اگر تویی
- ۴ نظر
- ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۵
- ۱۰۹ نمایش
به خواب رفتمت از خوابهای پر دردم
تو را به سینه گرفتم که گریهات کردم
گریستی و کنارت برای من جا بود
و اشکهای کسی توی خنده پیدا بود
گریستی و جهان توی دست من جان داد
گریستی و غمت روی شانهام افتاد
بیا میان توهم کمی کنارم باش
درون خاطرههایت در انتظارم باش
بغل بگیر و غمم را به سینهات بسپار
بگیر دست مرا روی شانهات بگذار
بغل بگیر و مرا لای گریهات گم کن
به سالهای نبودن، به من ترحم کن
به روزهای نبودن که رفته از دستم
برای دیدنت از دور منتظر هستم
| پویا جمشیدی |
برایت آرزوی خوبترین بهارها، تابستانها، پاییزها و زمستانها را دارم...
آرزو میکنم، شانه به شانهی کسی قدم بزنی که از گفتنِ دوستت دارم نمیهراسد و برای اشتیاقِ دلت، همیشه حرفهای تازه دارد، کسی که لحن خندیدن و حرف زدنش؛ حالِ دلت را خوب میکند و برق معجزهآسای نگاهش برای پیر نشدنت کافیست؛ شبیه آفتابِ داغِ صبح، برای خستگیِ مزارع گندم...
آرزو میکنم ثانیههایت کنار کسی دقیقه شوند که نمودار هیجان زندگیات را به نقطههای اوج میرساند، دقیقههایت در آغوش کسی ساعت شوند که حضورش تپشهای قلب تو را تندتر میکند و نگاهش نفسهای مشتاقِ تو را به شماره میاندازد، و ساعتهایت با کسی روز و ماه و سال شوند؛ که تو را بهتر از هرکسی بلد است و ناگفتههای تو را از نگاه تو میفهمد، کسی که همیشه در آستینش برای بیقراریِ تو؛ بوسههای داغ و قربانصدقههای عمیق و آغوشهای ناب دارد...
آرزو میکنم کنار کسی پاییزهایت را زمستان کنی و زمستانهایت را بهار؛ که حضورش برای تو انتهای تمامِ حسرت و دردهای جهان باشد.
| نرگس صرافیان طوفان |
عزیزم، حرفهایی هست برای نگفتن، و بوسههایی هست برای رخندادن. این را که دیگر باید یاد گرفتهباشی. بعضی خواستهها برای برآوردهنشدن است. تو ناممکن عزیز منی. حسرتی که مرا زنده نگه میدارد.
تو احتمال باران صبح پاییز منی. ممکن است رخ بدهی، و ممکن است نه. لبهایی هستی که میخواهم اسمم را صدا بزنند، و مرا ببوسند، و روزشان را برایم تعریف کنند. اما تو ترجیح میدهی سکوت خانهام باشی. سیاه و سنگین. آخر چرا بوسهبودن برای آدمها ترسناک است؟ چرا نمیتوانند تسکین باشند؟ چرا ابر نیستند وقتی من خشک و تشنهام؟
به طرز غمانگیزی کُندم، و هر وقت میرسم دیر است. این را دیگر یاد گرفتهام. هیچ بندری برای من نمانده، و این قایق پیر به سرگردانی در دریاهای مزخرف ادامه خواهد داد. چه دریاهایی: رنج، فاصله، سکوت، درد. اما گاهی در تو کناره میگیرم، و وقتی مرغ دریایی میشوی و نزدیکم پرواز میکنی، از ذوق مثل کودکی سرخوش بلندبلند میخندم.
تو قلبم را لمس میکنی، اما مقیمش نمیشوی. من لبت را نگاه میکنم اما نمیبوسم. ما از هم دور ایستادهایم، و چون خانهای نداریم، در همین فاصله زندگی میکنیم. فردا صبح اگر شد ببار. خیلی دلم برای رخدادن تو تنگ شدهاست.
شب است. شب بخیر.
دوستدار خندههای تو، و کسی که میداند سهم او نیستی اما دلیلی برای تمامکردن این تماشای دلخواه ندارد.
| حمید سلیمی |