تو که ترجمان صبحی، به ترنّم و ترانه
لبِ زخم دیده بگشا، صفِ انتظار بشکن!
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم...
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
این همیشه ها و بیشه ها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من،
پر نمی کنند
جای خالی تو را...
| محمدرضا شفیعی کدکنی |
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
میزند نغمه
نیست معلومم
آخرین شِکوِه از زمستان است؛
یا نخستین ترانه های بهار!
| محمدرضا شفعی کدکنی |
پیش از این گفته بودم:
من و تو
چون دو خط موازی نداریم
هیچ هنگام دیدار،
حتی در سرانجام آن بیکرانه...
لیک امروز بینم همه جا
بر لب عاشقانی که خوانند
آن ترانه،
در کنار توام جاودانه...
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت صبح ستاره باران