عاشقان چنین اند
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۹
- ۵۲۸ نمایش
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!
"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛
ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ !
"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍنﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ.
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ "ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ" ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱِ "ﺧﻮﺩِ ﻭﺍقعیِ من" ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
به کسی که دوستش داری ""دلبسته"" باش نه "وابسته"…!
| نلسون ماندلا |
گفت: خوش به حالت
گفتم: چرا
گفت: عقل نداری راحتی
خندیدیم نگاش کردم ، گفتم راس میگی
خندید گفت: خُل
گفتم خل نبودم که الان پیش تو نبودم
گفت: اذیتت میکنم؟
گفتم: نه، تو زندگیمی
جواب نداد
گفتم: پس من چی؟
خودشو جمع و جور کرد
گفت: یه دوست خوب
نگاش کردم، سرشو پایین انداخت
گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی؟
گفت: کلاسم دیر شده
گفتم: میشه بمونی؟
گفت: اخه منتظرن
اشکم سر خورد افتاد روی دسته کیفش
کیفشو برداشت
گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من
گفت: منتظرم نباش
گفتم: ینی تنها برم؟
گفت: عادت میکنی...!
راه افتاد
رفتنش توی چشام میلرزید
داد زدم مطمئنی؟
روشو برگردوند
گفت: منو میبخشی؟
گفتم: یعنی چی؟
گفت: عادت میکنی...
راستش، میدونی
بعد اون روز
تنهایی قدم میزنم
تنهایی چایی میخورم
بیشتر مینویسم
اما هیچ وقت عادت نکردم...
| علیرضا فراهانی |
ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم!
فرا عجیب!
دلیل ها دارم،محکمه پسند!بابِ طبع قاضیِ پیر و کم حوصله!
مثالش را که بخواهی اینکه در جواب یک احوال پرسی ساده در خیابان لبخند میزنیم و میگوییم:ممنون!
واین ممنون خودش هزارها معنی دارد
واین ممنون یک واژه نیست
واژه نامه است
کتاب شعر است
ما حالمان را نمیگوییم
بد یا خوب یا افتضاح
چون در آن لحظه مضحک ترین چیز معیار خوب و بدیمان است
ما تشکر میکنیم
تشکر بابت اینکه کسی درمیان تمام شلوغی های این روزها به فکر حالمان بوده
تبسم بابت توجهی هر چند اندک ولی واقعی از طرف یک آدمِ واقعی
ما انسان ها هر چقدر مغرور هر چقدرپیچیده
هر چقدر سرسخت هر چقدر متظاهر
سخت وابسته ایم... به هم!
چون وقتی حالمان را میپرسند لبخند میزنیم!
| حنانه گودرزی |
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
| قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین |
همیشه که قرار نیست ببازی، یک روز هم نوبت تو می شود،
گوش به زنگ باش، شانس فقط یک بار در خانه ت را می زند،
شانس قرعه نمی اندازد، تاس نمی ریزد، ورق نمی کشد،
فقط در می زند، آنهم فقط یک بار، نکند بیاید، در بزند،
حواست نباشد برود، شانس منتظر نمی ماند، طاقت ندارد،
صبرش زیاد نیست، کم طاقت است انگار، دو تقه به در می زند، تق تق،
صبر نمی کند، در را باز نکنی میرود، نمی ماند. حواست به کلون در زندگیت باشد،
شانس حتما" یک بار در خانهء هر کسی را می زند...
آنهایی که می گویند شانس نداریم، گوششان سنگین است،
حواسشان پرت است، شانس حتما" آمده، در زده و رفته، حواسشان به در نبوده...
| مریم سمیع زادگان |
بشینی و به صدای صداش فکر کنی
«به فکرتم ولی فکرم نباش» فکر کنی
به هقهقش دم ِرفتن، به گریههای خودت
به اونکه کشتی و مردی براش فکر کنی
فرو بری تو خودت یاد ِخاطرات کنی
با بغض و گریه تموم ِشبُ ُبساط کنی
صدای مادرت از پشت ِدر بیاد و یهو
مچاله شی تو پتو باز احتیاط کنی
ستارهی شبت از شب سیاهتر باشه
و عشق ِماه تو از ماه، ماهتر باشه
کسی نبینه، ندونه، نفهمه، آخه چرا؟
[گذاشتی بره تا روبراهتر باشه]
گذاشتی بره تا زندگیش خراب نشه
نخواد بفهمه حقیقت چیه، مجاب نشه
دعا کنی واسه روزای شاد ِخوشبختیش
ولی دعات برای تو مستجاب نشه
بشینی و به صدای صداش فکر کنی
«به فکرتم ولی فکرم نباش» فکر کنی
به اونکه کشتی و مردی براش فکر کنی
به اینکه عشق ِ تو از ماه ماهتر بوده
جدا شدن واسه اون به صلاحتر بوده
با یکّی دیگه دیدیش، روبراهتر بوده ...
| احسان رعیت |
اینکه میخندی..
اینکه نگاه هایت زیر چشمی و یواشکی است...
اینکه بهترین ها را برایم میخواهی...
اینکه نظرم را همیشه میپرسی...
اینکه از ضعف هایت برایم میگویی..
اینکه نگران منی تا خسته نشوم...
اینکه بی هیچ گفت و گویی با چشمانمان حرف میزنیم...
میدانی جانِ دل...؟
اگر روزی قرار بر نرسیدن باشد
تمام این "اینکه"ها مرا خواهد کشت!!
| کاویانی |
زن: از کی فهمیدی دوستم داری؟ اصلا تا کی عاشقم می مونی؟
مرد: می گن هیچ کس اولین قطره ی بارون رو ندیده... آخرین قطره ی بارون رو هم...
از بارون؛ اول و آخرش رو هیچ کسی به یاد نداره و ندیده...
همه فقط خود بارون رو به یاد میارن.
این که از کی و کجا عاشقت شدم رو نمی دونم. تا کجا رو نمی دونم...
من از تو؛ فقط تو رو می دونم!
| مکالمه ی غیر حضوری / علیرضا اسفندیاری |
قدیم ها که بچه بودیم یک کیسه ی کوچکِ پلاستیکی بود که پر بود از یک مایع عجیب.
یک دکمه ای روی کیسه بود که وقتی می زدیش گرما از زیر دکمه خیلی سریع و یک دستْ می ریخت توی کیسه.
طوری می ریخت که انگار چند قطره خون رو ریخته باشی توی یک لیوانِ کوچکِ پر از آب.
تا پنج می شمردی و تمام. کیسه داغِ داغ بود. کیسه رو می ذاشتی توی جیب کاپشنت
و با حرارتی که توی دستهات می ریخت، تا بذاق دهانت رو هم گرم می کرد.
بچه بودیم و داشتن این چیزها لذت بزرگی بود. خیلی کیف داشت.
هم فشار دادن دکمه! هم گرماش. هم مورمورِ ریختنِ گرما توی تنت.
به بوسیدنت که فکر کردم یاد اون کیسه افتادم.
فکر کردم اگر ببوسمت، از سرِ دلم تا حتا اَشک چشمهام مثل اون کیسه شروع کنه داغ شدن؛ مورمور شدن.
من هیچ وقت از اون کیسه ها نداشتم. هیچ وقت هم دکمه ش رو نزدم و گرماش رو حس نکردم.
فقط دست بقیه دیدم و لذتش رو تصور کردم.
لذت مورمور شدن. لذت کیف کردن.
| مهدی افروغ |
خوب باش
چه فرقی می کند
کجا؟
با چه کسی؟
و چگونه؟
همین که می توانی ادامه دهی
بی آنکه به دیدنم بیایی
بی آن که جوابم را بدهی
بی صدایی،حرفی
دیگر چه چیز می تواند مهم باشد؟
جز تو
که هنوز به خواب هایم می آیی
و مرا در آغوش نمی گیری
دست هایت را به هرکه سپردی
از داغِ دست هایم چیزی کم نخواهد شد
شبیهِ حسرتی که هر روز
با من از خواب بیدار می شود
کار می کند
غذا می خورد
و تنها در حمام اشک می ریزد
خوب باش!
آنقدر که بتوانم تمامِ روز در حمام گریه کنم.
آنقدر که بتوانم هزار دلِ سیر بمیرم
اما تو خوب باش!
مادرِ دخترِ نداشته ام!
عروسِ شعرِ نامانده ام!
قناریِ لهجه ی یزدی ام!
خوب باش
و به کسانی که روزشان را تبریک می گویی
وفادار بمان.
| آبا عابدین |
می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد،
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!
کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند
لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی،
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند!
شباهت اسمی بود...
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری، لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی،
من به همان لبخند زنده ام
| عطر چشمان او/ روزبه معین |
آنقدر علاقه ام به تو زیاد است و
آنقدر دوستت دارم که مردم خیال می کنند
این همه ثروت
یا از پدرم ارث رسیده
یا یک کیف پر از قلب پیدا کردم
یا چه می دانم کلاه سر کسی گذاشته ام
من در جواب سوال همسایه ها
رفقا
مردم
فقط این را می گویم
جایی را نه
جانی کنده ام که به این جا رسیده ام
نقشه ای نداشتم
به کسی رسیدم
چراغ نگاهم چشمک زد
دلم لرزید
فهمیدم
گنج پیدا کرده ام
همین
| رسول ادهمی |
پیامبری مونثم
با موهای روشن کوتاه
و اندوه های تاریک بلند
تا می توانید
به من ایمان نیاورید!
من خود از بهشتی که وعده می دهم گریخته ام
جایی که فرشته های زیبای زیادی دارد
به درد زنان نمی خورد.
تا می توانید
به من بخندید
و به اندوههایتان
حتی تا نمی توانید هم بخندید.
جهان اتفاق خنده داری بیش نبوده
و قبر پدرانمان را اگر بشکافیم
نیششان تا بنا گوش باز است.
| رویا شاه حسین زاده |
هر کسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدت هاست نمی تونه اون رو گوش بده!
یه آهنگ که گذشته رو واست تداعی می کنه و دلت نمی آد اون رو پاک کنی،
میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگ ها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا می کنن.
مثل بعضی از آدم ها، درسته که شاید دیگه نتونی اون ها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی،
اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموش شدنی نیستن،
اون ها همیشه یه جای امن گوشه ی دلت دارن.
| قهوه سرد آقای نویسنده/ روزبه معین |
گفت :
همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
به چشمات که هنوز سر جاشونن،
به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
به مادرت که هنوز زنده اس.
بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
گفت : راستشو بخوای
عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
یا اتفاق نیفتادنش
| بعد از اﺑﺮ/ ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎنی |
ﺑﻌﻀﻲ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻳﮏ ﺟﻮﺭ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ !
ﺑﻌﻀﻲ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺍﺻﻼ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻳﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻫﺎ!
ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﻲ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺑﺪﺍﺭﻱ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻧﻪ ﺣﺘﻲ ﻋﺸﻖ !
ﻳﮏ ﺟﻮﺭ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﻴﺴﺖ ...
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺩﻟﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ.
| ﭼﺎﺭﻟﯽ ﮐﺎﻓﻤﻦ |
هی گفتم حالا نه، بعدا...
بگذار این باران را هم قدم بزنم... این خیابان را،
بگذار سرک بکشم تووی این کافه... دید بزنم آنجا که باهم مینشستیم را،
بگذار این یک نخ را هم بکشم،
این آهنگ را هم گوش بدهم، بعدا...
بگذار یکبار دیگر این عکس را باز کنم... چند ثانیه دیگر هم نگاه کنم، فقط چند ثانیه بیشتر...
دستم که کوتاه شده از همه جا،
بگذار یکبار دیگر دست بکشم روی این صورت، بعدا...
چه عجله ای برای فراموش کردن...!
هی گفتم بعدا
هی گفتم این بار دیگر حتما؛
عادت شد مرور کردنت بر من
فراموش شد فراموش کردنت در من
یادت هست...؟
هی گفتم حالا نرو... بعدا
برای تو چه زود رسید این بعدا
برای من اصلا...
| پریسا زابلی پور |
از وقتی همسرش ترکش کرد بیش از پیش غمگین ، ساکت و گنگ شده بود.
اکثرا مغازه بود. در غیر این صورت همراه با یک مشت سنگ به پارک ساحلی می رفت
و با اندک توانی که برای بازو هاش باقی مونده بود سنگ ها را به سمت دریا شلیک می کرد.
قرار بود سیاحتی بره و برگرده. همسرش را می گم. هیچ حرفی از پناهندگی نزده بود.
با چند تا از دوستان دوران دبیرستان تصمیم گرفتیم براش یه بومرنگ بخریم بلکه دست از سر سنگ ها برداره.
بهش گفت ببین ، اینطوری پرت می کنی و بر میگرده. پرسید " اگه برنگشت چی ؟ "
| پدرام مسافری |
_گفتم : میدونی؟ آدما هیچوقت نمیرن،
اصلا رفتنی در کار نیست، نمیشه که رفت،
بخوای هم نمیشه.
ببین، حتی وقتی یه تعمیرکار میاد خونه ت که یخچال درب و داغونتو تعمیر کنه،
بازم تا دو سه روز بوی تند سیگاری که روی لباساش کهنه شده توو خونه ات می مونه،
هرچقدم پنجره رو باز بذاری فایده نداره؛
رفتن که به این سادگیا نیست!
_گفت : من که هیچوقت سیگاری نبودم!
_گفتم : آره، ولی تو بیست و پنج سال توو اون خونه کنارمون نفس کشیدی،
نفس هاتو با باز کردن کدوم پنجره میشه از یاد برد؟
| بابک زمانی |
زن های دیوانه ، یواشکی عاشق می شوند
زن های عاقل ، عاشق نمی شوند !
زن های دیوانه ، پنهانی چشم چرانی می کنند
زن های عاقل نگاهشان را می دزدند !
زن های دیوانه ، فریبنده عشوه گری می کنند
زن های عاقل وقار و متانت تمرین می کنند !
زن های دیوانه ،پی خلوت و و دل بری اند
زن های عاقل ، مکان های عمومی را ترجیح می دهند !
زن های دیوانه ، اس ام اس های عاشقانه می زنند
زن های عاقل ، اس ام اس های اخلاقی !
زن های دیوانه ، رُژ لب های جیغ می زنند
زن های عاقل ، فقط سورمه می کشند !
زن های دیوانه ، لباس خواب های زیادی دارند
زن های عاقل ، لباس راحتی چند تا !
زن های دیوانه ، با مردها در صلح اند
زن های عاقل از مردها می ترسند !
زن های دیوانه ، مرد های دیوانه می خواهند
زن های عاقل، هرگز مرد عاقلی ندیده اند !
زن های دیوانه به خیانت می گویند عشق بازی
زن های عاقل ، به وفاداریشان می گویند خریت !
زن های دیوانه ، به بهشت نمی روند
زن های عاقل ، در جهنم زندگی می کنند!
زن های دیوانه..زن های دیوانه.. زن های دیوانه.....
مردها ، زن های دیوانه را دوست تر دارند !
| ناشناس |
در پایان یک رابطه، باید رابطه را تمام تمام کنید انگار که مرده ای را خاک میکنید.
عزاداری واقعی و جدی لازم است و تبدیل فرد به خاطره.
هر چیزی که فرد را زنده نگه دارد ، به شما فرصت عزاداری واقعی و اتمام رابطه را نمی دهد.
عزاداری طبیعی، شدید ولی کوتاه است مثل عزاداری مرگ یک عزیز.
عزاداری مزمن و طولانی نشانه قبول نکردن پایان و زنده نگاه داشتن است.
همیشه یک مشاور خوب کمک بزرگی است اما قدم اول خواست شماست.
گاهی ما انتخاب میکنیم که به جای عزاداری طبیعی،
پنج یا ده یا بیست سال عزادار باشیم و البته انتخابمان همیشه محترم است.
| احسان ریاضی اصفهانی |
برای تازه نگهداشتن عشق باید مخترع بود.
آدم باید مخشو کار بندازه تا بدونه چی به عشقشون،
شور و جذابیت میده و رابطهشون رو مثل روزای اول تازه نگه میداره.
مثلا ساعت دو بعد از نصفهشب بیدارشکنی که بگی چقدر دوستشداری؛
حتما خیلی از شنیدنش ذوق مرگ میشه!
یا یک دقیقه بعد از آخرین مکالمهت که اون تونسته بالاخره مکالمه رو تموم کنه،
تماسبگیری که بگی هزار ساله صداشو نشنیدی و دلت تنگشده.
کلا مخترعها، باید عاشقهای باحالتری باشن !
| محبوبه دری |
روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس»:
روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل.
با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن.
که هی جلوی چشمتان باشد که باباجان!
خط قرمزِ هر رابطهای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی
و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است.
که هی حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطهای را نجات میدهید،
توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.
توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد،
دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور میاندازند
که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید
از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاوردهاید.
آوردهاید؟ روی دست خودتان که نماندهاید. ماندهاید؟
| حسین وحدانی |
ما در شرایط مشابه
زندگی های مشابه
و اتفاقهای مشابه
غصه های نامتشابهی داشتیم
و با بغضهای شبیه به هم
گریه های متفاوتی
که زندگی بر هر کداممان
جور تازه ای سخت گرفته بود
سخت.
گذشتیم اما
شاید هم نه
ایستادیم
تا اتفاقها و زمان از رگ و ریشه مان بگذرد
حالا
غروب فروردین است
کوهها دارند پیش می آیند
که بایستند در مقابل خورشید
من
و این ماهی قرمز جامانده از هیاهوی اسفند
خیره می شویم به هم
تا در نگاهی شبیه به هم
قطعا به چیزهای نامشترکی فکر کنیم
رو بروی هر دوی ما هرچند
گلدان بنفشه ی مشترکی هست
که نمی دانیم
بهار او را به ایوان آورده
یا او بهار را
| رویا شاه حسین زاده |
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد....
| حافظ موسوی |
دل آدمها تنگ میشود...
بالاخره یک روز از این ماسماسک های حرفه ای که دستشان به همه جا میرسد
خسته می شوند و دلشان تلفن های دکمه بالشی می خواهد
بالاخره خسته میشوند از دانستن همه چیز.
از اینکه میفهمند حرفهایشان را خوانده یا نخوانده...دیده یا ندیده..آنلاین بوده یا نبوده ..
بالاخره خسته میشوند از اینهمه عکسهای پروفایل..از اینهمه سلفی و...
که کارشان را راحت کرده و لازم نیست کلی وقت بگذارند
تا همدیگر را از نزدیک با عطرمخصوص هر آدم و لحن چشمهای همدیگر ببینند..
بالاخره یک روز هوس وقتی را میکنند که پیامشان را سند میکردند
و زمان را تخمین میزدند که تا برسد و طرفشان بخواند و جواب تایپ کند و سند شود
و بدستشان برسد و صدای پیام از موبایل بالشتی شان بلند شود چقدر میکشد..
بالاخره میرسد روزی که زده شوند از اینهمه دم دست همدیگر بودن..
از اینهمه در دسترس بودن..
بالاخره یک روز حالشان از این voice های پشت سر هم بهم میخورد
که نه قطع و وصل میشوند نه از دسترس خارج میشوند و
دلشان تنگ میشود برای آن تلفن حرف زدن های طولانی ..برای قطع و وصل شدن صدا ..برای مشترک مورد نظر...
بعد یکهو یک چیزی توی سرشان صدا میکند که اصلاً مشترک مورد نظر
تمام ناز و عشوه اش به همان گاهی در دسترس بودن هایش بوده است
و حالا که مدام در دسترس است دیگرمشترک "مورد نظر" نیست و فقط مشترک است مثل بقیه مشترک ها...
دل آدمها بالاخره تنگ میشود...
| بنفیسات |
برای زن ها یک ساعت مشخصی از روز تعیین شده است
که بایستند مقابل ِ آئینه و به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم فکر کنند .
این موضوع درباره برخی زن ها متفاوت است و آن ها بجای آئینه ،
جلوی پنجره می ایستند و مشابه گروه قبلی ، به چیزی نا معلوم در جایی نا معلوم می اندیشند .
راز این عادت را هم فقط خودشان می دانند .
این موضوع ربطی به حالات ِ روحی آن ها ندارد .
که شوهرشان دادخواست طلاق داده باشد ،
که بچه دار نمی شوند ، که بچه ها امان ِ شان را بریده باشند ،
که حالشان خوب باشد ، که روزگارشان بر وفق مراد باشد یا نباشد . نه ، هیچ تفاوتی نمی کند .
ساعت مشخصی از روز مقرر شده است برای این توقف ِ هیجان انگیز ِ بی دلیل .
غالبا نتیجه ای هم نمیگیرند ، تصمیم خاصی نیز . اما خوب خالی می شوند .
اگر دقت کنید ، ارتباط بین زن های فامیل - خاصه بین خواهر ها و یا دخترها و مادرها - در ساعتی از روز کاملا قطع می شود .
بعد که خوب فکر کردند و خوب آن زمان مقرر را پر کردند ،
بر میگردند و گوشی را بر میدارند و مجددا با هم تماس میگیرند
و از اینکه قرار است آخر هفته به کدام میهمانی بروند و چه بپوشند حرف می زنند .
در این میان اما ، یکنفر عموما وجود دارد که بر نمی گردد .
دیگر گوشی را بر نمی دارد و برای چند روز مداوم ، غرق ِ در ساعت مقرر میشود
و غالبا هم تصمیم های ترسناکی میگیرد .
بعد هم در همان فکر و خیال گم میشود و آرام آرام فراموش می شود .
اوست که تنهاست ، اوست که هزار بار آرزو میکند که ای کاش هیچ ساعت مقرری وجود نداشت .
- از فلانی خبر داری ؟ نیست چند روزه
- چه میدونم بابا ، هر کی یجور گرفتاره دیگه.
| مهدی صادقی |
ای پریزاده و افسانه تو را گم کردم
آشنایِ من و بیگانه تورا گم کردم
عشق! ای شاهدِ آن نیمهشبِ بارانی
در همان کوچه، همان خانه تو را گم کردم
در همان لحظه، همان ثانیهی بیتابی
با همان حالِ غریبانه تو را گم کردم
دلم از پایه فرو ریخت پس از رفتنِ تو
گنجِ در خانهی ویرانه! تو را گم کردم
شانهام از غمِ بی همنفسی میلرزد
همنفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم
"تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم"
ای قرارِ دلِ دیوانه تو را گم کردم
آه، ای لحظهی زیبای سرودن از تو !
آه، ای گوهر دُردانه تو را گم کردم
| جویا معروفی |
عاشق که باشی
به جای گره شال زن
گره ابرویش را باز می کنی
عاشق که باشی
به جای جسم و جثه
به جستجوی چشم های او گرم
می شوی
نه تنش
عاشق که باشی
به ضخامتش نه
به زخمهایش می چسبی
مداوا می شوی
مدارا می شوی
دارا می شوی
عاشق که باشی
وبال نه
به بال می مانی
زن ظرف نیست
ظرفیت است
باید به رنج پر شوی در آن
حواسش به ایما نیست
به ایمان است
به جای گفتن الهی برایت بمیرم
برایش بمان
او مرده نه مرد می خواهد
او پی وفات تو نیست
وفایت را می جوید
عاشق که باشی
به حیاط خلوتت نه
به حیات می بریش
به زندگی
| رسول ادهمی |
اگر مثل آدم خداحافظی کنی ، غصه می خوری ولی خیالت راحت است .
اما جدایی بدون خداحافظی بد است ، خیلی بد .
یک دیدار ناتمام است ؛ ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد .
و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود ، انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود
یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد
و اتفاق اصلی که همان آخر فیلم یا خداحافظی است ، نیفتد .
| کتاب "ترلان" / فریبا وفی |
دلم میخواست پیانو بلد باشم.
دلم میخواست انگشتام بلغزه رویِ کلیدای ِسفید و مشکیِ پیانو و برات عشق بنوازم.
میدونی، یه وقتایی واژه ها جواب نمیدن.
هرچقدر بگم دوستت دارم هرچقدر بگم دلم تنگه بی فایدس.
چون یه مشت حروف لعنتی ان که دستشون به هیچ جایی بند نیست.
هرچقدرم سفت تو بغلم فشارت بدم طوری که صدایِ استخوناتو بشنوی بازم جواب نمیده.
این حجم از احساس فقط کلیدایِ پیانو رو میخواد. فقط نواختن میخواد. فقط خوندن میخواد ..
" عشقت غمِ دیرینه ام .. "
این حجمِ از دلتنگی صدایِ تو رو میخواد وقتی آروم باهام زمزمه میکنی.
میدونی
کاش من پیانو بلد بودم ...
| فاطمه خرازی |
بیرون زدم از خاطراتت، برف می آمد
من گریه کردم آخرِ این قصه را باید...
حالا به فکر دردهای دیگرم باشم
بعد از تو فکر ضجّه های آخرم باشم
بعد از تو چشمم، گونه ام را آبیاری کرد
بعد از تو تهران، پا به پایم بی قراری کرد
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن، بدترین میدانِ دنیا شد
بعد از تو کابوس و من و پایان رویایم
بعد از تو نفرین به تمام آرزوهایم
بعد از تو حتی خاطره هایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم، نعش مرا بردند
بعد از تو حسرت آخرین حوای آدم بود
وقتی تویی در من برای ما شدن کم بود
| پویا جمشیدی |
خودخواهی بزرگی ست
تو را خواستن
تو را داشتن...
تو را باید قاب کرد
میان چشم های پنجره
باید نفس کشید
تک تک بوسه هایت را
تو همان گرمای "ها" کردنی
بین دست های سرما زده ی خورشید
در یک زمستان بی طلوع
تو انتظار یک رسیدنی
در انتهای یک سکوت
تو سپیدی یک شعری
در بی واژه گی خیال
تو همانی که می شود
به خاطر سپرد
بی آن که خیس شد
زیر باران خاطراتت
چه خوب است که تو
هر آنچه هستی
همانی...
| علیرضا اسفندیاری |
شاعر شدهام اوج در اوهام بگیرم
هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شدهام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسریات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجرهات باز... ببخشید
پیغام فرستادم، پیغام بگیرم
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم
| محمد حسین ملکیان |
چرا همیشه مدت ها بعد از آنکه همه چیز تمام شد باید بفهمی که چقدر دوستم داشته ای...؟
که من چقدر مهم بوده ام برایت و تو ناشیانه قدرم را ندانسته ای...؟
حتما باید روزهایمان را تباه میکردی تا بفهمی؟
حتما باید زیر حرف هایت میزدی، باورهایم را له میکردی، میرفتی، تا برگردی...؟
حتما باید اینهمه دیر میکردی که جایت را بی تفاوتی بگیرد..؟!
حتما باید سرد میشدم تا تو گرم شوی...؟
حتی نمی دانم الان درست می فهمی چه میگویی، چه میخواهی...؟
ببینم حالا که رفته بودی حتما باید برمیگشتی...؟!
خاطره ها را هم میزدی، دلم را بهم میزدی...؟!
| پریسا زابلی پور |
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﻭ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩﻩ ﮔﻮﻧﻪ ﺕ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ
ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻬﺖ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ
ﺣﺴﺎﺏ ﺩﻭ ﺗﺎﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﻪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺟﻔﺘﺘﻮﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ؛
ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﮐﻨﻢ
ﺍﮔﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺳﺨﺘﺘﻪ؛
ﺑﮕﻮ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺍﻭﻥ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ
ﺗﺎ ﺷﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ
ﯾﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻪ ﺗﻮﯼ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﮐﺎﻓﯿﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻭ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﻧﮑﺶ
ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻻ ﺍﻗﻞ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ
ﺗﻮ ﺗﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺷﻮ ﺳﺮ ﻧﮑﺶ
ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺸﻢ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ
ﺑﻪ ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻪ
ﺗﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻓﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ...
| احسان رعیت |
سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد...
سی وچند سالگی یک زن یعنی جمع دل فریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت
زن سی و چند ساله را باید توی یک مهمانی
با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده، دید...
لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود
خرامیدنش و گام های شمرده، شمرده اش را...
زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست
سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان
شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده میوزد
شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگ ها
شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسهٔ شورانگیز می کند
زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سرحال می آورد
زن سی وچند ساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعهٔ هرآنچه میتوان در یک قاب جمع کرد.
| ای لیا |
کاش یک دکمه بود من اینجا می زدم اش
بعد همه ی غصه هایت از دلت می ریخت توی دل من
و بعد تو می رفتی توی حیاط خیس از بارون دم غروب لی لی بازی می کردی
و غش غش می خندیدی و من را صدا می زدی بیایم ازت فیلم بگیرم؛
من هم که غصه دار، دو تا سیگار می کشیدم
بعد غصه هایت پووف می شد توی هوای تهران و می آمدم خودم هم لی لی بازی می کردم
و جر می زدم و جیغ می زدی و می زدمت زیر بغلم و با خودم می بردمت داخل...
نیست از این دکمه ها. سرچ کرده ام یک بار.
| مهدی افروغ |
در میان روزها از "روز دوم" بدم می آید...!
روز دوم بی رحم ترین روز است،
با هیچ کس شوخی ندارد...
در روز دوم همه چیز منطقی است
حقایق آشکار است
و به هیچ وجه نمی توان سر خود شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود،
آغاز مدرسه بود
و خوشحال بودیم؛
اما امان از روز دوم
تازه می فهمیدیم تابستان تمام شده است...
یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر!
روز اول خستگی در می کنیم
حمام مى رویم
اما روز دوم
تازه می فهمیم که سفر تمام شده،
طبیعت،
بگو بخند با دوستان
و عشق و حال تمام شده است...
هرگاه مادربزرگ نزد ما می آمد
و یک هفته می ماند
وقتی که برمی گشت ناراحت می شدیم
اما روز دوم
تازه می فهمیدیم
که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟
یا وقتی کسی از دنیا می رود
روز اول خدا بیامرز است،
و روز دوم عزیز از دست رفته...
و اما جدایی
روز اول شوکه ایم
و شاید حتی خوشحال باشیم
که زندگی جدیدی در راه است ...
تیریپ مجردی و عشق و حال ور می داریم
اما دریغ از روز دوم
تازه می فهمیم کسی رفته،
تازه می فهمیم حال مان خوب نیست،
تازه می فهمیم تنهایی بد است...
باید روز دوم را خوابید
باید روز دوم را خورد
باید روز دوم را مرد ...
| کیومرث مرزبان |
به نظرم ترک کردن کسی که دوستت نداره، به مراتب، آسون تر از ترک کردن کسیه که دوستت داره و انکار میکنه ...
اینجوری خیلی سخته!
آدم فکر میکنه نصف خودشو جا گذاشته تو آخرین قرارش...
پشت میز صندلیای همون کافه،
جایی که واسه آخرین بار
دستاشو گرفتی
که بگی دوسش داری
که بگی اگه بمونه همه چی درست میشه
اما وقتی نگاش کردی...
حس کردی اون فقط میخواد همه چی زودتر تموم شه!
اونجاس که حرف تو دهنت میماسه...
پامیشی
وسایلتو جمع میکنی
میگی خدافظ...
میگه شب حرف میزنیم
و تو میدونی که اون "شب" هیچوقت نمیاد...
بعدها حرفاش به گوشت میرسه :
"واسه خودش این کارو کردم
داشت اذیت میشد!"
| اهورا فروزان |
ساعتهای زیادی، پشت پنجره میشینم و آدما رو تماشا می کنم ...
آدمایی که تند تند راه می رن حتما یه جایی، کسی رو دارن که منتظرشونه،
اونایی که یه گوشه ایستادن، قطعا منتظر کسی هستن که نفس نفس داره میاد ...
اما آدمایی که سرشون پایینه و آروم و تنها قدم می زنن، حتما دارن به کسی که نیست فکر می کنن.
بنظرم، لذتی که در "انتظارِ محال" هست، در "وصال" نیست.
واسه همین میگم؛
بعضی آدما رو باید، یکبار دید و یک عمر.. بهشون فکر کرد.
| پویا جمشیدی |
اینم از این! بهارتم دیدیم!
تویی که عشقِ هفتسین بودی!
صبح بارون و عصر و شب بارون...
تو زمستونِشم همین بودی!
من کجا راهو اشتبا(ه) رفتم؟
چرا این خونه با تو را(ه) نمیاد؟!
نه! بهم فرصت دوباره نده!
این ادا بازیا به ما نمیاد!
فصلِ نو! آسمونِ ابری تر!
سالو بازیچهی بهارم کن!
عصر جمعه! غروبِ سیزده به در!
عید امسالو زهرمارم کن!
مطمئنّم که غصههای تو ام
توی تقویم قبلی جا نشده
اون که تو آینهی اتاق توئه
مطمئنّی ازم جدا نشده؟
مطمئنّی میخوای ببخشی منو؟!
مطمئنّی هنوز کنار منی؟!
پاشو! تعارف نکن! طبیعی باش!
نمیخوای سبزهتو گره بزنی؟
فصلِ نو! آسمونِ ابری تر!
سالو بازیچهی بهارم کن!
عصر جمعه! غروبِ سیزده به در!
عید امسالو زهرمارم کن!
| میثم بهاران |
برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت!
هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند!
گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند!
ما در مثلث تکراری سیزیف، ما در دایره ی تکراری پردستینیشن(پیش سرندشت)،
به اختیار خودمان هیچ چیز به جز "عشق" نداریم!؛
رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید!
زمان دشمن سرسخت رابطه هاست و خدا هیچ کاری نمی کند!
رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند...
رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند!
برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!
نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!...
کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود!!!
| مهدیه لطیفی |
از رابطه هایی که انتظار کشیدن رو براتون دردناک می کنه بترسید.
قلبتون تا یه جایی توانِ تپیدن داره و مطمئن باشید
کسی که شمارو منتظر می ذاره نه تنها برای بدست آوردنتون تلاشی نکرده
برای نگه داشتنتون هم تلاشی نمی کنه.
از آدمایی که انتظار کشیدنِ شما رو درک نمی کنن دوری کنید ،
این آدما شما و احساساتتون رو متلاشی می کنن.
| سیران هیراف |
بوسه نه... خندهی گرم ازدهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود
| حامد عسکری |
زندگیه دیگه.
گاهی خسته ت میکنه
خیلی خسته ت میکنه،
اونقد که دوس داری خودکارتو بزاری لای صفحات زندگیت.
یه مدت بری سراغ خودت؛
هیچ کاری نکنی، هیچکیو نبینی،
با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.
اما مشکل اینجاست
بعد که برمیگردی
میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.
گم میشی ..
و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.
| بابک زمانی |
مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند.
چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.
من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم.
فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم.
مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان،
من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!
یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر.
قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی .
یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم!
خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟
امروز حسابی خندیدم. خدا بگم چیکارت نکنه بچه!
امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر،
کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که هنگام خرید یادم بماند.
کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد.
کنارش خط مادر نوشته بود: دردت به جانم!
| مهدی صادقی |
روزهای نبودنت را طوری میگذرانم،
که حتی زمان به عبور خودش شک کند.
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند.
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.
| کیانوش خان محمدی |
این غروب نیمه تعطیل روزهای عید آدم را به فکر فرو میبرد..
که اگر حق انتخاب داشت الان دوست داشت با چه کسی از ته دل بخندد.
از آن خنده ها که هیچ غباری نتواند تیره اش کند.
اگر امروز میتوانید گوشی رو بردارید و به او زنگ بزنید و بگویید
دلتان برای یه چایی خوشرنگ و تازه دم -که سر بی غم ترین حرفهای عالم را باز میکند- تنگ شده...
و اویی هست که بال در می آورد برای نگه داشتن زمان کنار شما.. و میتواند..
شما خوشبختید
به همین سادگی
| ناشناس |
خب آدمی ست دیگر
دلش تنگ میشود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی
از همانجا که گم می شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند
اما این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی و
وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!
| مهسا ملک مرزبان |