "یه لیوان آب لطفا"


۲. یجور "دوست داشتن" هست، اصلا دوست نداری بهش بگی، ولی مجبوری ... میفهمی! مجبور!


۳. یجور "دوست داشتن" هست، بگی یا نگی، نه به حال خودت فرقی داره نه طرف! چون اونقدر تنهایید که فقط همو دارید.


۴. یجور "دوست داشتن" هست، که نیست! یعنی سالهاست منتظری که یکی پیدا شه و لایق این جمله باشه ... هنوزم منتظری.


۵. یجور "دوست داشتن" هست، گفتنی نیست، دست به کار میشی، گُل میخری واسش، باهم میخندید، باهم گریه می کنید. دعوا هم می کنید حتا، جنسش خیلی اصله لامصب. نایابم هست البته.


۶. یجور "دوست داشتن" هست شبیه مَرَضَه، تیک داره، به هرکی میرسی میگی، اونم مریض میکنی مثل خودت. خدا نصیب هیچ گوینده و شنونده ای نکنه این یکی رو.


۷. یجور "دوست داشتن "هست، اونو دیگه مقصر خودتی، اونقد نمیگی نمیگی نمیگی، تا یکی پیداش میشه و میگه. تاکید می کنم مقصر خودتی.


۸. یجور"دوست داشتن " هست، هی میگی هی پسش میگیری، هی میگی و هی پسش میگیری. نکن خواهر من، نکن برادر من، پسشم گرفتی دیگه باز نگو بِهِش. لوث میشه از دهن میافته ها...


۹. یجور "دوست داشتن" هست اونقدر آرومه، اونقدر ظریفو لطیفه. تا بهش نگاه میکنی، هر دو، چشماتون شروع میکنه به خندیدن.


۱۰. یجور " دوست داشتن" هست خیلی شدیده، یهو اعضای بدنت شروع میکنه به تپیدن، میشی عین یه قلب بزرگ، این نوع دوست داشتن فقط یبار نصیب هر کس ممکنه بشه، دست دست نکنید برا گفتنش.


۱۱. یه "دوست داشتن" هست که از دوره، یعنی از دور دوسش داری، میدونی سهم تو نیست ولی خُب خیلی دوسش داری. بدون هیچ توقع و انتظاری فقط دوسش داری .


۱۲. یه جور "دوست داشتن" هم هست ...

 که فقط مخصوص ما دوتاست. مثل یه راز میمونه. هیچی گُمِش نمیکنه.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن،

نه اخلاق عجیبی و نه سعی می کنن حرف های گنده بزنن. 

اتفاقا بیشترشون آدم های ساده ای هستن و دست های زمختی هم دارن.

چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.

به نظر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


در عمق دریا دلم می خواست چشم هایم را ببندم

و برای چند لحظه هم که شده، وانمود کنم که آب را فراموش کرده ام.

اما هرچقدر بیشتر سعی میکردم، کمتر میتوانستم به آب فکر نکنم؛ بیشتر غرق میشدم.

باید همیشه به یاد داشته باشی که

ماندگارترین چیزها در ذهن، آنهاییست که وانمود به فراموش کردنشان میکنی.

هرچقدر بیشتر بخواهی چیزی را فراموش کنی، بیشتر در ذهنت با آن بازی میکنی.

برای فراموش کردن چیزی، نباید از آن فرار کنی؛ خودشان کم کم میروند، فراموش میشوند.

سعی برای فراموش کردن چیزی، درست مانند فرار کردن از سایه ات است.

تو نباید از سایه ات فرار کنی، نمیتوانی که فرار کنی؛ 

وقتش که برسد، خودش کم کم می رود، فراموش می شود.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


ارزش بعضی چیزا، با به زبون آوردنش از بین می ره...  

این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس.

همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی هوا، 

از آدمی که انتظارش رو می کشی، می تونه حال و روزت رو عوض کنه.

گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره.

بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست. 

فقط کافیه وانمود کنی، به یادش هستی.


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


رابطه تان را نیمه کاره رها نکنید

اصلاً نیمه کاره ها همیشه بلای جان میشوند

آدمِ نصفه و نیمه که شدی،میشوی عروسکِ شبهای بی حوصلگی اش

که کانتکتش را میگردد و میگردد و کسی را از تو ساده تر پیدا نمیکند

خام میشوی

برمیگردی

رفع حاجت میکنی

و دوباره روز از نو روزی از نو...

نیمه کاره ها بلای جانند...


| علی قاضی نظام |

  • پروازِ خیال ...

کوه و سه پنجره

۲۴
ارديبهشت


سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.

پنجره ها عاشق اون کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن،

کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی 

طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،

شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن، 

پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره.

تا اینکه یه روز روبه روی اون پنجره ها، یه ساختمان بلند می سازن، 

پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن، 

کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...

پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید 

و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.

پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بزرگی بین ما و کوه کشیده شده

و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش،

ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید 

تا اینکه یه روز پنجره آبی رو از اون ساختمان برداشتن و انداختن دور.

پنجره ی آبی حتی وقتی بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم هنوز به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد!

یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خونه اش دنبال یه پنجره بگرده،

تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره سمت خونه اش، 

یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!

پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:

اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...

کوه خندید و جواب داد:

اینکه نبودی و نمی دیدمت

سخت بود

اما نمی شد فراموشت کنم و

دوست نداشته باشم...


| قهوه سرد آقای نویسنده /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


وقتی به تو فکر نمی کنم انگار چیزی گم کرده ام

و وقتی هم بهت فکر می کنم انگار چیزی گیر کرده تو گلوم. 

دیشب رفتم توی حیاط، زیر بارون. 

همین طور با خودم اسم ات رو صدا می زدم. 

چادرم خیس خیس شده بود. 

فکر می کردم اگه روزی بمیرم و تو خبر نداشته باشی چی؟ 

اگه زن کس دیگه ای بشم چی؟ 

کاش می تونستم دوست ات نداشته باشم. 

کاش توفانی می اومد و همه چیز رو با خودش می برد.


| مصطفی مستور |

  • پروازِ خیال ...

بی کسی یا تنهایی

۱۸
ارديبهشت


تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.

بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم،

به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم،

بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم،

آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم 

و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم، 

اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.

حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، 

حسیه بین تنهایی و بی کسی.

اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم،

بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، 

تنهایی مدام فکرش می افته به جونت که شاید کسی از راه برسه


| قهوه سرد آقای نویسنده /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بی انصاف جان...

۱۲
ارديبهشت

بی انصاف جان... قسمت ما که نشد، اما
همین که با شعر های من، عاشقی به وجد بیاید، 
چشمانش برقی بزند و معشوقه اش رامحکم در آغوش بگیرد، برایم کافیست...

همین که از گوشه ی لب هایش، همان عاشقانه ای بچکد که اولین بار زیر درخت آرزوها، 
در گوش تو پچ پچ کردم و تو هی سرخ میشدی و من سفید، برایم کافیست...

قسمت ما که نشد، اما همین که وقتی او را
می بوسد، طعم اشک هایی را که عاشقانه به پای این کلمات ریخته ام، 
مزه کند و در آن لحظه ی باشکوه مقدس عشق، بوی تو، که تمام شعر را
فرا گرفته است در آسمان بپیچد، برایم کافیست...

اما صبر کن، فقط از یک چیز میترسم
نکند با همین شعر ها، زبانم لال، کسی تو را...

| علیرضا فراهانی |
  • پروازِ خیال ...

چون و چرا

۱۰
ارديبهشت


اگر با همید فقط چون چاره‌ى دیگرى ندارید، بیچاره‌اید.

اگر با همید فقط چون به بودن هم عادت کرده‌اید، دل‌مرده‌اید.

اگر با همید فقط چون به همدیگر نیاز دارید، کاسبکارید.

اگر با همید چون همدیگر را دوست دارید، هنوز جوانید و خوش‌اقبالید و زنده‌اید.

اما اگر با همید و با هم بودن‌تان «چون»ى ندارد - و چه مى‌دانید دگر چون شد،

که چون غرق است در بى‌چون - پس عاشقید. 

و البته که مجازات عشق سنگین است؛ و چون و چرا ندارد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...


بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شنیه؛

داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون،

اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه،

و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد

جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه ی شن پایین میفته، آخرین بهونه ی بودن.

بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی

تا واسه چند لحظه هم که شده

دوباره بودنشونو به دست بیاری

تازه میفهمی که فقط انبوهی از "نبودن" ها رو زیر و رو کردی.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

رفتنی با طعم سکوت

۰۸
ارديبهشت


آدم خوب و ساده و دوست داشتنی بود ، آنقدر که میتوانستید با یک برخورد مطمئن باشید که میتوانید سال های سال به وجودش اعتماد کنید ، کم حرف بود اما زمانی که چیزی برای تعریف کردن داشت ، شما انگار به هیجان انگیز ترین اتفاق روزهای اخیرتان داشتید گوش میکردید !

مهم ترین بخش وجودی اش چشمانش بود ، میدانید آدم ها را میشود از چشم هایشان شناخت ، چشم ها هرگز نمیتوانند دروغ بگویند ، به غایت چشمانش آرام بود ، آنقدر که در بدترین حالتت هم میتوانست آرامت کند ...

اتفاقی که افتاده بود باعث ناراحتی اش شده بود ،

این را کاملا میشد احساس کرد که ناراحتی درونش قُل قُل میکند ، شاید چیزی فهمیده بود ، اما به ضرس قاطع همه چیز را نمیدانست ، ولی انگار تصمیم گرفته بود و من کاملا می توانستم ناراحتی اش را حس کنم و دست به کار شوم ..

میتوانستم جلویش را بگیرمو بگویم فُلانی اینطور که تو رفتی تا ته ماجرا درست نیست ، خیلی جاهایش را اشتباه رفتی ، مثلا سر آن دوراهی اوله باید میرفتی چپ ، نه راست !

باید برایش دلیل میاوردم ، باید قانع ش میکردم !

میتوانستم مجابش کنم که دارد راه را اشتباه میرود !

باید میگفتم من نمیخواهم حضورت را از دست بدهم ، مثل تو آدم کم است ، تو غنیمت برای روزهای سختی آخر فلانی جان ، نباید اینگونه پیش بروی !

باید میگفتم ببین فراموشی که نباید اینقدر سریع و تند باشد ، من به تو بدهکارم ، حداقل چندین روز خوش به تو بدهکارم و باید بدهی ام را با تو صاف کنم !

باید خیلی کارها میکردم ، اما نکردم ..

نکردم که نکردم ..

میدانی چرا ؟

چون من همه ی آمدن ها و بودن ها را قرار به رفتن گذاشته ام ..

برای همه بلیط رفتن را رزرو شده میدانم ، فقط تاریخشان نا معلوم است ..

برای همین بعد از آن روز ظهر ساکت و ساکن ماندم ، و به وضوح میدیدم که تقدیر چگونه میرفت تا روزهای خوب آینده را زنده به گور کند ..

و من چنان دنده عوض میکردم و سیگار میکشیدم که آن سرهنگ تپله در کیلومتر بیست جاده ی ناکجاآباد هم میدانست که در مرد پشت فرمان چیزی در حال نابودی است ..


| پویان اوحدی |
  • پروازِ خیال ...

هرگز نباید بخشید

۰۶
ارديبهشت


هرگز نباید بخشید

کسی را

که به دروغ تو را کنارِ دلش نگه می دارد

و با تو عاشقانه رفتار می کند

تنها به این خاطر که

این روزهایش خالی از آدم است...


| فرید صارمی |

  • پروازِ خیال ...


باران ؛

خیال توست

می آید ،شدید می شود ،صورتم را خیس می کند ...

باران ؛

موهای سیاه توست که بر شانه میریزد...

همه را عاشق می کند ...

باران ؛

نگاه توست

زیرش که باشی تب می کنی ...

باران؛

پیراهن توست

بویش تا مدت ها همه را دیوانه می کند ...

باران؛

داغ توست

سیگار می خواهد...

باران...

بگذریم ...

باران گریه ی من که نیست

بند می آید ...


| سجاد شهیدی |

  • پروازِ خیال ...


من می تونم باهات تو کافه بشینم، بگم و بخندم، باهات ساعت ها قدم بزنم،

درد و دل هات رو گوش کنم و هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام بدم

و در قبال این ها چیزی ازت نخوام، در واقع من می تونم یه دوست خیلی خوب واست باشم، 

به شرط اینکه تو هیچ وقت حرف از دوست داشتن نزنی، اینجوری کار سخت میشه!

به نظرم اگه یه روز حقیقتا احساس کنی که خودت رو دوست داری

باید نسبت به خودت و کارهایی که انجام میدی متعهد بشی و دربند اصول خاص خودت زندگی کنی،

چه برسه به روزی که با کسی دیگه حرف از دوست داشتن بزنی، 

مسئولیت دوست داشتن خیلی سنگینه.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نیامدی و چه خوب!

۰۲
ارديبهشت


نیامدی و چه خوب که می توانم پیتزای یک نفره سفارش بدهم... 

روی کاناپه ،اخبار نگاه کنم

و همزمان با دود سیگارم به دیوارهای غمگین خانه بچسبم...

بشقاب ها بی دلیل از دست من نمی افتند... لیوان ها را من نمی شکنم!

و سر درد هایم دلیل علمی دارد!

نیامدی و چه خوب... !

که همسایه ها مرا نگاه هم نمی کنند..

خانه بوی تلخ خاکستر می دهداز توی یخچال ،صدای گریه ی یواش یک مرد می آید 

و گربه های حیاط ناله می کنند

نیامدی و چه خوب ...!

چه خوب که مرگ من با دست های تو بی ارتباط نیست ... 


| کیارش غلامی |

  • پروازِ خیال ...

بزرگ شدن

۰۱
ارديبهشت


من این رو خیلی خوب می دونم که آدم ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن،

اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، 

این فهمیدن هست که آدم ها رو بزرگ می کنه!

اونی که تنها می مونه و فکر می کنه بزرگ میشه،

اونی که سفر می کنه و از هر جایی چیزی یاد می گیره بزرگ میشه،

اونی که با آدم های مختلف حرف می زنه و سعی می کنه اون ها رو درک کنه بزرگ میشه،

برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می خونن می تونن آدم های بزرگی بشن،

چون اون ها تنها می مونن و فکر می کنن، با داستان ها به سفر میرن، 

چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می کنن بقیه رو درک کنن.

به نظر من زن ها و مردهایی که کتاب می خونن و روح بزرگی دارن، 

دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺳﻘﻒ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﻣﺎ

ﺑﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.

ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺘﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

عادت میکنی

۲۹
فروردين


گفت: خوش به حالت

گفتم: چرا

گفت: عقل نداری راحتی 

خندیدیم نگاش کردم ، گفتم راس میگی

خندید گفت: خُل

گفتم خل نبودم که الان پیش تو نبودم

گفت: اذیتت میکنم؟

گفتم: نه، تو زندگیمی

جواب نداد

گفتم: پس من چی؟

خودشو جمع و جور کرد

گفت: یه دوست خوب

نگاش کردم، سرشو پایین انداخت

گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی؟

گفت: کلاسم دیر شده

گفتم: میشه بمونی؟

گفت: اخه منتظرن

اشکم سر خورد افتاد روی دسته کیفش

کیفشو برداشت

گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من

گفت: منتظرم نباش

گفتم: ینی تنها برم؟

گفت: عادت میکنی...!

راه افتاد

رفتنش توی چشام میلرزید

داد زدم مطمئنی؟

روشو برگردوند

گفت: منو میبخشی؟

گفتم: یعنی چی؟

گفت: عادت میکنی...

راستش، میدونی

بعد اون روز

تنهایی قدم میزنم

تنهایی چایی میخورم

بیشتر مینویسم 

اما هیچ وقت عادت نکردم...


| علیرضا فراهانی |

  • پروازِ خیال ...


وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.

حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.

اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،

ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید، 

توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،

البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی

گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا

خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.

کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...

تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!


| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

خود بارون

۲۴
فروردين


زن: از کی فهمیدی دوستم داری؟ اصلا تا کی عاشقم می مونی؟

مرد: می گن هیچ کس اولین قطره ی بارون رو ندیده... آخرین قطره ی بارون رو هم... 

از بارون؛ اول و آخرش رو هیچ کسی به یاد نداره و ندیده...

همه فقط خود بارون رو به یاد میارن.

این که از کی و کجا عاشقت شدم رو نمی دونم. تا کجا رو نمی دونم...

من از تو؛ فقط تو رو می دونم!


| مکالمه ی غیر حضوری / علیرضا اسفندیاری |

  • پروازِ خیال ...


قدیم ها که بچه بودیم یک کیسه ی کوچکِ پلاستیکی بود که پر بود از یک مایع عجیب.

یک دکمه ای روی کیسه بود که وقتی می زدیش گرما از زیر دکمه خیلی سریع و یک دستْ می ریخت توی کیسه.

طوری می ریخت که انگار چند قطره خون رو ریخته باشی توی یک لیوانِ کوچکِ پر از آب.

تا پنج می شمردی و تمام. کیسه داغِ داغ بود. کیسه رو می ذاشتی توی جیب کاپشنت

و با حرارتی که توی دستهات می ریخت، تا بذاق دهانت رو هم گرم می کرد.

بچه بودیم و داشتن این چیزها لذت بزرگی بود. خیلی کیف داشت. 

هم فشار دادن دکمه! هم گرماش. هم مورمورِ ریختنِ گرما توی تنت.

به بوسیدنت که فکر کردم یاد اون کیسه افتادم.

فکر کردم اگر ببوسمت، از سرِ دلم تا حتا اَشک چشمهام مثل اون کیسه شروع کنه داغ شدن؛ مورمور شدن.

من هیچ وقت از اون کیسه ها نداشتم. هیچ وقت هم دکمه ش رو نزدم و گرماش رو حس نکردم. 

فقط دست بقیه دیدم و لذتش رو تصور کردم. 

لذت مورمور شدن. لذت کیف کردن.


| مهدی افروغ |

  • پروازِ خیال ...


می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد،

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!

کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند 

لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی،

اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند!

شباهت اسمی بود...

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری، لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی،

من به همان لبخند زنده ام


| عطر چشمان او/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

یه آهنگ

۲۲
فروردين


هر کسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدت هاست نمی تونه اون رو گوش بده!

یه آهنگ که گذشته رو واست تداعی می کنه و دلت نمی آد اون رو پاک کنی، 

میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگ ها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا می کنن.

مثل بعضی از آدم ها، درسته که شاید دیگه نتونی اون ها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی،

 اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموش شدنی نیستن، 

اون ها همیشه یه جای امن گوشه ی دلت دارن.


| قهوه سرد آقای نویسنده/ روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


گفت :

همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،

گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.

به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،

به چشمات که هنوز سر جاشونن،

به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،

به مادرت که هنوز زنده اس.

بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن

و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.

گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.

گفت : راستشو بخوای

عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره

یا اتفاق نیفتادنش


| بعد از اﺑﺮ/ ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎنی |

  • پروازِ خیال ...


از وقتی همسرش ترکش کرد بیش از پیش غمگین ، ساکت و گنگ شده بود.

اکثرا مغازه بود. در غیر این صورت همراه با یک مشت سنگ به پارک ساحلی می رفت

و با اندک توانی که برای بازو هاش باقی مونده بود سنگ ها را به سمت دریا شلیک می کرد.

قرار بود سیاحتی بره و برگرده. همسرش را می گم. هیچ حرفی از پناهندگی نزده بود.

با چند تا از دوستان دوران دبیرستان تصمیم گرفتیم براش یه بومرنگ بخریم بلکه دست از سر سنگ ها برداره.

بهش گفت ببین ، اینطوری پرت می کنی و بر میگرده. پرسید " اگه برنگشت چی ؟ "


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


_گفتم : میدونی؟ آدما هیچوقت نمیرن،

اصلا رفتنی در کار نیست، نمیشه که رفت،

بخوای هم نمیشه.

ببین، حتی وقتی یه تعمیرکار میاد خونه ت که یخچال درب و داغونتو تعمیر کنه،

بازم تا دو سه روز بوی تند سیگاری که روی لباساش کهنه شده توو خونه ات می مونه، 

هرچقدم پنجره رو باز بذاری فایده نداره؛

رفتن که به این سادگیا نیست!

_گفت : من که هیچوقت سیگاری نبودم!

_گفتم : آره، ولی تو بیست و پنج سال توو اون خونه کنارمون نفس کشیدی،

نفس هاتو با باز کردن کدوم پنجره میشه از یاد برد؟


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

عزادار

۲۰
فروردين


در پایان یک رابطه، باید رابطه را تمام تمام کنید انگار که مرده ای را خاک میکنید.

عزاداری واقعی و جدی لازم است و تبدیل فرد به خاطره.

هر چیزی که فرد را زنده نگه دارد ، به شما فرصت عزاداری واقعی و اتمام رابطه را نمی دهد.

عزاداری طبیعی، شدید ولی کوتاه است مثل عزاداری مرگ یک عزیز.

 عزاداری مزمن و طولانی نشانه قبول نکردن پایان و زنده نگاه داشتن است.

همیشه یک مشاور خوب کمک بزرگی است اما قدم اول خواست شماست.

گاهی ما انتخاب میکنیم که به جای عزاداری طبیعی، 

پنج یا ده یا بیست سال عزادار باشیم و البته انتخابمان همیشه محترم است.


| احسان ریاضی اصفهانی |

  • پروازِ خیال ...